Sunday, February 27, 2011

بیشتر از دو روز طول کشد تا بنویسم...

(این بلاگ دوروز طول کشید تا جمع بشه... چقدر بالا پایین داشتم تو همین دوروز :S )
--------------------------
پیشنوشت: غذاهای چینی خیلی خوشمزه اند! فقط رمز خوردنشون اینه که نه نگاهشون کنی و نه فکر کنی به این که چی داری می خوری!!! اگه تو آمریکا باشی، این کار آسون تر هم هست... چون می تونی مطمئن باشی که خیلی آشغال پاشغال توش نیست... خلاصه که فقط رو طعمشون تمرکز کن و... دیگه به به!!!
***
حیفه که کامنت علی، فقط در حد کامنت باقی بمونه. یا نظر خودم، بشه فقط یک کامنت دیگه یا یه ایمیل...

علی گفت:
"روزی صد بار می گم غلط کردم
فرداش روز از نو روزی از نو
داستان همه ماست نگارا
باز تو غر می زنی و اینجا می نویسی
وبلاگ منو که دیدی
حتی حال غر زدن هم ندارم

ببین از این همه پستی که خوندم که بگم خدا چی کارت نکنه که زندگیم تعطیل شد تا این هم پست نخونده رو بخونم به این نتیجه قاطع رسیدم که تو هم انسانی ... با توانایی های محدود...
امیدوارم خودت هم به این نتیجه برسی که در آن واحد نمی شه همه کار کرد
و شاد بود
و دردسر نداشت
و از خود رضایت داشت
و افسرده نشد
و رقصید و از اینجور چیزا

تو نوشته هات نگار دخترانگی نمی بینم
حس نمی کنم که اینا حرفای یک دختره
اگر نمی دونستم نگاری و اگر گاهی از رقص نمی گفتی می شد گفت نویسنده این وبلاگ می تونه یک پسر باشه
حس می کنم وبلاگ من دخترانه تره حتی
:دی
نگار حالا که اینجارو بستی ازت می پرسم تا حالا عاشقی کردی عاشق بودی
تو رابطه بودی ... یعنی می خوام بدونم سیستم تو در این زمینه ها چطوره...
البته من این رو هم می دونم شما آمریکا نشین ها اوضاعتون داغونه چیزی که ما اروپا نشین ها نداریمش... کار می کنیم درس می خونیم اما هیچ وفت این همه فشار رومون نبوده .. من تو این دو سال فقط دو شب بیدار موندم اون همه واسه دو تا امتحان ...
با این حال حس می کنم سختی و فشار کار رو /// هوفر و نوید دو تا دیگه از دوستام تو آمریکا رو به ندرت می تونم حتی نشانه ای ازشون پیدا کنم ..
باز تو اینجارو داری و می نویسی و یکی مثل من می تونه ببینه چه داره می گذره تو زندگیت... دست کم تا حدی


راستی نگار از نوشته هات حس می کنم برای تو زندگی یک جنگه .. جنگیه بین تو و زندگی تا همین نگاری که هستی بمونی ... یک جا خوندم که کودکی نکردن برای تو چیزی در حد فاجعه ست

خب واقعا فکر می کنم این نوع نگاه به زندگی که خودت رو مدام وسط یک میدون جنگ ببینی از پا می ندازدت...

نگارا جان عزیزم شاید من خیلی چون از نزدیک نمی شناسمت این برداشت ها رو ازت دارم اما خلاصه می کنم

خانواده ت رو وارد دنیای مجازی نوشتاریت نکن
بیش از این حرفا یک دختر باش تا یک پسر بچه
و اینکه دست بردار از این طرز فکر که زندگی یک جنگه

در پایان دونه دونه این حرفای من می تونه به شدت اشتباه باش و از همین الان امادگی خودمو واسه پس گرفتن تک تکشون اعلام می کنم

شاد باشی و سرزنده نگارا"

کامنتش رو دوست داشتم... توضیحی دادم براش تو این مایه ها که دوست دارم و لذت می برم که بابا صبح هایش رو با بلاگ من شروع می کنه... عمیقاً لذت می برم وقتی بهزاد طومارنامه های من رو بلند بلند واسه مامان می خونه... (شاید باید فعل گذشته به کار ببزم، اما دوست ندارم اصلاً...)
یه نفس عمیق می کشم و به دیوار روبه روم نگاه می کنم... دیوار عکس هام. زندگی نگار تا الان... نگار با موهای رنگی رنگی، نگار بین جمع عظیم دوستهاش تو مهمونی هاش، نگار بالای درخت، نگار با بز، نگار تو منطقه جنگی، نگار با مجسمه های دالی و کاسترو (!!!!) و نه مثلاً با برد بیت ولئوناردو دیکاپریو و نه حتی با اندی گارسیا که دوستش دارم...! دارم فکر می کنم اگه روسری نبود... یا اینجا تاپ و شلوارک نبود، چه جوری از رو ظاهرم می شه فهمید که من "دخترم" و به زن بودنم هم افتخار می کنم...؟؟؟ به عکس بچگی هام نگاه می کنم و تو دلم می خندم که: اون پسره رو می بینی سمت راست؟ اون منم...!
باز یک نفس می کشم که ادامه بدم به نوشتن... من یک زنم، نه زنی در آستانه فصل سرد مثل فروغ. که جالبه که هیچ وقت نتونستم با فروغ ارتباط برقرار کنم. می فهمم محبوبیتش رو به خاطر خودش بودن... اما زنانگی اش چیزی نیست که جذبم کنه... من زنم، اما نه زنی از جنس فروغ...
***
ناراضی ام از خودم... هرچند فکر می کنم باید سوپر انسان باشی تا از اینی که هستم، بهتر باشم...
***
دارم فکر می کنم اون شبهای متمادی دبیرستان و شاید راهنمایی که یواشکی زار می زدم که "نمی خوام بزرگ شم، کودکیمو دوست دارم..." باعث شده خدام صدامو بشنوه... حافظه طولانی مدتم خیلی خوب نیست که بخوام بچگی کردن هام رو بیارم پیش روم و حسرت بخورم... اما هنوز خودم، پا به پای کودک درونم بازی می کنم... دوست دارم...
***
جیغ، شادی، خوووووشحالی... خبر آمدن اولین پذیرش درست و حسابی مبارک! با رنک 9 آمریکا شروع می کنیم... تا چه شود و به کجا رسد...
(پینوشت به این جمله: مامان بگم خدا چیکارت نکنه... نمی خونی اینجارو که! اما اون جمله ات شدیداً ضد حال بود!!!)
(پینوشت بعداً تر: مامان... ببخشید! 
خوب باش... 
خوب باشم، خوب باشی، خوب باشد، باشیم، باشید، شند....)
***
داشتم به لامپ اتاقم نگاه می کردم و فکر می کردم که سقفم زیادی بلنده، اگه بسوزه، سخت می شه عوضش کرد... همون موقع لامپ پکید!!!!! گفته بودم (نگفته بودم؟) از کنترل ذهن لذت می برم، اما نه در این مقیاس دیگه!!!ا
;)))
***
اینجا بود که... 
همچنان لعنت!
***
ادامه برای کامنت به علی: آره، آدمم و متأسفم که باز هم آره... با توانایی های محدود...
از محدودیت خوشم می اومد تاحالا و فکر کنم بعداً هم، تو شرایط عادی تر باز هم خوشم بیاد چون فکر می کنم خلاقیت آدم رو شکوفا می کنه... فکر برای راه حل... یا کلاً "فکر کردن" مفیده برای آدمیزاد.... اما این روز ها این محدودیت داره می شه یه جور شکنجه برای خودم و بیشتر از من اطرافیانم...
اگه نوشتن هم نبود، من که شخصاً می پکیدم... نمی دونم بقیه چه جوری دوام می آرن...

و آره... آدم نمی شه همیشه همه کار رو با هم پیش ببره. این رو دیگه عمیقاً می دونم... دارم روش کار می کنم تا خودم رو به تعادل برسونم! هرچند چند سالیه که این کار کردن در جریانه!!!!

درباره دخترانگی... دخترانگی.... من دخترم علی! از چیزی که هستم لذت می برم. فکر کنم آدمهای دیگه ای هم باشند تو دنیا که از جنس دختر بودن من لذت ببرند... شاید حتی خودم بیشتر ار اونها تعجب می کنم که واقعاً چه جوری ممکنه؟ ولی می بینم که وجود دارن... راست می گی، بلاگم طعم زن بودن نداره... حداقل در اون حدی که تو منظورته... آره. من گاهی می آم بلاگ تو که فقط موسیقی بشنوم. همین... دیدن این چیزهایی که می گی، دیدن دخترانگی از طیف دیگه رو دوست دارم... اما می دونم و می بینم که فرق می کنم. این فرق رو هم دوست دارم...
... اما زندگیم فقط محدود به بلاگم نیست... بیرون از این دنیا خیلی کارهای دیگه می کنم که باز نه در سطحی که تو می گی، اما به هر حال رگه های دخترانگی توشه... مهمونی می رم، غیبت می کنم، چندین ساعت با تلفن حرف می زنم و خسته نمی شم، به پسرها فکر می کنم، گاهی سر فرصت به خودم می رسم و آرایش می کنم، از دیدن خودم تو آینه لذت می برم... و می رقصم!
عاشقی کرده ام! زیاد! ( :)) الان بابا بود به طرز فجیعی شاکی می شد!!!)... نمی تونم بگم عاشق یوده ام. نبوده ام! دوست داشتن رو تجربه کرده ام، رابطه داشته ام. اما "عشق" رو نه... معشوق بودن چرا، اما عاشق نه... شاید بگی/بگن/بگم از سر ترسم باشه از دلبستگی... از زخم خوردن تو جنگ زندگی... یا هرچی که اسم روش گذاشته شه! اما زیاد نشده که درگیر بشم با این احساس

از رابطه هام راضی بوده و هستم. در حال حاضر هم شاکی ام که نیست، که چه خوب می شد که الان هم باشه... اما آسمونم به زمین نمی آد وقتی نیست، وقتی نمی شه...
دخترم علی، فقط یه دختر نه چندان عادی! 
و البته که "آمریکا" خودش یه قوز بالا قوزه....

به حرفات فکر می کنم... زندگی ام جنگه، آره... نه چون به خودم چیزی رو ثابت کنم. چون به آدمیزادها، همین آدمیزادهای دور و بر می شه ثابت کرد که می شه خندید. می شه شاد بود. می شه بری دنبال رؤیا... و شاید خیلی زیادی خوشبینم، اما فکر می کنم موفق بوده ام. جدی فکر می کنم!!! از بس که شنیده ام که زندگی جبره، زندگی کوفته و زهرمار... شاید هم واقعاً به خودم می خوام ثابت کنم که نیست... 
پوووف... لا اقل تا این چندوقت اخیر... تا وقتی زور نمی زدم که بخندم...

شاید شرطی شده ام... برام یه عالمه چیز مهمند که می خواهمشون. عمیقاً می خواهمشون. نه این که بدون اونها بمیرم، نه، اما با اونها زندگی قشنگتره... برای داشتنشون باید تلاش کنم.. خیلی خیلی تلاش کنم... این می شه یه جور جنگ با زندگی... راست می گی... و راست می گی که به زودی از پا خواهدم انداخت... 
و بله... می جنگم تا همین نگاری که هستم، بمونم ...و کودکی نکردن برایم چیزی در حد فاجعه... بله... از خودم بتی ساخته ام که دوستش دارم... نمی ذارم و نمی خواهم که بشکنه... حیفه که بشکنه... حالا اگه روزی روزگاری از درون پاشید... دیگه اون روز نیستم که ببینم! ;-) اون زجر برام سنگین تره... 

علی همیشه حرفهاتو خودم به خودم زده ام. اما چون خودم گفته ام، هیچ وقت جدی نگرفتمشان... من به خودم زیاد حرف می زنم! اگر بخواهم اونهارو هم جدی بگیر که رسماً به جنگ تن به تن می رسم تا بالاخره یکی از پا در بیاد! بازی باخت بخت می شه!!!... این بار تو گفتی. از بیرون گفتی و خیلی چیزهارو ندیدی... اما به هرحال گفتی... بهشون فکر می کنم...
ممنون.
***
و ممنون محمد.


و پینوشت خیلی بعد از تحریر: از 8نفری که می توانند در شرایط فعلی این بلاگ رو بخونند، فقط 3 نفر دخترند. آمار جالبیه برای خودم... 

1 comment:

  1. سلام
    مرسی از اینکه به کامنت من یک پست اختصاص دادی ...
    گاهی برای من خیلی مفید بوده که دیگران از بیرون اونطوری که منو می بینن تشریح کنن هرچند ناقص که البته ناقص خواهد بود ... می خوام بگم همینکه تو زندگیت به یک تعادلی برسی از تلاش کردن و گاهی رها کردن خودش خیلی همه چیرو واسه ت انگار سبک می کنه
    گا هی قدرت تو رها کردنه
    let it go
    اگه بخوام فرنگی بگم... گاهی قدرت شهامت به شدت تو رها کردن یک فکر کار یا ادمه ... همیشه چسبیدن و چنگیدن و به هر قیمتی به دست آوردن نباید دلیل راضی بودن از خود باشه


    همینکه فکر کنی روی این حرف ها کافیه و در پایان اینه تو اختیار کامل زندگی خودت افکار خودت احساسات خودت رو داری و من به عنوان یک دوست که زندگی تو براش مهمه تلاش می کنم کمک حال باشم هر چند با این همه فاصله


    شاد باشی و شاد و شاد

    ReplyDelete