Showing posts with label کمی بخندیم. Show all posts
Showing posts with label کمی بخندیم. Show all posts

Saturday, March 8, 2014

Tuesday, June 25, 2013

دوازه بچه خوک

پیشنوشت: این پست از اونهاست که طی دو سه روز تیکه تیکه و از این در و اون در نوشتم... خوب بود این دو سه روز. به طرز غیرقابل پیشبینی‌ای! دوستهام و کتابهام رو دوست دارم. هرچقدر هم تلخ باشن :-)

1.
موسیقیهای خوب دوباره برگشته‌اند. باز دوباره عطش اکتشاف موسیقی دارم. خییییییلی خوبه!
"Well I'm buckled up inside
It's a miracle that I'm alive
I do not think I can survive
On bread and wine alone
To think that I could have fallen
A centimeter to the left
Would not be here to see the sunset
messageshave myself a time

Well why do the hands of time
So easily unwind
Some lessons we learn the hard way
Some lessons don't come easy
That's the price we have to pay
Some lessons we learn the hard way
They don't come right off and right easy
That's why they say some lessons learned we learn the hard way

Remember the sound of the pavement
World turned upside down
City streets unlined and empty
Not a soul around
Life goes away in a flash
Right before your eyes
If I think real hard well I reckon
I've had some real good times" 
Some lessons ~ Melody Gardot
و یه موسیقی دیگه هم هست که نمیتونم پیداش کنم.... به گمونم یه موسیقی جز بود که یه خانومه میخوند و تو این مایه ها بود: Surrounded by blue boy.... اونم کلی خوب بود.

Goodbye heartache. It seems I again remembered I have bills to pay. what was eerily before; now it seems a far far phobia I weren't able to see.
It all by all means I have smile on my face,  home full of tea smell and books... ready for... well, paying my bills :D

2. 
lesson learnt. Gap nail polishes are sucks!

3. 
movie, Kahaani (2012), awesome it is.
حالا بهترین فیلمی هم که تصورش رو میکنی نباشه، انتظار نداری "فیلم هندی" خوشساخت اینطوری ببینی... هی منتظر بودم عشقولانه هندی بشه... نشد! یعنی بود، ولی خیلی خیلی ملایم بود! خوب بود در مجموع!

4. 
دوستهای جدید. خوبند. پراتیک، خوبه. حیف زیااااد حرف میزنه!!!! (و وقتی من این رو میگم، خودت تا تهش رو بخون!)

5.
:))

6.
"دیدی هوا روشن شد،
مردم آسوده،
آسمان آبی..."

و من این شادی پر آرامش رو بعد از مدتها دوباره به دوش میکشم... بار سنگینیست، دوست داشتنی :-)

7.
یک اصفهان خوب:

8.
صدای غش غش خنده!
چقدررررر خوبه! اینروزها بیشتر دلم میخواد "پسر" داشته باشم! چقدر خوبه دور و برت یه پسربچه تخص بدوه، شیطونی کنه، بازی کنه و از ته دل قهقهه بزنه... وای، محشره!

پراتیک خوووبه! این که اون کار خودش رو میکنه و من کار خودم رو خووووبه! اینکه سرش به تنش می‌ارزه خووووبه! اینکه از گفتگو باهاش لذت میبرم، خوبه! اینکه خودش فیلم میذاره با هدفون خودش و غش غش میخنده خووووبه! تازه وسطش هم شروع میکنه هندی آواز خوندن :)) هیچ حس فضولی ای ندارم که به چی میخنده یا چی میگه واسه خودش... برعکس، حس مامانی رو دارم که در اوج آرامش، فوقش و اوج نگرانیش اینه که این بچه آب پرتقالش رو خورده یا نه ؟ :)) نخورده بود هم زیاد مهم نیست راستش!!!
یادم باشه بیشتر بگم بیاد خونه‌ام... هرچند، یادم نباشه هم خودش یادش میمونه! :))

اگه میدونست چه نعمتیه برام که خونه‌ام روسرشار از صدای غش غش خنده میکنه... مدتها بود این خونه اینجور خنده بی حساب به روی خودش ندیده بود.... لبخندم از صورتم محو نمیشه...
و نعمت دیگه اینکه مجبور میشم صبح زود پاشم! 

9.
نیاز به گاز گرفتنم فواران کرده باز.... چه کنم آیا؟!

10.
لیلا فریور یه چیزی گفت من رو برده به فکر... نقل به مضمون: بلاگ آدمها و خودشون لزوماً هماهنگ نیستن و نشوندهنده خودشون نیستن.
موافق بودم. اعلامش که کردم، رضوان گفت "تو حرف نزن :)) " و ادامه داد که لااقل از نظر فرم، بلاگ من با من همخوانی داره...   فکر کردم به روزی که فرم بلاگم رو ساختم. از روز اول تغییری هم نکرده. یادمه که دوست داشتم رنگی رنگی باشه... یعنی جرقه های رنگ تو زمینه تاریک... یادمه دوست داشتم این عکس رو و یادمه نگران بودم بنفش خرافاتی نشونم بده... و یادمه با وسواس عکس کاور رو انتخاب کردم... شاید راستش از دید خودم همین فرم بیشترین هماهنگی رو با شخصیت من داشته باشه...
اما به نظرم درمجموع بلاگ من نشون دهنده شخصیتم نیست. لااقل کم هست. میزان زیادی از شنگولیهام رو نشون نمیده. میزان زیادی از دیوانگیهام رو.... از اونور زندگی روزانه من، افسردگی دائمم رو که توی بلاگ ز شرش خلاص میشم رو نمود نمیده... نمیخوام که بده...

11.
خب در اینکه من میتونم نامنظمی رو به اوج برسونم شکی نیست... اما جان خودم این یکی تقصیر من نبود :)) در فریزر رو باز کردم و دستگیره پارچه ای خاله پوران جای خالی بستنی جیمز جا خوش کرده بود!!!!!! یخ هم زده بود تازه! به جان خودم همه چی رو همه جا پیدا کردم، اما تا حالا تو یخچال و فریزر چیزی نذاشته بودم اینجوری =))

12.
It's OK if not having any talent. being jerk is a talent anyway!

Saturday, February 18, 2012

درس... همچین و همچون گل گندم!


و اینکه:
تنهایی یعنی اینکه هیشکی نباشه که بهت بگه: "دو دقیقه از پای اون کامپیوتر بلند شو بیا بشین پیش من!!!"...

پینویشت بعد از تحریر:
و اینکه تنهایی از نوع نگاریسم یعنی اینکه به این نتیجه می رسی باید به موها و صورتت رسیدگی کنی! نتیجه اینکه صورتت رو با شیر می شوری، موهات رو با روغن زیتون... و براساس تصویری که از خودت تو آینه (اون هم از جلو و نه عقب) داری، برای اولین بار دست به قیچی می بری!!! بابا ایران خوش بودیم، گند هم به موهامون می خورد می رفت زیر روسری و مقنعه و پیدا نبود تا بدویی و بدی دست مامان یا آرایشگر... اینجا اول آدم گند می زنه، بعد به صرافت می افته که بپرسه اصلاً آرایشگاه داریم و اگه آره، کجاست!؟!
کل بدنم از تیز تیزی خورده موها می‌خاره! صبح حموم بودم خووو! زورم می‌آد دوباره برم!!!
خداوند این روح ریسک پذیر و خل و چل من را رام کند! ان‌شاءالله!
دیشب فرانک که عکسهای عمل دماغش رو نشون می داد، وسوسه شدم که چنین کاری بکنم! خوبه تیغ چراحی دم دست من پیدا نمی شه!!!

پینوشت بعد از تحریر دوم: دیشب برای اولین بار رفتم بولینگ! باحال بود! چسبید! و شرط رو بردم! یعنی به جای اینکه امتیازم 1/3 بقیه بشه، نصف بقیه شد! خوبه دیگه!!!

Thursday, July 14, 2011

از خمینی بدم نمی آد! به طور کلی شخصیت های کاریزماتیک رو دوست دارم، این هم یکیشون... شعرها و غزل هاش برام جالبه و مهمتر از همه نوه اش، سید حسن رو می پسندم!!! اما همه چیش، همه چیِ همه چیش رو بتونم تحمل کنم، یعنی همه اون چیزهای عجیب غریب که ازش شنیدم و تفاوت های فکری رو بتونم تحمل کنم، این جمله "هیچی" در جواب " چه احساسی داری از بازگشت به ایران؟" رو نه می تونم تحمل کنم نه درکم می کشه... استدلالش چی بوده؟ به چی فکر می کرده؟ چرا آآآآآخه؟؟؟

یعنی هر یه روزی که از ایران دورتر باشم، این جواب برام غریب تر می شه...
*
ما رفتیم تو کار اوپن ریلیشن شیپ با شاه عباس!
مامانم رو دیوار فیسبوکش شیر کرده:
حالا این که تو روابط عشقولانه من و عباس جونم شکی نیست که به کنار... اما خداییش عاااااشق مامانمم!!!
و البته که در خودشیفتگی من هم شکی نیست...
*
امروز یه ماجرای کلی کلی خنده با یه موجود سیاه پوست داشتم... راننده تاکسیم بود. کل شهر رو باید می گشتم باهاش! حوله ام جا مونده بود تو خونه، کلیدهامو پس بدم، سه تا کارتن کتابهای کتابخونه که پیشم بود رو پس بدم و بدوئم برم سوار اتبوس شم و بیام.
 این آقای سیاه گوگولی واسه حمل چیزهام و اینها کلی کمکم کرد.... وَ.... از دخترهای ایرانی، هرکدومشون که شد و خودم در اولویت، درجا خواستگاری فرمود!!! خلاصه بحث اینه که پرسید کجایی هستی و گفتم ایرانی و نمی دونست ایران کجاست و گفتم خاورمینه و هیجان زده شد و گفت دختر آمریکایی ها بی معنی اند و یه کم فکر کرد و گفت شماها مشکل ویزا ندارین؟ و من مشکلاتش رو گفتم و اون هم گفت من شنیدم خیلی ها ازدواج می کنن و مشکلشون حل می شه و خندیدم و گفتم آره و گفت مثلاً نظر دختر ایرانی ها واسه ازدواج با من (خودش) چیه و خندیدم و گفت جدی می گم و گفتم ایرانی ها معمولاً وسواس دارن و گفت من خیلی آدم خوبی ام و آشپزی و ظرف شستن و لباس شستن و رانندگی و خرید و همه کار می کنم... از خنده داشتم می مردم و بحث رو عوض کردم به ایران و گفت چه جوری هاست و گفتم کلی خوبی داره و کلی مشکل و گفت مشکلش چیه و گفتم محدودیت هایی داره مثل حجاب اجباری و گفت دوست دارم!!!.... و گفتم دوست داری؟ و گفت آره و این بدن شخصی آدمهاست و کسی نباید ببینه و چه معنی می ده اصلاً و گفتم پس باید بری ایران و گفت آره باید ازدواج کنم با یه ایرانی و برم اونجا!!!! و باز بحث شیرین ازدواج از نو!!!!

یعنی روز مفررررحی بود! کلی خندیدم، خاله لیلا شب پرسید نترسیدی؟ واقعاً این آخرین احساسی بود که می تونستم داشته باشم... بیشتر از همه خوشحال بودم که یه ساعت و نیم با یه سیاه پوست با اون لهجه های بخصوصشون حرف زدم و پیش رفت! خیلی هم خوب و خنده دار و باحال پیش رفت!!! هرچند هنوز تو فهمیدن خیلی از کلماتشون مشکل دارم...

Saturday, March 12, 2011

Damn being me...

(انگار داره این رسم می شه که پست هامو یادم بره پست کنم!!! امشب هم اضافه می کنم و...)


بالاخره پیشنویس پایان نامه رو دادم... لعنت به من با ابن همه تأخیر!!!!!!!!! ولی می دونی چیه؟ جهندم! D:
تموووم شد! این یعنی کلی جشن و بوق و هوووورا! بله!
*
امروز هوا شدیداً دونفره بود...سه روز پیش فکر کردم با خودم که چرا شکوفه ها نیستن هنوز؟ جدا از گلهای نرگس که اینجا و اونجا کاشته شدن، دلم شکوفه هارو می خواست... عید بلاد کفر، بی شکوفه ها که دیگه اصلاً مزه نمی ده...
فرداش اولین شکوفه هارو دیدم... و البته که اصلاً فکر نکن که مثل پارسال خودم رو کنترل کردم... بوی این تک شاخه شکوفه دار که کنده امش و غنچه بود و یک شبه شکفته شد، فضای اتاقم رو کامل عوض کرده...
امروز هوا شدیداً دونفره بود. هم وقتی از خونه بیرون زدم، قبلش بارون اومده بود و دلش باز باریدن می خواست و هم وقتی 3ساعت بعدش برگشتم... پیاده روی کردم زیر آسمون ابری و گره های ابرها و خورشید دم غروب، تو شهر خلوت، هوای معرکه، صدای پرنده ها و شرشربارون تو ناودون ها... رویایی بود... با همه این غرهایی که من می زنم، اعتراف می کنم که چارلوتس ویل تکه کوچکی از اسکرین سیور بهشته!
امروز هوا شدیداً دو نفره بود. ما که نفر دومش رو نداشتیم. اما قدم زدیم و چسبید. جای همه دوستان خالی...
*
تا دیروز روایتهای تاریخ نگارهای دوره صفویه می خوندم، امشب دارم یه رمان می خونم درباره حلبی آباد ها و مهاجرنشین های استانبول...
همیشه مامان، بابا، دایی ام، مامان ایران، خاله های مامانم رو بهشون غر زدم که چرا زندگیشون رو ننوشتن... واقعاً قابلیت مؤاحذه شدن دارن...
اگه روزی روزگاری برگردم ایران، از زندگی یکی از 4.5 ملیون ایرانی خارج نشین، از یکی از بچه های نسلی که پیک جمعیت رو داشت، بچه های نسل جمهوری اسلامی، رمان می سازم... شاید هم فیلم بسازم و طراحی صحنه ش رو بکنم... آرزوی دیرین!
*
مزخرف که شاخ و دم نداره که! وسط تراژدی رمان، وقتی باد سقف یکی از خونه های حلبی آباد رو همراه با گهواره و بچه ای که بهش آویزون بود رو برده بود پرت کرده بود یه ور دیگه... رادیو جوان گفت: (قردار بخونین!) کاشکی چای رژ لب روی لبهات بودم من، یا نمی شد، جای خط چشم روی چشم هات بودم من!!!!!! کاملاً سبب حفظ حس می شه این رادیوجوان!
*
*
*
امروز تو راه شک کردم که نکنه ایرانم. صبح زود موقع رفتن به کتابخونه، یه ردیف عمله با کلاه نشسته بودن لب جدول و دید می زدن، اون وقت یه ردیف دیگه عمله داشتن رو نمای ساختمون بی کلاه کار می کردن... اینجا عمله هاشون اسپانیشند... حتی اگه وقت داشتم و در حال عجله نبودم و وای می استادم تا جیغ و داد کنم، نه اونها زبونم رو می فهمیدند و نه من زبون اونهارو...
امروز کتابخونه خوب بود. صبحانه نخورده بودم و اونجا دوتا بیگل گنده زدم تو رگ... چسبید.
امروز این کتاب من رو به خاک سیاه نشوند از بس غمناکه. آخرین بار که خودم رو مجبور کردم به خوندم کتاب این تیپی، ربه کا بود... دووم نیاوردم. ولش کردم... و متنفرم که "داستانی" بخوام بخونم سراسر توصیف غم. مرده شور آمریکایی رو ببره که چندروز قبل عید مجبورم می کنه درد حلبی آبادهای مردم استانبول رو هم هوار کنه و داغ کنه رو دلم... این دل چفدر تحمل داره آخه؟ اه.
(عطف به دیشب: کش بیشتر موقع کتاب خوندن، رادیو جوان گوش بدم...)
امشب مثل همیشه چون نمی تونستم تو اتبوس و درحال حرکت، کتاب بخونم، نصف راه رو خوابیدم... نصف راه دیگه... من... تو زندگی ام نشده بود پسری اینطوری و سریع مخم رو بزنه! سریع، ساده... من چه احمقم که تو 1-2 ساعت قاه قاه بعد از مدتها خندیدم. که برگشتم به شادی های از سر سرخوشی بچگی... با آن چنان هیجانی که راننده اتبوس بیاد بهم بگه ساکت! و من باز تو صورتش نگاه کنم و بخندم... من چقدر احمقم که اون 1-2ساعت رو باور کردم و حتی نفهمیدم چه جوری گذشت... من چقدر احمقم...
امشب فیلم dear John دیدم... اشک های لعنتی بالاخره اومد... نه توی طول فیلم، که الان... با آب دماغم که آویزون شده قاطی می شه و میاد پایین... آره! دوست دارم با آستینم کل صورتم رو یه جا پاک کنم...

من دلم سفره هفت سین می خواد. سفره هفت سین خودم رو می خواد... نمی خوام دستم مردم ببینم فقط! نمی خوام!

امروز به خودم گفتم، من خودم رو می شناسم...
I know that sometime I am such a gift for many people out there... yet also I know such a confused curse I am for myself.... damn being me!

Tuesday, March 8, 2011

اظهار نظر وسط کار

in aghahe tu radio farda "sabze negar" mikhad!!!! 
havijuri goftam ke begam ma sare kar ham ezhare nazar yademun nemire ;D

be rayisam migam in avalin salie ke persian new year alone hastam! (harf zadano!)
koli narahat shod, ba'd pishnahad dad: khob, ta jayi ke man midunam tu C'ville chand ta mosque hast! boro unja!!!!

sigh! ;D
***
بعد از تحریر نوشت: سر کار فونت فارسی نیست. من هم تند تند و با عجله می نویسم که بچه مثبت کاری بمونم D;
ولی.... من عاشق محیط کارمم! همین!

تبریکی جالبناک

حالا درسته که ما به آقا حافظ خیلی ارادت داریم و دم عید هم هست و ایشون می خوان تشریف بیارن رو میز ما! اما درجواب فرمایششون مبنی بر:
اگرچه زنده‌رود آب حیات است// ولی شیراز ما از اصفهان به
بهشون عرض می کنیم که بسیار کسان گفته اند:

1. "جهان‌آفرین را جهانی نبود// جهان را اگر اصفهانی نبود" (نقل از کتاب شاردن. شاعر را نمی شناسم)
2. "اصفهان نیمی از جهان گفتند// نیمی از وصف اصفهان گفتند" از محمدتقی بهار
3. "که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است" از ابن سینا
4. "اصفهان را نیمه خوانند از جهان// صد جهان من دیده‌ام در اصفهان
     هفت‌دست و هشت‌خلد و چارباغ// جنت و باغ ارم رشک جنان
     باغ‌تخت‚آیینه‌خانه‚ چارحوض// هم نگارستان و هم نقش‌جهان
     قصر عباسی، نمکدان، طوقچی// باغ‌وحش و شیرخانه پیلکان" از جلال‌الدین همایی
و غیره...

خلاصه اینجوری ها! حالا مردی، جواب بده!!! >:)) P-:
***
مامان گفت "ماجرا از ولنتاین رسید به روز زن"... خندیدیم! ایهام خوبی داشت...
***
یعنی الان باز بابا هر روز صبحشو با بلاگ من شروع می کنه آیا؟ فکر لبخندآوریه...
***
بهزاد بدین وسیله رسماً اعلام می داریم که کوفتت شه! با قطااااار می آن پیشت؟؟؟ جااااان؟ کوفت! ببند! نخند!
***
از این صفحه ها درست شده که: "ما نوروز امسال در لحظه تحویل سال از جملات عربی برای دعا استفاده نمی کنیم"... یعنی جدا از این که چند قرن ادبیات رایج و مکتوب مملکت، خط مملکت، فرهنگ بخش عظیمی از سانان این مملکت و... رو می برن زیر سؤال، خنده ام می گیره که تو خودش تناقض داره: جملات! جمله ها... حتی جمع رو عربی بسته اند! بابا تو خونمونه! این یه زبانه! با زبان مبارزه کردن، بزرگترین حماقتیه که آدم در حق خودش می تونه بکنه... تو همین جمله، لحظه، تحویل، دعا... کلمه های عربی اند. تلویزیون، ماشین، گالری، سینما، معماری،... همه کلمه های اروپاییند. بیشتر کلمه های هنری، فرانسویند. خیلی کلمه های مهندسی، انگلیسیند. خیلی کلمه های فلسفی، آلمانیند...
یا برمی گردند، کتاب مذهبی نذار سر سفره، خواستی هم، اوستا بذار!!!! حالا می خوای نذاری، اوکی! قابل درکه! اما اوستا.....؟؟؟؟؟؟
ای بابا.. بی خیال... اینقدر وسواس، مارو می بره به زبان و خط پهلوی دوران باستان! اگر مرد میدانی، بستان، بکن... البته اگه تونستی >:)
از جو آمریکا و جو جاهل داخل ایران، لجم می گیره.
از این که همه چیز، مطلقاً همه چیز رو سیاسی می کنیم، بدم می آد.

و این که عشق من اینه که لحظه سال تحویل بگم:
"یا مقلب القلوب والابصار
 یا مدبر اللیل و النهار 
 یا محول الحول و الاحوال 
 حول حالنا الا احسن الحال"... من با این چهارتا جمله بزرگ شدم. حسشون کردم... معلومه که دوست دارم بگمشون...
و فکر نمی کنم عربها چنین رسمی برای شروع سال نوشون داشته باشن. (اگه اساساً مفهوم مراسم سال نو داشته باشن) تازه حتی اگه داشته باشن، کی بخیله؟ بذار بگن! والله!!!! مگه من دوست دارم تریپ دالی فکر کنم و نقاشی کنم و زندگی کنم، کسی یقه ام رو می گیره؟.... بیخیال... گیر شب سال نو بود دیگه! باید می دادم به هر حال!!!
***
بالاخره بعد چند سال گوگل واسه روز زن یه عکس درست حسابی طراحی کرد.
***
یعنی خیلی حرفه ها! تو بلاد کفر، اون هم از نوع آمریکایی اش باشی، مجبور باشی از وی پی ان استفاده کنی، بعد تازه وی پی ان مورد نظر هی قطع شه و بره روی اعصاب!!!!
واقعاً تنها فکرم این بود که زنگ بزنم از دوستان توی ایران بپرسم که چیکارش کنم! اه!!!
***
می آم فیسبوک. اما نه الان. به قول بابا، "علم و دانش خفه ام کرد"!!!!!
***
من غیر قانونی ام!!!
وزارت علوم: دانشجویان ایرانی خارج از کشور، اجازه ندارند موضوع پایان نامه شان را درمورد ایران بردارند! به سلامتی! مبارک باشیم!!!!

Thursday, February 24, 2011

و باز نگار و شبهای دراز و قلندر بیدار

پیشنوشت: هی می گن "اتاق سوسمارها" یعنی همین... هه هه!

سکوت و آواز... پارادوکس قشنگ. من خوبم. کارهامند که خوب نیستند!!!....

خدا آقای اسپانیایی رو عقل بده که سه روزه من رو منتر خودش کرده!!!!! آقا می خواسته از جلفا بره شمال میدون شاه، پشت قیصریه! مسیر رو کیف کنید: پیچیده سمت غرب، از پل مارنان رد شده، کشیده سمت جنوب میدان شاه و از جنوب شرقی میدون وارد میدان شده و رفته بالا!!! اصفهان شناس ها می گیرن من چی می گم! خلاصه که لقمه ای پیچونده دور کله اش ناجووور! بعد هم هی غر زده! این در حالیه که سی و سه پل و چهارباغ بودن اون موقع ها!!! پووووف! به گمونم به این داداشمون قاعده حمار رو درس نداده بودن! بله
:))
یه چیزی تو این مایه ها! فقط من مونده ام که اولاً چرا کش اومده این عکس تو بلاگ، دوماً مسیرهای پیاده روی رو نمی شه تعیین کرد تو گوگل مپ ایران! این یعنی به جای پل مارنون، من پل وحید رو انتخاب کرده ام (B) و بعدش هم از C به D، از توی میدون رد می شن! نه از اون مسیر عجیب غریب! آره خلاصه....

تاریخ نگاری معماری ایران، داغونه! به خدا راااااست می گم! کلی از کتابهام هم که دم دستم نیست، پیر می شم خلاصه... غر غر غر...

راستی هروقت کارهام زیادی زیاد می شه و از زندگی عقب می مونم، می خوام بزنم زیر همه چیز و کلاً معماری رو ول کنم و برم سراغ یه کار دیگه! نتیجه اخلاقی برای امشب (البته دیگه صبح شده الان!!!): شیطونه می گه بزنم زیر همه چیز و برم هند و بشم مدل! خوب بید!
لذت می برم از این خلاقیت و تنوع در آرزوهام! هاهاها!

پینوشت بعد از تحریر: برای سه نفر دیگر هم دعوتنامه بلاگ می فرستم. من خفه کردن خود... نتوانم نتوانم....
لطفاً همچنان آدرس برای خودتان باشد. تا که حل شود این دردسرهای لعنتی...

Monday, February 14, 2011

فرقون در 25 بهمن مهم ترین موضوع است

اول. از فواید جنبش سبز در روز عشقولانگی این که به طرز فجیعی درخواست فرند واسم میاد! در انواع و اقسام رنگهای سبز!!!!

دوم. خدا نکنه به خصوص تو سیستم نوشتاری من رو دنده لج بیفتم!
"یه بنده خدایی: میر حسین موسوی: فراعنــه زمانی صـدای ملـت را می شنوند که دیر شده است...

Mohsen Saatchiای بابا اینها که فراغنه زمان هم حساب نمیشن
توضیح : فراغنه جمع مکسر فرغون

Negar Tabibian فرقون البته!!!

Mohsen Saatchi خیر فرغون درسته

Negar Tabibian فرقان که در زبان روزمره می شه فرقون
فرهنگ معین و دهخدا: فرقان . [ ف ُ ] (ع اِ) آنچه بدان فرق کنند میان حق و باطل . || شکافتگی دریا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ظرف . (اقرب الموارد)

Mohsen Saatchi من نمیدونم چی بگم
آیکیو شاهکار طبیبیان باهوش
تو فرغون آجر میریزن جابجا میکنن به گروهک فرقان چه؟؟؟؟؟

Mohsen Saatchi http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail-674243d5d539402a82a6f966dcec3ae8-fa.html

Mohsen Saatchi http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail-df6910abf91642ca8c0fea35a1bb2d9d-fa.html

Negar Tabibian تو آیکیو بودن من که هیچ شکی نیست! با گروهک فرقان هم مسلماً کاری ندارم. اما از کتاب فارسیمون یادمه که فرقان بود... حالا آقا دهخدا حرف دیگه ای برای زدن داره، محترمه
;D
ما یه عمر با عمله ها اونطوری حرف زدیم، حالا از این به بعد اینجوریش هم یادمون می مونه...
هه هه

Mohsen Saatchi تو کتاب فارسیتون با فرقان مصالح جابجا میکردن؟؟؟؟؟؟؟؟
ای بلوک سیمانی بیفته تو سر خودت و نویسنده آیکیوی کتاب فارسیتون دلم خنک بشه

Mohsen Saatchi خالیبند

Negar Tabibian ‎:) معمار که باشی، تو دانشگاه بهت با عمله حرف زدن رو یاد می دن

برو یه کم سرچ کن ببین فرقون ما بیشتره یا فرغون شما! تا وقتی یاد نگیریم سر ابزار عمله ها با هم درست و مثل آدمیزاد حرف بزنیم، همین حکومتی که هست حقمونه

Mohsen Saatchi راست میگی ادبیاتمون فرق داره بهتره به پروپای هم نپیچیم شما مثل آدمیزاد حرف مینی من خیلی حرف زدنم به آدمیزاد شبیه نیست
ممنون از یاد اوری

Behnoosh Green ‎=)))))) دعوا نکنین حالا"

پوف! مردم بی سوات بیفتن به هم، بهتر از این هم انتظاری نمی ره دیگه!!! خودم رو عرض می کنم! بدجوری تیکه انداختم ولی!!! تو این شیرتوشیر روز عشقولانگی، ششم هم حال اومد (متأسفانه!)
P:
در ضمن در زمینه فرقون/فرقان ارجاعتون می دم به ویکی... دیگه بعد از اون خداوندگار عالَم، عالِم است!!!!

پوف! خاک تو سرت نگار با این گیرهای خرکی دادنت! آخه به تو چه! چیکاره ای تو اصلاً؟ فضول ملا لغتیِ ذره بین به دست! اه

بعد از تحریر نوشت: مشترک مورد نظر، همین الان اسمش رو به "کلنگ دسته دار" عوض کرد و کامنت گذاشت:
"دعوا نبود
مشاجره بود
اصلاً و ابداً اعصاب ندارم یک کم حالت تهوع دارم"
جماعتی نشستن بالای گود، ملتی (شامل من و مشترک مورد نظر) رو به عصبیّت کشیدن! مرده شور ما و اونهارو همه با همه ببرد.

بعد از تحریر نوشت دو: یه عمر بابا گفت  اشتباه بزرگ ما تو دوره انقلاب این بود که کار اصلیمون که درس خوندن بود رو ول کردیم یا لااقل جدی نگرفتیم و نتیجه اش این شد که هست. همیشه به خودم افتخار می کردم که ماها چشمهامون بازه. از این کارها عمراً اگه بکنیم! تُف! یکی من رو برگردونه سر درسم!!! عصبانی از خودم/عصبی به خاطر شرایط/خسته... همه اش یعنی حال الان من

Sunday, February 13, 2011

روز عشقولانگی

همین دیگه. هیچ خبری که نیست، همه جا هم امن و امانه، من هم تبریک عشقولانه اصلاً لازم ندارم که!!!!

به عنوان یه workaholic/schoolaholic به خودم از طرف عشقم (یعنی دانشگاه که سپتامبر شروع می شه و دوباره موفق به دیدارش می شم) کادو ولنتاین می دم! به به! کلی هم قدیمی و تاریخ داره این هدیه! بقیه که دوستمون ندارند! لااقل خودمون خودمونو تحویل بگیریم! بله ام.

بعد از تحریر نوشت: آقا غلط کردم... شاید فکرش رو هم که بکنم یه چیزهای زیادی هم خورده ام! هی ذهن سانسوری می کنم که یعنی چیزی نیست که!!! اما خیلی هم چیزیه که!!!
 آقاجون قلبم از حلقم رد کرده، اومده تو دماغم! پوووف چرا این قدر کش می آد زمان لعنتی؟ چی می شه آیا؟
به منظور خر کردن خودم، به این فکر کردم که اگه همه چی خوب پیش بره، لابد بعدش سفارت آمریکا تو ایران می زنند و سفارت انگلیس هم باز رو به راه می شه. بعدش هم ویزا سینگل ما درست می شه، با سلام و صلوات تشریفمون رو می بریم خونمون. احتمالاً هم راحت تر فاند می دن به ایرانی ها و در خیلی زمینه های دیگه هم پولهامون الکی هدر نمی ره خلاصه که دنیا گل و بلبل می شه برام (اوج خودخواهی رو کف کنید) بعد تفکرات ناب خسّت مآبم رو با بهزاد در میون گذاشتم! چی جواب بده خوبه؟ گفت بد بخت، اگه همه چی خوب پیش بره، تازه اول بدبختی ماهاست. بی هویت می شیم یعنی! گفتم هان؟ گفت یعنی پاسمون بی اعتبار می شه! تازه می شیم مثل فیلم "ترمینال"!!! و من فهمیدم که تفاوت خودخرکنندگی یک مثبت اندیش و یک منفی اندیش از کجا تا به کجاست!!! کوفتمان شد!!!

بعد از تحریر نوشت دو: من همچنان منتظرم که عوامل معلوم الحالی (البته فقط برای خودم و نه کس دیگری) بهم ولنتاین تبریک بگن! اهه... خوب بگین دیگه! حیبونکی من!
D; 

Thursday, February 10, 2011

زندگی یک ایرانی ایران پرست در بلاد کفر

1. یعنی رادیو فردا دوووووست دارم! در نقش یک دوست دار دیکتاتوری (در ایران)، دقیقاً فکر می کنم نقش یک خبرگذاری تبلیغات چی رو خووووب و خنده دار بر عهده می گیره! بماند که نزدیک روزهای مهم که می شه، هی آهنگ های سبز می ذاره و فقط هم سبز می ذاره و در کمال دموکراسی گری چندان از بقیه نمی ذاره. مدل خبر دادنش هم باحال می شه! نمونه خبرگذاری: "کروبی رو امروز، پشنه نیش زد. دلیل پشه این بود که کروبی همراه با موسوی و خیلی های دیگه گفتن که "بیست و پنج بهمن مردم می آن تو کوچه" و بیست و پنج بهمن خیلی مهمه و مردم یادتون نره ها، حتماً بیاین تو کوچه و آدرس دقیق، از میدان امام حسینه تا آزادی و اگه می خواین زنگ بزنین ما تا نقش جی.پی.س براتون بازی کنیم و سر ساعت بیاین و خلاصه که خیلی مهمه بیست و پنج بهمن و مردم بیاین تو کوچه و این بود خبر ما درباره پشه..." یا این که: "ما قول می دیم که حسنی مبارک چند ساعت دیگه بره... به نظرتون 25 بهمن چی می شه آیا..." تهش هم جمله معروف: "همچون همیشه، تنها، همراه ما باشید"... به این می گن دموکراسی دلنشین یک دیکتاتور که من باشم...

2. دیشب ترسیدم. این که من با خودم حرف می زنم، می گم، می خندم، دعوا می کنم، کلافه می شم و غیره خیلی طبیعی محسوب می شه. تو کوچه و خیابون و خانه. ایران هم همین بودم. بلند بلند... موضوع اینه که تاحالا فارسی بوده خب... برگردم به دیشب: دیوان شمس آوردم که بخونم. باحال بود و لذت می بردم تا... یهو دیدم دارم انگلیسی فکر می کنم و حرف می زنم با خودم. "بندۀ خدا تو داری شعر فارسی می خونی، اون وقت انگلیسی تفسیر می کنی؟"؟؟... پووف! یه نموره ترسیدم. هویت مغز من الان دقیقاً کجاییه؟ یه جایی متعلق به دریاها و اقیانوسهای میانی آمریکا و ایران؟... پووووف.

3. و این که امشب شب مهتابه، حبیب و طبیب و خدا و خرما و غیره را همه با هم می خوام!!! و این که شبِ شب هم که نیست! درواقع لنگ ظهره.

Wednesday, February 9, 2011

بِزی ای خرِ نازنین

زندگی خرکی یعنی زنگ می زنی دوستت می گی "فرم های فکس رو باید چیکار کنم و سه ساعت روضه می خونی و ..." و دوستت هی گیج میزنه و تو آخرش می فهمی که گفتی فکس به جای تکس!

زندگی خرکی یعنی بیست روز دیگه باید تز تحویل بدی، و طی هفته آینده یه پرزانته داشته باشی، دوتا پروپوزال ریسرچ تحویل بدی، خلاصه یه کتاب تحویل بدی و هوارتا خورده کاری دیگه و نهایتاً عین خر خوابیدی، بازم خوابت می آد و باز هم می ری می خوابی.

زندگی خرکی یعنی دلت سیب زمینی می خواد، اما حال نداری بشوریش و خورد کنی، پس به جاش تخم مرغ می خوری.

زندگی خرکی یعنی امروز هوا سرده، اما تو کمتر از دیروز لباس پوشیدی و می ری بیرون. فردا که دوباره زیاد می پوشی، هوا همچین گرم می شه در حد فحش...

زندگی خرکی یعنی من منتظرم. منتظر که یکی تو ایران بالاخره لنگش کنه و یکی هم اینجا دلش بسوزه و به من پذیرش بده. بلکه من یه کم خوشحال شم.

زندگی خرکی یعنی تو از همه کشورهایی که تاحالا دیدی، از آمریکا بیشتر از همشون بدت می آد، اما مجبوری اونجا زندگی کنی، چون همه راه ها به رم ختم می شه.

زندگی خرکی یعنی من می خوام برم ایران، اما هی اصرار دارم به خودم بقبولونم که پل های پشت سرم رو دارم خراب می کنم و نمی شه که برگردم! مگه مرض داری دختر؟

زندگی خرکی یعنی هی تو دلت بال بال می زنی و هی به خودت جو می دی که آیا 5روز دیگه چی می شه، فقط برای این که آیه یأس لعنتی دلت رو خفه کنی.

زندگی خرکی یعنی کلی به دلت صابون زدی و بدتر از اون، آفاق رو پر کردی که جمع جمیع خانواده ات می خوان بیان پیشت، بعد کاملاً خودآگاه خیط می شی و می مونی که گریه کنی یا به بلاهت خودت بخندی.

زندگی خرکی یعنی دوتا چروک ریز زیر چشمهات کشف می کنی که نمی خوان برن! بعد با چسب پوستتو می کشی به خیال این که خوب می شه!

زندگی خرکی یعنی تو، آخر این سال تحصیلی، 21 سال از روزی که شروع کردی به "تحصیل" خواهد گذشت و عین خر می خوای برسونی اش به 30 سال! بعدش هم آرزوت اینه که بمونی تو هم تحصیل-گاه و در نیای!!!

زندگی خرکی ایده آله برای اونها که همون خری هستند که بودند، فقط پالونشون هی عوض می شه!!!

Thursday, January 27, 2011

ما ایرانی هستیم

دیگه توضیح نمی خواد که... تکه ای از سفرنامه ای هم از شاملو گوش می دم و ... می خندم! چیکار کنم دیگه؟
"صل علی محمد اند آل هیز فمیلی..."... شاملوی عزیز، روحت شاد...


Tuesday, January 18, 2011

کی از کی فارستره؟ من از تو فارسترم

"ابتدا در همان گمرک عراق پیش خودم فکر کردم لااقل سؤال کنم که در عراق پول خرد را چه می گویند. حالا از خیابان که شارع باید باشد و از شهر که مدینه خوانند و امثال آنها می گذریم. از صرافی که کیسه قبایش لااقل یک من پول خرد داشت و پول معاوضه می کرد پرسیدم در عراق به پول خرد چه می گویند؟ و گمانم این بود که مثلاً فلوس، جمع فلس و امثال آن می باشد. فکر می کنید جواب چه بود؟ گفت: "در عراق پول خرد را "خرده" می گویند". دیگر خیالم راحت شد. مخصوصاً که بعد از آن به نخستین شهر مهمی که رسیدیم، دیدیم نام آن "شهربان" است. معلوم شد آنها از ما فارسترند..."
باستانی پاریزی، از پاریز تا پاریس، صفحه 29، پول خرد

حالا یکی این یا این رو ببینه، یا مثلاً نقد تو این مایه ها بخونه... سه سوت دستش می آد که کلی وقت پیش ها، پاریزی بی راه هم نگفته...
والله!
راستی درپاسخ به ویدئو اول، اگه از من می پرسیدن، (هوارسال پیش تو فیسبوک هم گفتم،) می گفتم "دروغگو"... متأسفم که در یک کلمه، با این که این همه هم دوستشون دارم، بهتر از این نمی تونم بگم.

Friday, January 14, 2011

موضوع انشا: امروز خود را چگونه گذراندید؟

به نام خدا

ما امروزِ خود را خوب گذراندیم.
دیشب وقت نشد که بخوابیم. اما کارهایمان متوسط خوب پیش رفت. یعنی بعضی پیش رفتند و بعضی نه. آنها که پیش رفتند خوب پیش رفتند و آن ها که وقت نشد، کلاً در هوا بادبادک بازی می کنند.
ما دیشب نخوابیدیم و صبح کمی بداخلاق بودیم. بعد از مدت ها (و البته طبق معمول که یا درخانه مان قیر نیست، یا قیف نیست، یا گناهکار موردنظر که در جهنممان بزنیم بسوزانیمش...) برعکس کمبود شیر، کمبود کرن فلکس داشتیم. چون خیلی شیر و کرن فلکس هوس کرده بودیم و دردسترس نبود، اصلنش با خودمان قهر کردیم و صبحانه مرغ سوخاری و نوشابه خوردیم. اصلاً هم به روی خودمان نیاوردیم که چقدر زیادی چسبید چون با خودمان قهر بودیم.
امروز صبحمان را به پیش بردن کارهای عقب افتاده گذراندیم و چون بهانه مان می آمد و بهانه مناسب نخوابیدن هم داشتیم، دو بسته که باید پست می کردیم را گفتیم سگ خور! با آقای پست می گوئیم که بیاید در خانه تحویل بگیرد و ببرد! پول بیشتر می دهیم، به جایش، شاید دو دقیقه خوابیدیم. کلی با آقای اینترت سر و کله زدیم و ارزان ترین پست ممکن که به کار ما بیاید 70تایی می خواست تیغمان بزند! ما همچنان گفتیم سگ خور! و دادیم پول بی زبان را!
در همین حین با اساتید گوناگون سر و کله می زدیم از دانشگاه های گوناگون تا زبان آدمیزاد بفهمند! برخی فهمیدند و برخی نه. و خیلی بیشترشان فهمیدند که ما زبان آدمیزاد وقتی نخواهیم نمی فهمیم! پس سعی کردند حرف مارا به آدمیزادی ترجمه کنند و بفهمند... خلاصه فهم تو فهمی شده بود که نگو و نپرس! یکی از استادان منتسپ به گوگولی، خیلی سریع حرف آدمیزاد را فهمید، اما کمی جوابش غیر آدمیزادی بود که می بخشیمش! دیالوگ در دو جمله شروع شد و پایان یافت:

‎- استاد عزیز، رکامندیشن می دهید لطفاً؟
- بله، اما اونجا خیلی برف می آد! مطمئنی رکامندیشن می خوای؟

و ما جواب ندادیم که استاد گوگولی عزیز، چون آنجا برف می آید و باد می وزد، پول می دهند و گرنه اینجا که هوایش تقریباً خوب است و دیوار آجری قرمز دارد و اسکای-لاین درایو دارد، ما خیلی علاقه مند می باشیم، شما هم اگر خودت دستت را در جیب مبارک دانشکده می کردی به نفع ما، اینجانب به شخصه سه تا فوق لیسانس دیگر هم برایت می گرفتم! بی مزد و بی منت. و ما این جوابهارا ندادیم و لبخند ژیگولو زدیم و آهنگ گروه بابادی هارا گذاشتیم و شروع کردیم به رقص که تق تق در زدند!
آقای پست بود. آقای پست آمد! آقای پست با لبخند آمد! آقای پست بسته های ما را گرفت، اما به ما پس داد! و ما بور شدیم! آقای پست گفت بسته های تو برچسب ندارند، من اگر ببرم، گم می شوند! خودت بیا بده به پست! و ما بسته هایمان را بر سر آقای پست نکوبیدم! چون پسته هایمان خراب می شدند و حیف بود!
و آقای پست رفت و ما بابادی هارا خفه کردیم و با غر و لند و خستگی لباس پوشدیم و زدیم بیرون! در ضمن قبلش در آینه نگاه کردیم و خیلی از قیافه خودمان خوشمان آمد! پس در خیابان های شهر آنچنان راه می رفتیم که انگار روی کت-واک داریم قدم برمیداریم! بسیار دماغمان بالا بود! و ما به پست دانشگاه رفتیم که بسته هایمان را می خواست با سه دلار بفرستد و ما چشم هایمان گرد شد که عجب عقل خوبی کردیم و اصلاً ما که از همان اولش می گفتیم که می خواهیم خودمان بیاییم پست، آقای پست نمی گذاشت، اما ما آخرش آمدیم! و ما چون می خواستیم حداقل میزان پول پستمان دورقمی باشد که خیط نشویم با ده تا، قال قضیه را کندیم که زود زود برسد بسته ها به صاحب جدیدشان!
و ما دیدیم حالا که زحمت کشیده و آمده ایم بیرون، برویم دی.وی.دی Half Moon که قرنی پیش برای دانشگاه سفارش داده بودیم و بالاخره بعد از عمری رسیده است را تحویل بگیریم. رفتیم و گرفتیم. و و ما باز هم دیدیم حالا که زحمت کشیده و آمده ایم بیرون، یک دفعه برویم و جلدهای دیگر سفرنامه شاردن را هم که تاحالا تنبلیمان می آمد بگیریم، بگیریم! پس رفتیم و درکتابخانه خلوت بسی نشستیم و خواندیم و لذت بردیم و در انتها با 10جلد کتاب بر دوش و دست آمدیم بیرون!
و ما در راه برگشت از هوای اندکی خنک لذت بردیم و فهمیدیم که این اواخر اگر حالمان گاهی خوب نیست برای این است که کم می زنیم بیرون! قول دادیم در فرصت مقتضی بیشتر از این کارها بکنیم و پیشاپیش باز با خودمان قهر کردیم چون می دانیم که زیر قولمان می زنیم و ما اصلاً آدم بدقول دوست نداریم. اما خودمان هستیم. 
و ما به خانه رسیدیم. خانه خوب است، خانه گرم است. کار زیاد است، ولی بی خیال! بلاگ می نویسیم و می خوابیم تا روز خود را خوب گذرانده باشیم.

و این بود انشای ما.

Sunday, January 9, 2011

چرا من دماغم را عمل نمی کنم؟

در استفتاء از رهبر فعلی:

س: آيا كسى كه عمل انحراف بينى همراه با عمل زيبايى انجام مى‌دهد موظف به پوشانيدن بينى خود مى‌شود؟
ج) در فرض سؤال پوشاندن بينى واجب نيست مگر آنکه عمل زيبايى، عرفاً زينت محسوب شود.

خب؟ مگه من آبم نیست؟ نونم نیست؟ کرم دارم مگه؟؟؟ بدین وسیله لازم می دانیم که روبنده را برخود الزامی نداریم!!!

:-))))
در ادامه فضولی های نا به جا:

س: حكم حضرتعالى درباره تاتو كردن ابرو براى زنان چيست؟
ج) مانع ندارد، و اگر در نظر عرف زينت محسوب مى‌شود بايد از نامحرم بپوشانند.

س: آن مقدار از زيور زنان كه ظاهر است مثل حلقه نامزدى، آرايش معمولى ابروان و ... آيا واجب است پوشانده شود؟
ج) هر آنچه عرفاً زينت محسوب مى‌شود بايد از نگاه نامحرم پوشانيده شود.

س: آيا براى خانم‌ها استفاده از سرمه‌ى چشم در صورت رؤيت آن توسط نامحرم اشکال دارد؟
ج) اگر زينت باشد و موجب جلب توجه نامحرم گردد، اشکال دارد.

س: آيا زدن عينك دودى در فصل تابستان براى يك خانم چادرى اشكال دارد؟
ج) اشكال ندارد مگر آنكه بگونه‌اى باشد كه جلب توجه نامحرم نمايد.

س: زدن كرمهاى ضد آفتاب در فصل گرما با توجه به بوى آنها چه حكمى دارد؟ و زدن عطر در اين فصل براى جلوگيرى از بوى عرق بدن چه حكمى دارد؟
ج) فى نفسه مانع ندارد ولى اگر جلب توجه نامحرم مى‌كند بايد از كنار نامحرم عبور نكند.


خب خداروشکر که این مشکلات شرعیمون هم حل شد و ما به راه راست هدایتیدیم!!! فقط حیف که گونیمان را در ایران جاگذارده نموده ایم!!!
هی... حالا من بگم این اسلام، اسلام نیست... ولش کن بابا! بذار بخندیم! در ضمن، پیشاپیش تولدم مبارک :))

Tuesday, December 14, 2010

کپی-پیست

اول، از خودم:

"استاد عزیز،
متأسفانه امروز،دو روز دیگر و همچنین سه روز دیگه تحویل پروژه دارم. همچنین فردا آخرین مهلت من برای اپلای سه دانشگاه می باشد.
خواهشمندم به این دانشجو لطف نموده و قصد گذراندن وی از چرخ گوشت را در همین لحظه به مورد اجرا نگذاشته و کمی آن راتمدید کنید.

با تشکر و آرزوی بهترین ها
نگار"

***
دوم، از بهاره بختیاری:

"شيري كه پير شد:
داريوش - اوايل دهه 60 :
چشم ماه و در ميارم
كوه و مي ذارم رو دوشم

داريوش - اواخر دهه 80 :
به ماه بوسه مي زنم
به كوه تكيه مي كنم"

***
سوم، از بهاره بختیاری

"دیگر آن زمانی که فقط یک بار از دنیا می رفتی گذشته 
حالا یک بار از شهر می روی
یک بار از دیار می روی
یک بار از یاد می روی
یک بار از دل می روی
یک بار از دست می روی
و هنوز از دنیا نرفته ای"

***
چهارم، از علی اسماعیلی

"اگر دختری در ستاره ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین پارس برای او بوق خواهند زد."

***
پنجم، از بهناز رضوی

"برف نو بنشین خوش نشسته ای بر بام فقط برنامه ی منو خراب نکن! مرسی"

پی نوشت اول: عجب فیس بوک خوب و شنگولی می دارم!!! آدم بی برو برگرد "اَتَچ" می شه به زندگی
پی نوشت دوم: و عجب نسلی هستیم ماها... هرکدوم یه پا عبید زاکانی

Sunday, April 25, 2010

من اشتباهی بودم! اونقدر که دارم عقده ای می شم

می گم ها! من چم (چه ام) شدس؟ (شده است)

هی به تاریخچه اصیل چنگیزخانی و سیدی و اصفهونی و فلاورجونی و شهرضاییم نگاه می کنم و هی هیچی از ریشه "هندی" توش پیدا نمی کنم! پس چرا ییهو جهش ژنتیکی پیدا کردم؟؟؟؟ می دونم اخیراً هی زیاد می گم اینو! ولی اخیراً واقعاً دارم از چندتا از این موسیقی هندی ها و رقص بالیوودی لذت می برم و این خیلی هم هماهنگ با مذاق روشنفکری نمای من نیست انگار! چم شدس؟

فکر کن! همیجوری الکی خوش، اینچیگی دانا، اینچیگی دانا قر بدی و تمام انرژی ات را خالی کنی... خب می چسبه دیگه!!! انگار مغزتو مثل یک ماشین که واسه استراحت موتورشو می ذاره زمین، یک چند دقیقه، بلکه چند ساعتی می ذاری زمین و از دست سر و صداش را حت می شی!!!! هممم... ماشین این کار را نمی کنه، نه؟؟؟

چیم دونیم والا! (چه می دونیم واالله)

پی نوشت: خیلی معلومه که من فوتوشاپ دوست دارم؟ دست ادوب درد نکنه که می ذاره آرزوهای آدم سه سوت واقعیت پیدا کنه... حالا همچین سه سوتِ سه سوت هم نه خوب... یاد سپیده (دختر عمه ام) به خیر.... دست مامان هم درد نکنه بیشترتر که من را از این عدم "خلقت" در چند ماه اخیر جدید نجات داد!!!

پی نوشت دو: من خیلی هم علاقه مند به واژه "اخیر" نیستم، خود این پست شدیداً اخیراً بود و می طلبید!!!!

Thursday, March 18, 2010

sare kari

1kare bamaze ke mituni anjam bedi o javab ham mide ine ke "nun nokhodchi" bebari sare karet be monasebate sale no!!!!
in padide, az unjayi ke vaghti hata az ghaza pokhtan chizi halit nist, bekhay az shirini pazi etela'at bedi, va vaghti esme shirinit ham tush "kh" dashte bashe.... kolan khandeyi mishe ke bia o bebin! :P

ps. in neveshte be zudi frasi paknevis mishe, alan sare karam!!! ;D