Showing posts with label خستگی. Show all posts
Showing posts with label خستگی. Show all posts

Sunday, July 24, 2022

Boundaries comes first. Then anxiety and depression!!! huh!

فکر کنم برای اولین بار توی زندگیم دارم «آگاهانه» مرزهام رو مشخص میکنم. بهشون فکر میکنم، به بیانم و شیوه مطرح کردنشون فکر میکنم و در عین اینکه این پروسه دردناکه، اما حس خیلی خیلی خوبی بهم میده! اونقدر که رفتم برای خودم جایزه یه دوجین گل سرخ خریدم! چرا که نه! 🙂

***

و این رو هم بنویسم که بعدا یادم بیاد که یکی از پراسترس‌ترین دوران زندگیم رو رد کردم، و رد شد، و رد میشه. دوران سوسک و موریانه و تاخیر در کارهای تعمیر خونه و بودجه‌بندی و دستشویی سورمه‌ای و صورتی و سبز وخرید در دوش و کاشی و رنگ دیوار و فن گاز و تعمیر خشک کن و استرس پول و ورایزن که پولم رو بالا کشیده و پپکو که اکانت برقم رو درست نمیکنه و داره جریمه‌ام میکنه برای تأخیر و داستان دادگاه برای جریمه سرعت و هزینه های باغچه و تمام استرس‌های کار و استیو و استیو و استیو و بابا و مامان و بهزاد و افسردگی و دوباره نزدیک شدن به بستری توی بیمارستان و ایربی‌اند‌بی و کوید گرفتن بچه مارتاین و....
آهان این وسط اضافه کن به خارش بی‌امان دستم که فکر کنم به خاطر poison ivy ئه...
نمیدونم چرا زندگیم اینجوریه. به قول این خانوم تراپیسته، آدم دلیلی هم نداره به بدبختی‌هاش (البته اون گفت تراماهاش) معنا بچسبونه...
اما...
ای نگار آینده، اگه در پی دوره راهنمایی و دبیرستان، و همچنین دوره بعد از بهروز، از این دوره هم به سلامت گذشتی ملخک، خداییش هر دوره دیگه‌ای رو هم میتونی بگذرونی.
اوهوم.

https://www.instagram.com/reel/CgXWXipl1CG/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

Thursday, April 7, 2022

سه پلشت و حتی بیشتر پلشت آمد و خواهد آمد و زن زاید و مهمان عزیز هم میاید و آی ام لوزینگ ایت

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عمو قلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلایی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سرو سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب ز هر سو طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد
گاه زان محکمه آید پی جلبم مامور
گاه زین ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند ز من ،من که ندارم یک غاز
هر که خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی " گفت
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد

- سید غلامرضا روحانی


خلاصه هفته پیش اینطور بود که کارهای خرید خونه رو اعصاب بود. خانواده رو اعصاب بود. روانپزشک باید دستور آزمایش میداد و نداد و غیب شده بود و رو اعصاب بود. پنجشنبه خونه رو خریدم و خوب بود. میتینگ با Adam رو فکر میکردم چهارشنبه است و یادش رفته و نگو پنجشنبه بود و از دست دادم و صد دلار ناقابل پیاده شدم. از اون طرف هزار دلار شد هزینه تراپی های یک ماه و اندی گذشته که فعلا رفت روی کردیت کارد. جمعه کار فاجعه بود. در کلام نگنجد. شنبه سفر با محسن بد بود، اما شانس آوردم که تئاتر عالی بود. اما الان یه حجم زیادی خشم و حتی نفرت دارم به محسن. به هرگونه آدم خودمحور. بخصوص از دوشنبه به بعد... یکشنبه فهمیدم خونه ورای چیزی که فکر میکنم کار داره. شک نشدم، کارهای ساختمان همیشه همینه. اساسا من یه بوم خالی گرفتم که همین کارها رو باهاش بکنم... اما تازه دور جدید تنش ها با مامان بابا شروع شد... و یکشنبه شب، یا به عبارتی دوشنبه دو صبح، جسم تعطیل کرد. درواقع بیدار کرد!!! با تهوع و استفراغ بیدار شدم و ادامه پیدا کرد تا صبح... با مامان بابا رفتیم (که با چه داستان و بساطی هم رفتیم) اول مینت کلینیک و از اونجا فرستادنمون به اورژانس. دیگه تا چهار و پنج اونجا بودم تا با رضایت زمین و زمان و دکتر و روانکاو، ترخیص شدم... اون شب رو موندم پیش مامان بابا. فردا صبح زود موتور روشن شد. ادامه فاجعه همراه با سیزده ساعت مستقیم کار!!! همراه با نفس تنگی و تهوع گاه به گاه و درد قفسه سینه... و تنش بیشتر با مامان و بابا سر پیمانکار و "خوب بودن" و "مبادا کارت رو از دست بدی" و "منظم برو سر کار" و دعواهای پشت پرده (که روی پرده غرهاش به من میرسه) و هرچیز دیگه! این وسطها وقت روانپزشک و دندون رو سر ددلاین از دست دادم. و استرس پر کردن مالیاتها هم که هست... و خریدهای کرده و نکرده (شامل شلنگ برای آب دادن حیاط. باز خوبه بارون میاد.) کاش میشد لااقل برم یه سمتی برقصم (کاش یه کم این بارون و هوای خاکستری قطع میشد)
آهان، سه شنبه پریودم هم شروع شد.
خلاصه آره دیگه، سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیز هم ز در آید...........
امروز دو ساعت با Adam حرف زدیم. دمش گرم. کم مونده بود دوتایی بشینیم به حال من گریه کنیم.




یکی از شانسهای بزرگ زندگیم الان اینه که یه تراپیست دارم که باهاش خییییییییلی راحتم. انگار بگیر معیار منطقی بودنه تو زندگی فعلیم.
حالا این وسط زیر سِرُم بابا هم بیاد بگه این مددکار تو بیمارستان بهتره یا تراپیستت! 😑

Tuesday, January 11, 2022

Heavy

Waking up with eyes full of tears, hating the world and every being in it, all I'm mumping is being hugged in silence...

روزهایی مثل الان، دلم میخواد از زندگی مرخصی بگیرم، کار و هر وابستگی رو بیخیال شم، بزنم به جاده به سمت نیویورک، برم Met، و نمایشگاه Surrealism beyond borders ببینم...
آخ.



Tuesday, June 15, 2021

Klaus

درگیر حمله سنگین افسردگی ام. یکی از اون بدترین هاش. و فکر کردم مکتوبش کنم. مثل این میمونه که داری یه فیلم مستند میبینی که غرق شدن و زجر کشیدن لحظه به لحظه مهره اصلی فیلم رو که خودتی، میبینی، اما از قبل از آخر فیلم خبر داری و میدونی زنده میمونه. صرفا زجر کشیدنش رو برای بار چندم زندگی میکنی...
صرفا دارم تلاش میکنم کار احمقانه نکنم. به خودم میگم میگذره تا کار احمقانه نکنم. و جنسش با قبل فرق داره. این کور سوی امید که این بار به خودم میگم میگذره و باورش دارم، مثل یه نور خیلی ضعیف آخر تونل میمونه. که امید میده برای ادامه دادن. برای کار احمقانه نکردن.
مامان زنگ میزنه. بهزاد زنگ میزنه. جان از سر کار مسیج میزنه. زهرا مسیج میده. کامیشیا چند بار ویدئو زنگ میزنه. Due چقدر ویدئوش خره! ویدئوی کسی که زنگ میزنه رو قبل از اینکه من بردارم بهم نشون میده!!!
برنمیدارم.
از دید خودم «بدیهتا» برنمیدارم. عصبانی هم میشم حتی که چرا تنهام نمیذارن... و ته دلم آرزو میکنم، لابه میکنم که تنهام نذارن... که ازم دست نکشن... که خودم دست کشیده ام. کاش اونها دست نکشن... ترجیح میدم جان از غیرقابل پیش بینی بودنم عصبانی شه و دنبالم بگرده تا ازم ناامید شه و بیخیالم شه...
همه اینها من رو پرت میکنه به آخرین بار (از هزاران باری) که همین جای لعنتی بودم. اینبار فقط اون کور سوی آخر تونل اضافه شده. از زجر چیزی کم نشده. فقط میدونم دیر یا زود تموم میشه.
میترسم. خیلی وقت بود اینجا نبودم. برمیگردم عقب. هربار اینجوری شدم، تنها بودم. حداقل چندبار آخری که جدی شد، تنها بودم. توی دو سه سال اخیر با تمام بالا و پایین هاش، مامان و بابا کنارم بودن. و من میترسم. چون اونها که همیشه کنارم نخواهند بود... من که نمیتونم همه زندگی آویزون کسی باشم که توروخدا من رو تنها نذار!!! بیا و بدخلقی های من رو تحمل کن، این پدیده خودخواه، بداخلاق و روی اعصاب رو تحمل کن، اما تنهام نذار...
آدمها آدمند. سنگ که نیستند. 
و من هم میخوام مستقل باشم. یه زن مستقل. یادت میاد؟ «زن مستقل، استفراغ دنیای مدرن ئه...»
خسته ام. از ذهنم خسته ام.
و فقط دارم به خودم میگم تموم میشه. میگذره. تا بگذره. چون از این گذشتن پر درد هم خسته ام...

آخ.

پینوشت: شروع کرده ام umbrella academy دیدن. و حال Klaus رو خوب میفهمم. معتاد نیستم. این جور روزها هم نمیتونم خودم رو به الکل برسونم، هم حتی اگه میتونستم، خودم نمیرفتم... اما میفهمم چرا یکی که از ذهنش خسته است، به هر کاری برای ساکت کردن ذهنش دست بزنه. از موسیقی بلند بگیر، تا رانندگی دیوانه وار تو جاده، تا الکل، تا مواد، تا... من برای خفه کردن ذهنم اولی ها رو زیاد امتحان میکنم. موسیقی و رانندگی (همراه با امید خلاص شدن)... اما اگه نشه، یا مثل الان مثل یه لاشه میفتم یه سمتی و هیچ کاری نمیکنم، یا یه دفعه میزنم به سیم آخر... الان همه انرژی ام جمعه که هیچ کاری نکنم... و نزنم سیم آخر. چون آخر تونل نور هست دیگه، نه؟ Klaus...؟ نه؟

پینوشت دو. به نظرم باید وقتی قرصهام رو قطع کردم، یه آدم استخدام میکردم که منظم و بدون مرخصی غذا خوردنم رو مانیتور کنه. الان یه جورایی دو روزه چیزی نخورده ام... همیشه همین نشون میداده که جای خوبی نیستم... انگار با غذا نخوردم، دارم اعتراضم رو به جهان نشون میدم. اعتصابم رو به ذهنم. و خب جهانی نیست که گوش بده... اینجاست که زن مستقل دنیای مدرن، باید دست تو جیبش بکنه و دیگری رو به بردگی بکشه که آهای بیا ببین من غذا میخورم یا نه!!! (فکر کنم سر همین هم هست که وقتی یکی غذایی که وقت گذاشته و پخته رو باهام له اشتراک میذاره، خیلی برام ارزشمنده. یعنی خییییییلی. منتهای توجه به دیگری، برای من توی غذا پختن برای اون آدم خلاصه میشه انگار! و خودم که هیچوقت به دیگری ای توجه نمیکنم انگار... اه.)
من آمادگی خودم رو برای اینکه همین الان برم توی senior housing زندگی کنم اعلام میکنم!! همچنان از قرص خوردن بهتره... نگار دیوانه و گریان و در آشوب، از نگار ساکن، به.

پینوشت سه. فکر کنم باید این رو برای علی بفرستم. حرف زدن برام سخته. توضیح دادن خودم که خود تصور کردن جهنمه! اما شاید بشه کنار هم بشینیم، یه چیزی بخوریم و حرف نزنیم؟ فقط باشیم...؟ 

Tuesday, January 26, 2021

getting close to 36

I'm a night person. [That's what made me win my case today, when I was secretly yawning.] Yet it felt weird to stay awake till 3 in the morning and watch Marriage Story. What was even weirder was having a circle of Pedram's chat box floating on my phone screen.
It was also strange to join a book club, and act like everything is Normal. Like Zahra and Amir are just random people in the zoom club. Being adult is weird. Is strange. I'm not sure I ever get used to it.

I don't want to be an adult. It wasn't part of the deal to "act" mature. I never signed up for the constant crisis management.
I just wanna scream my disgust. And be playful. Sadistically playful. Torture my slaves, laugh hard, and just be extremely disgusted.

Perfect way to start my second half of life.

Friday, June 12, 2020

سفر

کم نمیشناسم بچه هایی از فضای معماری و منظر و شهرسازی رو که کم آوردن! کم آوردن کلمه بدیه. صرفا کلمه بهتری ندارم. آدمهایی که رشته مون اغناشون نکرد. که معماری به دلایل مختلف نتونست کمک کنه زندگیشون رو اونطور که دوست دارن بسازن. و نتیجه اینکه تغییر رشته دادن... هرکدوم به چیزی... جالب اینه که اکثرشون هم آدمهای توانمندی بودن و هستن. از "خفن" و خلاق حتی. فائزه، گایانه، پریسا، علی کشفی، نیما دهقانی...
دنیای کار طراحی و تأکید میکنم روی فضای "کار"، من رو داره فرسوده میکنه. چیزهای ریز و درشت آزارم میده و خیلیش، مشکلات سیستمیک کشور آمریکاست راستش... اینکه به زن جوان اعتماد نیست. به زن مجردی که "توان خانواده ساختن نداره" که دیگه اصلا اعتماد نیست. به خاورمیانه ای اعتماد نیست. به کسی که صداش بلند باشه (هم به معنای واقعی کلمه و هم سمبلیک) اعتماد نیست.

من واقعا طراحی کردن رو دوست دارم. محاسبه کردن رو. اما دارم خسته میشم از اینکه جدی گرفته نمیشم. از اینکه کارم جزو بهترین هاست و با این حال قدرم دونسته نمیشه. از اینکه حقوقم مطابق با کاری که میکنم نیست.

و باز مطمئن میشم که من هم باید سفر کنم. که توانش رو دارم که سفر کنم و باید بکنم... صادقانه اش اینه که اجازه دادم موافق نبودن بابا بهانه ام بشه برای کارم رو عوض نکردن. فکر کنم بسه دیگه.

من، خسته ام. دلم، هوای بالهای پروازش رو کرده...

پینوشت: این طراحی جدید بلاگر یه عالمه باگ طراحی داره! کمک نمیخوان؟؟

پینوشت 2. این آخر هفته سعیده از خونه ام میره. هفته بعد، Officially شروع میکنم برای شغل های جدید اپلای کردن... تا چه شود...

Thursday, July 6, 2017

گا

- آره... ناطور دشت و عقاید دلقک رو تقریبا همزمان خوندم... شاید شونزده بودم... شاید هم هفده... اونقدر قبل بود که دیگه یادم نمیاد... شاید هم نمیخوام که یادم بیاد... از ناطور دشت خوشم نیومد. یعنی نه. از عقاید یک دلقک بیشتر خوشم اومد. میدونی؟ آدم با چیزی که بیشتر هم ذات پنداری میکنه، راحتتر هم ارتباط برقرار میکنه و تو خاطرش میمونه...
- یعنی دروغ گفتی و نقش بازی کردی؟ لبخندهات و خنده هات... برق چشمهات... دروغ بودند؟
- نه. هیچ دروغی در کار نبود. هر دلقکی گه، گاه، نیازمند فراموشی ئه. نیازمند وقفه، هرچقدر هم کوتاه. نیازمند فاصله گرفتن از خودش و از دنیای کثافتی که توش غرق شده... تو و بودن تو، بهش این شانس رو داد. اجازه داد فکر نکنه. مکث کنه. زندگی کنه. حتی شده یه کم. بی گذشته. بی آینده. با لبخند...
- پس بعدش؟ سیاهنمایی این روزها؟ حال خراب کاسه چشمهات...؟
- داستان اون شتر ئه که تا خیر حد توانش روش بار گذاشته بودن و هیچ نگفت... لحظه آخر، یه پر، به بارهاش اضافه شد و... نتونست. دیگه نتونست. افتاد و مرد. این روزها، دلقک نمیتونه... دیگه نمیتونه... افتاد و شکست.
پر، وزنی نداره واقعا. عقاید یک دلقک اما، به همون گایی رفته اند که ناطور دشت. مدتهاست. سالها، شاید.
پینوشت. چند شب اخیر، در میانه های شب، کسی با انگشت میرود در چشم راستم. گاهی راست بین سه چشم و گاهی راست بین دو چشم. چشمم درد دارد به هرحال. از اشک کمتر.


Wednesday, May 20, 2015

آدمکشی

در خونه ام رو به روی جنس آدمیزاد بسته ام...
با دنیا قهر کرده ام. مثل اسب باری کار میکنم. با کار ازدواج که نه، قورتش داده ام... عصر به عصر و شب به شب هم میام خونه... پارو میزنم و آدمها رو دونه دونه توی ذهنم میکشم... اولی و دومی درکم نمیکنند. سوی زیادی سرخوشه. چهارمی سرش شلوغه. پنجمی تو هپروته. ششمی بیسواده. هفتمی زبونم رو نمیفهمه. هشتمی و نهمی دلم رو نمیفهمند. دهمی بلد نیست از هوای تازه لذت ببره. یازدهمی خوشلباسی من رو نمیبینه. دوازدهمی درکی از هنرهای من نداره......
اینقدر میرم تا هیچکی نمیمونه... میرسم به مامان و بابا. زنگ میزنند. برنمیدارم. عادت نمیکنند. توی ذهنم نامه آخر رو مینویسم... خطاب به بابا مینویسم، دفعه بعد که خواستی بدخلق باشی، یادت باشه دیگه فقط یک همسر و یک بچه داری. همین.
پارو میزنم... از این همه آدم کشی حسابی عرق کرده ام... پارو میزنم. با نفرت پارو میزنم. بیشتر پارو میزنم.... نفرت از خودم بیش از همه اوج گرفته...
تمام.
میرم حموم. آدمهای کشته شده و عرقها، همه با هم شسته میشن... تا فردا.

تنها میخوابم.

و...
میدونی دسته بره، خط برگرده یعنی چی؟
.... آخ
گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا...
https://soundcloud.com/soheilysf/mohsen-namjoo-iraneh-khanom

Wednesday, April 29, 2015

خانواده

صبح رفتم شرکت، میبینم پائل سه صبح ایمل زده که پروژه رو فلان و بهمان... میرم فایل رو چک میکنم، میبینم چهار صبح سیو شده. سابقه با هم بیدار موندن و خرکی کار کردن رو داریم. من یک و نیم صبح برگشتم خونه و ایمیل آخرم از او، آن شب، دو و نیم صبح بود. سرک کشیدم و دیدم سرجایش نشسته و کار میکند. رفتم سراغش و گفتم تو خواب نداری؟
گفت من ومپایر ئم! نمیدونستی؟ الان هم درواقع داشتم چرت میزدم و خونهایی که دیشب خوردم رو نشخوار میکردم!
*
برگشتم سر میزم، یکی از نقشه هایی که میخوام، نیست. باب آلمانی ازم گرفتش و غیب شد... ایمیل میزنم به کریگ که برای یه هفته رفته مسافرت که اون نقشه رو داری برام بفرستی؟ مسئول طراحان شهری شرکت، جواب میده یه جایی تو ایمیلمه. برو چک کن. و پسوردش رو داد.
نشستم دارم کار میکنم، تروی سؤال گرامری میپرسه... فلان چیز رو باید نوشت by یا at... قبل از اینکه کسی جواب بده، باب دده‌بالا میگه از نگار بپرسین! باز لااقل نگار درس زبان رو خونده، باسوادمونه! ماها چی تو شیکم مادر فرض کردن یه چیزهایی بلدیم؟
*
بعد از خونه تکونی داخلی که میزهای آدمها جا به جا شد، هر روز صبح، دانکن وارد میشه، پیرمرد با کوله پشتی میاد تا ته شرکت، میشینه، بعد پا میشه و غرغرکنان میگه تا شش ماه دیگه هم یادم نمیمونه که میزم جا‌به‌جا شده...
بعد فرناندو با تأخیر میاد شرکت. فرناندو رفته جای سابق دانکن. تا میاد بشینه تروی و باب دده‌بالا میخندن بهش که بگرد نوشابه و سوپ و غیره از زیر میز دانکن پیدا نمیکنی؟ خود دانکن بلند میگه پیدا کردی، مال منه هااا نخوریش... شرکت ریسه میره از دست این پیرمرد نازنین شکمو و طبقه خوراکیهاش و تمام خاک و خلی که به یادگار گذاشته برای فرناندوی بیچاره.
*
یک عالمه وقته روی پروژه داریم کار میکنیم. ایمیل میزنم به افراد گروه که فلان معمار واسه طرح اونطرف رودخونه اش برنده جایزه شده. تروی بلند میگه واقعا؟ مت‌سوراخ‌سوراخ (گوشواره داره و بینی‌اش رو هم سوراخ کرده) میگه اون طرف پروژه مسابققات ماشین سواری؟ من و تروی گیج به هم نگاه میکنیم. کاشف به عمل میاد پروژه چندین ماهه ما رو با مسیر مسابقات ماشین سواری اشتباه گرفته! افسوس خوردیم شیشه‌ها باز نمیشن که خودمون رو پرت کنیم پایین....
*
کریس اومده بالای سرم از سر بیکاری میگه نشونم میدی رو چی کار میکنی؟ نشونش میدم. تروی میگه (تروی هم فضوله، هم شوخه، هم کنارم میشینه. برای همین در تمام صحنه ها حضور فعال داره) میخوای ببینی زمینهات در چه حالند؟ کریس میخنده میگه آره دیگه. این تیکه (و اشاره میکنه به شش هفت بلاک مرکزی شهر) همش مال منه. میخوام ببینم نگار خوب طراحیشون کنه. باب دده‌بالا میگه نگار الان هر طراحی بکنه، پروژه به هرحال آخرش چه بخوای چه نخوای دست ما میرسه و ما تغییرش میدیم، خیالت تخت! خیلی دلت میخواد بیا با ما حساب کتابهات رو بکن... ارزون حساب میکنیم.
*

کلا خوبه. این لحظه های کوچیک همشون خوبند.
زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم، یک خانواده شدیم... این خانواده رو دوست دارم. بخصوص که دخترک سوگولیشونم یه جورایی و کلی هوام رو دارند.... 

Wednesday, June 4, 2014

دلقکی بر طناب....


که فریاد بزنم:
«کجاست آیا رفیقی، که بیاد و بریم شیکاگو، کنسرت شوبرت؟ تمام طول مسیر سکوت کنیم و همه گوش باشیم و همه گوش؟»
اکوووو
سکووووووت
نظرم چیست راجع به تنها رفتن؟ که همه و تنها، سکوت باشم و سکوت؟

کسی اینجا بودنم را نمیخواهد... بروم برای خداحافظی با این شهر دلنشین خاکستری... بروم... تنها... برای خداحافظی...

پینوشت بر این قسمت: که مدام به چهره دیوید فرِی نگاه کنم و به خودم بگویم، چه عمق دردناکی دارد این چهره و این نگاه... چه آشنا...
*
خواننده جدید زندگی‌ام، روس ئه....
که در اوج لطافت، بخواند: 
In this dark night,
I know that you, darling,
can not sleep and secretly,
are wiping your tears near the crib

How much I love you...
... the depth of your tender eyes...
How I want to...
... to kiss them with my lips now...
جنگی در گرفته... 
نه در بیرون که در درون من و من. 
که من، با من، دعوا دارد، درگیر است...
آرامش دل سرباز جنگ جهانی اولم... آرزوست...
دختر روزگار جدید، از راه رفتن بر طناب، خسته است... 
از بازیهای دوران کودکی‌اش که دوام آورده‌اند تا امروز، خسته است...
دخترک خواب میخوهد. و روز است... اظهر من الشمس.  

Wednesday, April 30, 2014

در حسرت باد

ناامید،
رو به بالا میرویم....
بالا بودن، اینطور:
...
پایین بودن، طور دگر:
اینجا، زنی.... آسمان را به زمین میدوزد...
با بغض.
یا که نه. گریزپای....


روانی شدن سخت نیست، وقتی بدونی کی، چی گوش بدی و کی، بزنی به بی‌انتهای خیابونها.........


نگارا... نگارا... رحمی.

Sunday, April 13, 2014

راه گم کرده ام

ساعت 3:52 صبح.
صدای چه چه پرنده های بیدار در تاریکی شب عاشقم میکند.
این دوست داشتن دشمن من است.
نوازش نسیم دم صبح گرمم میکند.
این گرما بیمارم کرده.

به قول ع.ک. اینجا سردخانه ای خودکشی کرده.

*
خشابت را زودتر پر کن آقا
من از گلوله هایی که بیرون مانده اند بیشتر میترسم.

علی کاکاوند.
*
نفسم مسموم است.
نوازش زیباست.
گاز گرفتن بازوی سفید مردانه، نیاز زن است.

Tuesday, December 10, 2013

خزه

«خیل خب بابا... خیل خب...
زن ما نشو... نمی خواد زن ما بشی...
ولی اگه خواستی زن یکی از این تاپاله ها بشی، یکی رو پیدا کن که خاطرتو بخواد... عین من ...
پات بشینه... یکی رو پیدا کن حالتو نگیره... 
مثل من...
اذیتت نکنه... یه تاپاله ای که آدم باشه...
هر موقع که یه تاپاله این شکلی پیدا کردی بیا سراغ من...
اونوقت خودم دستتو میذارم تو دستش ...
نوکرتم هستم... برات عروسی میگیرم... بابا کرمم می رقصم...
به عصمت فاطمه زهرا این کارو می کنم ...»


— از "سالاد فصل"  

*
ایده رو دارم... خوبه که ایده دارم. نگار به ایده زنده است. فقط به ایده.
*
دارم عق میزنم از لبخند. هرچقدر هم زیبا.
این نقاب ابلهانه رو صورتم جا انداخته. فقط خودم میدونم چقدر بهم نمیاد...
*
دختر، دوست داشتم ناگزیر گریزانت رو....
*
همچنین دختر، دوست داشتم که گفتی «یه صبح ِسی‌ودو‌سالگی از خواب بیدار می‌شی و با خودت فکر می‌کنی باید یاد بگیرم جفتک نندازم...
فقط نمی‌دونی چه‌جوری»
انگار من هم نمیدونم چه جوری.... این روزها و شبها فقط دارم به "جور" و چه جور" فکر میکنم... راه هم به جایی نمیبرم... دیوانه کننده است این بازی پرپیچ و خم و بی انتها....
*
یه بازی احمقانه، اما گرم دارم با خودم. یه بالش دارم زیر سر و یه بالش که عمود میذارم بر بالش اول... تکیه میدهم بهش و بتو هم دور تا دور هردومان.... یک آغوش گرم دارم که گرم و مهربان بغلم کرده. بدون هیچ چشمداشتی... میبوسمش گاهی... خنکای پوستش دلنشین است و خواستنی.
این روزها زیاد در تخت به سر میکنم. فردا باید بروم دکتر. برای این سر بیدرمان، درد کفایت است....

پینوشت:
کوله‌ام بر دوش... عازمم بر سفر... بی انتها...
فوج خاطره و احساس و درد دارند عکسهای جنوب برای من....