Monday, December 20, 2021

گفتا به چشم، هرچه تو گویی چنان کنند،

اینطور:

چرا من از این شبها عکس ندارم؟ فکر کنم روزی برسه که حسرت بخورم.
چرا هنوز دماسنج لپ، برای وقتی که دیگری از دور بوس میفرسته و صورت آدم داغ میشه، اختراع نشده؟ فکر کنم جواب خیلی سؤالهای سرکوب شده رو بده...

Wednesday, December 15, 2021

هله ساقیا سبکتر

«علی ایّحال، همونطور که جواد جوادی میگه، گوشت بهش شک وارد میشه اگه...»
و من دیگه نمیشنوم... غش و ضعف میرم از خوشی. از این تعلیق نسل من و ما بین ایّحال و جوادی. از خودش بودن. از خودم بودن. از عربی که به جوادی ختم میشه...
چرا من اینقدر عربی دوست ندارم (برای خودم) اما شنیدنش وسط جمله های فصیح فارسی، برام دلنشینه؟ Turn on حتی... حافظ و سعدی و عراقی بنشینند به دید زدن ما. وید بکشیم و بخوانیم (آواز) و بخوانیم (شعر) و وید بکشیم و bonding ببینیم و Michelle Gurevich گوش کنیم و جین اند تونیک بنوشیم و دمی خوش باشیم...

فکر کنم دارم همه اینها رو میگم که بگم بعد از مدتها ته دلم قیلی ویلی ئه. ترسیده ام و خوش خوشانمه... عجیب هم نیست. وقتشه. 2001. 2011. 2021. آره، وقتشه...

و اگر میخوای بدونی گوشت چه جوری بهش شک وارد میشه، بیا ازم بپرس تا توی گوشت برات تعریف کنم...
همراه با موسیقی، آهسته، که سرمستم:



پینوشت.
صفحه اول وبسایت هدی. آخ.

Monday, December 13, 2021

Little things that I like...

 Waking up in the morning, cuddling till the very last minute... Talking very serious nonsense while half asleep... Having overlapping calls in the morning and trying to not be picked up on each others' microphone... Trying to slow down the very serious nonsense conversation after the calls... little kisses and hugs... and then saying goodbye...

This is life, right? what else could it be?


پینوشت: زن مستقل، استفراغ دنیای مدرنه...

پینوشت بر پینوشت: مگر اینکه نباشه؟ آخ اگه نباشه... چقئر توی جلد خودش راحتتر خواهد بود... چقدر جنگها که آروم خواهند گرفت...


پینوشت دو: مدام تمرین Adam رو به عقب میندازم... سخته. خیلی سخت. چرا من compliment-issue دارم؟؟؟

پینوشت بر پینوشت دو: امروز میخوام به خودم تبریک بگم که observant خوبی هستم... دیشب بخصوص. از یه شب معمولی، تبدیل شد به یه شب خیلی خوب.


پینوشت سه: برای اولین بار برپسب "تعریف" رو استفاده کردم!!!! یعنی این همه سال، هیچ تعریفی نبود؟ واقعا؟؟؟؟


پینوشت چهار: زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست. پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست. And be loved. یا اصلا:

 زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست.
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست.

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است 

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجای دل سر زلف نگار در چنگ است

در این حد حسود. که چرا نامجو بکند و من نه؟ سشوووووار! :))

Friday, December 10, 2021

من میتونم و میکنم، پس ما هم میتونیم و میکنیم.

اوکی. حرف زدیم. یعنی ده شب وسط هفته، رفتم خونه اش که حرف بزنیم. حتی چای هم نمیخواستم!
اما واقعا چرا من خیلی وقتها اعجاز حرف زدن رو دست کم میگیرم، نمیدونم...
خوب بود. نه. عالی بود. و من یه آدم با درون پر آشوب رفتم خونه اش، و دو شب که برگشتم، وسط خیابان های خالی، رقصان چرخ میزدم...

زمان، همیشه و همه جا، درد آشوب من است...
چهار تا شش ماه.
تا چه شود.

Thursday, December 9, 2021

وحشت

«کف افکارم رو موکت کردم...

چند وقتیه به پیشنهاد طبیب، چند وقتیه گرفتم روزه سکوت...»

خیلی وقته میخوام فونت بلاگ رو بزرگ کنم. نمیشه. نمیخوام هم تمپلیتش رو از دست بدم... نتیجه اینکه هی زوم میکنم. هی زوم میکنم. بزرگتر. درشت تر... نمیدونم چرا نمیبینم. فکر کنم ذهنم نمیخواد ببینه... هرچقدر هم بزرگتر و درشت تر...

موسیقی گذاشتن هم سخت شده اینجا. قبلا صاف از ساندکلاد میشد آورد، الان نمیشه. سخته... غرم کلا. ذهنم غُره یعنی. اینقدر توش فریاد و غر و سروصدا هست که گوشهام نمیشنوه...

«بوی چسب موکت خفه ام کرده...»

***

من آدم سختی هستم. نمیخوام باشم، اما هستم. حالا وقتی این سختی درک میشه، درک که نه! پذیرفته میشه... بهتر از اون، appreciate میشه، کم میارم!!! قاعدتا باید خوشحال شم، نه؟ نه! من کم میارم! وحشتزده میشم! خودسانسوری میکنم! 

وقتی درکی وجود نداشته باشه از اولش پیش خودم میگم درک نمیشی دیگه چه یه وجب و چه صد وجب و خود خودم میمونم... راحتترم در مجموع! اما وقتی درک میشم، احساس میکنم یه چیزی بدهکارم! اینقدر کم پیش میاد که خودم اونطوری که واقعا هستم دیده شم که حسابی گیج میشم... بدتر از اون. یادم میره خودم چی میخواستم و چی بودم و کجا بودم!!! به طرز غریبی منعطف میشم که این حس درک شدن رو از دست ندم... بعد یهو به خودم میام میبینم هی از شاخ و برگهام زده ام... که دیگه از خودم و علاقه هام و نیازهام چیزی نمونده... اونجاست که یهو وحشت میکنم. همه چیز رو پس میزنم. همه چیز رو... شامل نیازم به درک شدن... نیازم به دوست داشته شدن... 

و بعد میشینم نتیجه میگیرم که من آدم سختی هستم. که قابلیت درک شدن ندارم. که ارزش دوست داشته شدن ندارم. که وقتی تنهام خوشحالترم... راحتترم...

***

آها، پینوشتش و موسیقی پس‌زمینه این بود... قبلا آکولاد میذاشتم خوب بودها... چی شد یهو؟؟ آقای پروفسور سمیعی؟

آخ که نیم‌فاصله گذاشتن هم سخته حتی... لعنت... لعنت...


Saturday, November 20, 2021

به درد [رابطه] نخور

بهم گفت «تو به درد رابطه نمیخوری. دوستی چراها! خیلی دوست خوبی میشی! اما به درد رابطه نمیخوری... آدمهای مثل تو، دوست دختر بشو نیستن! اما رفیق های خوبیند!»
لبخند غلیظی زدم و گفتم «[تو] راست میگی...»

Sunday, November 14, 2021

ناگهان حمله باد...

 و دلم تنگ است....

و تو چه دانی که دلم تنگ است...

و دلم تنگ است...

و تو دانی که دلم تنگ است...


شاید هم که دلم تنگ دوست داشته شدن است.......


فردا سر کار نمیرم... غم حمله کرده لامصب. Adam شنبه من رو ریخت به هم... و روزها و شبها کمک نمیکنند. اینکه میز هادی رو شکوندم کمک نمیکند. دعوای کشدار علی و آزاده و من و بروس وسطش بودن، کمک نمیکند. حضور س خوب است، بدنم خوشحالش است. اما کمک نمیکند. امروز حتی وسط رانندگی برای دیدن خونه، بدنم خوشحالش شد! ده سالی شده بود که اینطور نشده بود! اما کمک نمیکند. خونه پیدا نکردن برای خریدن، کمک نمیکند. عقب بودنم برای کار کمک نمیکند. اینکه کارم رو دوست دارم هم کمک نمیکند... نگاه کردن عکسهای یک ماه ایران و حمله دلتنگی، کمک نمیکند... نه... کمک نمیکند...
چه تاریکم امشب.
برم نقاشی کنم. یک نقاشی سیاه...


Monday, September 6, 2021

یه ‏دل ‏دارم ‏و ‏دو ‏دلبر!!! ‏😳

احساس میکنم اینقدر خودم با خودم دودوتایم رو چهارتا نکردم که دنیا صبرش به سر اومده و گفته بسه دیگه! انتخاب کن!!!
همه زندگیم، به تیپ خاصی از شخصیت و قیافه، جذب شده ام که لزوما کاراکتری نیست که به عنوان پارتنر، خوشحالم کنه. این رو میدونم. و همیشه مثل خیلی دیگه از مسائل زندگیم، سعی کرده ام راه میانی براش پیدا کنم... یکی که هم برام turn on باشه، و هم آرامش بخش... که وجودش تو زندگیم، برام آرامش بیاره... نمیگم که با هم تناقض دارن. اما جمع شدنشون تو یه نفر هم سخته.

و حالا دوتا آدم اومدن، یکی، د، تمثیل آدمی که من رو در هر زمینه ای، جسمی و ذهنی، هیجان زده میکنه و دیگری، ج، آدمی که انگار تمام زندگیم بهش نیاز داشتم... که خودم باشم. خود آشفته ام... در میان یه دریای آرام و بدون هیچ چشمداشت... یه آرامش قابل اطمینان. بدون هیجان غیرمترقبه...
و دنیا هم راستش مستقیم نمیگه انتخاب کن هااااا... اما انگار این وظیفه رو به خودم دادم که انتخاب کنم... چشم و دلم دنبال اولیه. ولی میدونم دومی برای سلامت روان من بهتره...

همه اینها، علاوه بر اینکه اولی، ممکنه حتی نخواد باهام باشه!!! آلردی دوبار بحثمون شده! و بایپولار من ترسوندش... و سفرم به ایران هم کمکی نمیکنه... هرچند امشب دیدنمون خوب بود... یا حداقل منی که چشمم گیر کرده به دنبال چشمهای آبیش و قد بلند و ذهن قشنگش، فکر میکنم که خوب بود...
شاید هم خوب بود چون تو راه برگشت با ج حرف زدم... آبی رو آتیش... و فردا هم میریم کنسرت...

بد هم نیست! یه دل دارم و دو دلبر... همینه که هست اصلا! والله! 😑

هشتگ: افغانستان درد دارد.

Wednesday, August 25, 2021

دیانا

دیانا خیلی جذاب وارد زندگی من شد و اومده که بمونه...

روزهایی که با امید شروع کردم، کرونا تازه زده بود، همه در واهمه بودن، و من، خرسند، بیکار شده بودم!!! نرگس برای اینکه به من کمکی کرده باشه و از طرفی ساپورتی برای بچه های امید جور شه، من رو کرد معلم بچه ها... به قول خودش یه مدت رئیس من بود! 😁 اول امیرعلی، بعد زیبا... و وقتی حسابی باهاشون گرم شدم، بهم گفتن شاگرد سوم میاد: دیانا...
یادم نمیره روز اول که اومد و دیدمش، اولین واکنشم این بود که چقدر این بچه اصلا قشنگ نیست!!! (خودم از خودم خجالت میکشم و سر همین هیچوقت اعترافش نکردم... چه خوبه که کثافت ذهن آدمها بلند گفته نمیشه و مخفی میمونه...) و بعد حس رقابت کردنش بود که به چشم میومد... فارسی رو یاد گرفت که مبادا درسی باشه (و فقط درس. تو بقیه چیزها لزوما اینطور نبود) که دیگری از اون بهتر باشه! مبادا امیرعلی که بنده خدا توی همه درسهای دیگه عقب بود، نکنه و تو یه چیز خودش رو نتونه نشون بده :)) مبادا زیبا جواب یه سؤال ریاضی رو زودتر بده... 
خوب بود. بامزه بود. تیز و باهوش بود. هست. باهوووووش. ابعادش هنوز دستم نیست. و شدید، من رو یاد خودم میندازه. علاقه های متنوعش. توانمندی اش توی ریاضی. پرفکشنیست بودنش. روند فکر کردنش...

امروز میخواست یه چیزی رو تو ذهنش حساب کنه. انگار خودم بودم: از پشت میز بلند شد، شروع کرد بالا و پایین پریدن و دست و پا زدن و از پنجره بیرون رو نگاه کردن (نگاهی که نمیبینه، فقط به سمت دورترین افق جهت میگیره)... تا جواب رو فهمید و اومد هیجان زده نشست سر جاش! یا جیغ جیغ کردنهاش وقتی هیجان زده میشه... یا آواز خوندن های بی ربط و باربطش با زبانهای دیانا-درآوردی! :))

یادم افتاده بود به پیچ و تاب خوردنهام بالای میله بارفیکس... 😁

این دختر عجیب توی قلبم جا باز کرده. مطمئنم حالاحالاها هم خواهد موند...

پینوشت: من یه آدم لوسم که مدتها بود تو تنهایی مریض نشده بود! سرما خوردم و چیز جدی ای نبود، اما آخ خ خ خ که چقدر دلم برای عزیزانم که تر و خشکم کنند، تنگ شده! 😁
پینوشت بر پینوشت: البته که دم لیلا گرم که برام سوپ پخت و آورد... و دم مامان و بهزاد و علی و جاشوا هم گرم که تنهام نذاشتن. نمیذارن.
پینوشت بر پینوشت بر پینوشت: بعله، نکته جانبی داشت.

Friday, August 13, 2021

هدیه

افسردگی چیز عجیبیه. 
تا یاد دارم، بخش خوبی از زندگی ام صرف این شده که خودم رو قانع کنم که از پنجره پایین نپرم. چه ایران، وقتی ساعتها بعد از خواب رفتن کل آدم های ساختمون، پاهام از پنجره اتاق خوابم آویزون بود و فقط یه تکون کوچولو کافی بود که تمومش کنم، چه بالتیمور که لخت، لیوان شیر به دست، کنار پنجره طبقه بیستم می ایستادم و به بالتیمور تاریک و وحشی زل میزدم و با خودم کلنجار میرفتم، چه چند ماه پیش، از بالکن و پنجره خونه بابا و مامان...

دوقطبی شاید عجیبتر هم هست. 
امشب، ساعت سه شب، کنار همون پنجره طبقه چهارده ایستاده ام، زل زده ام به شهر و فکر میکنم چه زیباست... یه زندگی از پیش چشمم میگذره، و زیباست...

من پنجره ها رو دوست دارم. انگار پشت چشمهایم و درونی ترین رازهای مغزم رو منعکس میکنند به دنیای پشت پنجره... که بشن طناب من برای وصل شدن به دنیا...
ولی بایپولار رو بیشتر دوست دارم.
همه زندگیم میخواستم و خواسته ام که بتونم دنیا رو از زوایای مختلف ببینم. از دید هنر، تاریخ، علم، مذهب، والد، فرزند، مریض، سالم، کودک، بالغ، پیر، جوان، توانمند، بی توان... و بایپولار بهم این هدیه رو داده که نه فقط دنیا رو از ابعاد مختلف ببینم، بلکه عمیقا زندگی کنم... گاهی به فاصله کمتر از دو هفته... 
که گاهی ته مغاک زجر باشم و گاهی سرخوش. گاهی غیر از خوابیدن کار دیگه نتونم و گاهی یادم بره خستگی چیه. گاهی تا همیشه دنیا برقصم و گاهی ضعیف ترین باشم. گاهی به هیج دردی نخورم و ارزشی برای بودنم نبینم و گاهی توانمندترین باشم... 
گاهی پنجره ها برام مرگ بخوان و گاهی عشق رو تو گوشهام زمزمه کنند...
من پنجره ها رو و دنیا رو، در معیت دوقطبی دوست دارم.

این هدیه خدا و دنیاشه به من. یه جور super power فرض کن...

Tuesday, June 15, 2021

Klaus

درگیر حمله سنگین افسردگی ام. یکی از اون بدترین هاش. و فکر کردم مکتوبش کنم. مثل این میمونه که داری یه فیلم مستند میبینی که غرق شدن و زجر کشیدن لحظه به لحظه مهره اصلی فیلم رو که خودتی، میبینی، اما از قبل از آخر فیلم خبر داری و میدونی زنده میمونه. صرفا زجر کشیدنش رو برای بار چندم زندگی میکنی...
صرفا دارم تلاش میکنم کار احمقانه نکنم. به خودم میگم میگذره تا کار احمقانه نکنم. و جنسش با قبل فرق داره. این کور سوی امید که این بار به خودم میگم میگذره و باورش دارم، مثل یه نور خیلی ضعیف آخر تونل میمونه. که امید میده برای ادامه دادن. برای کار احمقانه نکردن.
مامان زنگ میزنه. بهزاد زنگ میزنه. جان از سر کار مسیج میزنه. زهرا مسیج میده. کامیشیا چند بار ویدئو زنگ میزنه. Due چقدر ویدئوش خره! ویدئوی کسی که زنگ میزنه رو قبل از اینکه من بردارم بهم نشون میده!!!
برنمیدارم.
از دید خودم «بدیهتا» برنمیدارم. عصبانی هم میشم حتی که چرا تنهام نمیذارن... و ته دلم آرزو میکنم، لابه میکنم که تنهام نذارن... که ازم دست نکشن... که خودم دست کشیده ام. کاش اونها دست نکشن... ترجیح میدم جان از غیرقابل پیش بینی بودنم عصبانی شه و دنبالم بگرده تا ازم ناامید شه و بیخیالم شه...
همه اینها من رو پرت میکنه به آخرین بار (از هزاران باری) که همین جای لعنتی بودم. اینبار فقط اون کور سوی آخر تونل اضافه شده. از زجر چیزی کم نشده. فقط میدونم دیر یا زود تموم میشه.
میترسم. خیلی وقت بود اینجا نبودم. برمیگردم عقب. هربار اینجوری شدم، تنها بودم. حداقل چندبار آخری که جدی شد، تنها بودم. توی دو سه سال اخیر با تمام بالا و پایین هاش، مامان و بابا کنارم بودن. و من میترسم. چون اونها که همیشه کنارم نخواهند بود... من که نمیتونم همه زندگی آویزون کسی باشم که توروخدا من رو تنها نذار!!! بیا و بدخلقی های من رو تحمل کن، این پدیده خودخواه، بداخلاق و روی اعصاب رو تحمل کن، اما تنهام نذار...
آدمها آدمند. سنگ که نیستند. 
و من هم میخوام مستقل باشم. یه زن مستقل. یادت میاد؟ «زن مستقل، استفراغ دنیای مدرن ئه...»
خسته ام. از ذهنم خسته ام.
و فقط دارم به خودم میگم تموم میشه. میگذره. تا بگذره. چون از این گذشتن پر درد هم خسته ام...

آخ.

پینوشت: شروع کرده ام umbrella academy دیدن. و حال Klaus رو خوب میفهمم. معتاد نیستم. این جور روزها هم نمیتونم خودم رو به الکل برسونم، هم حتی اگه میتونستم، خودم نمیرفتم... اما میفهمم چرا یکی که از ذهنش خسته است، به هر کاری برای ساکت کردن ذهنش دست بزنه. از موسیقی بلند بگیر، تا رانندگی دیوانه وار تو جاده، تا الکل، تا مواد، تا... من برای خفه کردن ذهنم اولی ها رو زیاد امتحان میکنم. موسیقی و رانندگی (همراه با امید خلاص شدن)... اما اگه نشه، یا مثل الان مثل یه لاشه میفتم یه سمتی و هیچ کاری نمیکنم، یا یه دفعه میزنم به سیم آخر... الان همه انرژی ام جمعه که هیچ کاری نکنم... و نزنم سیم آخر. چون آخر تونل نور هست دیگه، نه؟ Klaus...؟ نه؟

پینوشت دو. به نظرم باید وقتی قرصهام رو قطع کردم، یه آدم استخدام میکردم که منظم و بدون مرخصی غذا خوردنم رو مانیتور کنه. الان یه جورایی دو روزه چیزی نخورده ام... همیشه همین نشون میداده که جای خوبی نیستم... انگار با غذا نخوردم، دارم اعتراضم رو به جهان نشون میدم. اعتصابم رو به ذهنم. و خب جهانی نیست که گوش بده... اینجاست که زن مستقل دنیای مدرن، باید دست تو جیبش بکنه و دیگری رو به بردگی بکشه که آهای بیا ببین من غذا میخورم یا نه!!! (فکر کنم سر همین هم هست که وقتی یکی غذایی که وقت گذاشته و پخته رو باهام له اشتراک میذاره، خیلی برام ارزشمنده. یعنی خییییییلی. منتهای توجه به دیگری، برای من توی غذا پختن برای اون آدم خلاصه میشه انگار! و خودم که هیچوقت به دیگری ای توجه نمیکنم انگار... اه.)
من آمادگی خودم رو برای اینکه همین الان برم توی senior housing زندگی کنم اعلام میکنم!! همچنان از قرص خوردن بهتره... نگار دیوانه و گریان و در آشوب، از نگار ساکن، به.

پینوشت سه. فکر کنم باید این رو برای علی بفرستم. حرف زدن برام سخته. توضیح دادن خودم که خود تصور کردن جهنمه! اما شاید بشه کنار هم بشینیم، یه چیزی بخوریم و حرف نزنیم؟ فقط باشیم...؟ 

Wednesday, February 24, 2021

دلم، ‏آخ ‏از ‏دلم

دام لک زده بود برای بار رفتن... با غریبه رقصیدن. مست کردن. به غریبه شماره دادن. بی هدف خندیدن.

دلم لک زده بود گونه غریبه را، در بار گاز گرفتن...
پسرک اوکراینی-روسی در گوشم گفت تو چقدر sassy هستی. صورت مستش را نوازش کردم، گونه اش را آرام گاز گرفتم و گفتم میتوانم باشم. آخ که میتوانم باشم...
و فرار کردم به خیابان... رها، میامی را رقصیدم...

Tuesday, January 26, 2021

getting close to 36

I'm a night person. [That's what made me win my case today, when I was secretly yawning.] Yet it felt weird to stay awake till 3 in the morning and watch Marriage Story. What was even weirder was having a circle of Pedram's chat box floating on my phone screen.
It was also strange to join a book club, and act like everything is Normal. Like Zahra and Amir are just random people in the zoom club. Being adult is weird. Is strange. I'm not sure I ever get used to it.

I don't want to be an adult. It wasn't part of the deal to "act" mature. I never signed up for the constant crisis management.
I just wanna scream my disgust. And be playful. Sadistically playful. Torture my slaves, laugh hard, and just be extremely disgusted.

Perfect way to start my second half of life.

Saturday, January 23, 2021

پیرچی ‏هایی ‏شادتر ‏از ‏آب ‏روان ‏...

گفت و گوی مامان ایران و بابا:
بابا: تولدتون مبارک!
م.ا.: دیگه هشتاد که این حرفها رو نداره!
ب.: حالا اصلا بگین نود...! ولی به این چیزها نیست که! این بایدن نود سالشه شد رئیس جمهور!
م.ا.: آره، راست میگین، پیرچیه شد رئیس جمهور...! 


و من لبخند به لبانم، روان است...
😂😂😂

Thursday, January 21, 2021

The nights of tears and smile.

Last night, around midnight, I drove to DC to stop by at Lincoln Memorial (one of my favorite spots in DC) to reflect on my past year and let all past year experiences to sink in.  

What was not shown in yesterday cameras was a heavy police and national guard presence everywhere... And I mean EVERYWHERE. Even after midnight, every street and alley that would lead to the heart of the town, was blocked by heavy armor vehicles to not let anyone get close to the central monuments, Capitol, and White House...   

By everything that has happened last Wednesday, these scenes made lots of sense... Yet, I found myself shivering crazy in cold sweat... The blocked streets, and heavy presence of "Federal Democracy Defenders" brought up back all my 2009 memories... When in Iran we tried hard to change our country in a democratic process, but our election got stolen from us... And heavy police presence and bloodshed after it, made everything even worse...  

I guess you'd never know, when and what something triggers which traumatic nerves of who... I left the downtown crying. Smiling and crying. Not many people in the US know how privileged we are to have a healthy democracy. And how precious our republic is. In some countries it takes centuries and many put their lives on the line to have glimpses of what we take for granted here...  

Let's be hopeful. And let's work hard, to keep and grow into what we dear in our hearts...

Friday, January 15, 2021

آینه ‏شکستن ‏خطاست...

حالا که سیاست داره برمیگرده به "نرمال" برگردیم یه موضوعی که واقعا اهمیت داره: خودم!
هاه.

واقعا عجیب نیست که من خودم رو دوست ندارم، نه؟ آینه بابا هستم. و عمری، بابا و خصوصیت های اخلاقی اش شماتت شده... منی که خودم رو توی بابا میبینم، چرا باید خودم رو دوست داشته باشم؟

Tuesday, January 12, 2021

فرانک ‏مهاجر ‏عمیدی

فارغ از اینکه با نظرات فرانک موافقم یا نه، از شخصیت این زن، به عنوان یک زن جاه طلب و موفق مهاجر، بی اندازه خوشم میاد!

https://www.instagram.com/p/CJ8ZAt0lokn/?igshid=16c1b1zkczpjw

به تجربه دیدم آدمهایی که مهاجرت میکنن، به سمت یکی از این دو دسته کشیده میشن انگار... اونهایی که فقط مکان جغرافیایی شون تغییر میکنه، ولی ذهن و فرهنگ و دغدغه و روابطشون، جا میمونه در سرزمین مادری... و گروه دیگه ای که جذب سرزمین جدید میشن. بخش جدا نشدنی از اون. دغدغه و فکر، جنسش فرق میکنه و گره میخوره به جامعه جدید. و مشارکت های اجتماعی هم، همچنین... فقط مکان نیست که تغییر میکنه، بلکه ذهنیت و شیوه زندگی هم مهاجرت میکنه...

من برای این دسته دوم، که مهاجرت رو، و همه ابعاد مهاجرت رو، تجربه میکنن و شیرجه میزنن توی نو شدن، خیلی احترام قائلم و حسابی به دلم مینشینند.

بعد آدم هایی هم پیدا میشن مثل فرانک. که باز هم میگم، فارغ از اینکه با طرز فکر و فعالیت هاشون موافق باشیم یا نه، از خوشی ها و ریسک و فضای آشنا و مطمئن و قدرت دسته اول و دوم، همه رو با هم یکجا جمع میکنند. اصلا آسون نیست. و قابل تقدیره. و من یکی که خیلی دوستشون دارم....

Monday, January 11, 2021

از ‏هر ‏دری، ‏سخنی ‏با ‏تراپیست ‏گل ‏و ‏بلبل

امروز در حین حرف زدن با پدرام، یهو دوزاری ام افتاد که رابطه ام با Adam یه جورایی بعد از امید، طولانی ترین و پایدارترین رابطه ام بوده.
عجیب نیست که از وقتی بهم گفته، استرس و غصه این رو دارم که میخواد بره نیویورک. 
من فوبیای رها شدن دارم فکر کنم... راه حلم؟ رها میکنم که رها نشم!!!
*
امروز داشتم براش از توهم های توطئه ام میگفتم... از کپی بابا بودن... از رنجی که میبریم... و همه اینها، چون چندین ماهی که خونه بوده ام، اونقدر برام آرام بخش بوده که تازه دارم عمق فاجعه رو درک میکنم. عمق نیازهای ساده و عمیقی مثل اینکه باید دورم محصور باشه و پشتم دیوار، تا بتونم با آرامش کار کنم...
گفت دیگه اونقدر میشناسمت که بدونم خودت حسابی به چرایی این موضوع فکر کردی... چرا؟
و من به صورت و دل، لبخند زدم. راست میگه. خوب میشناسدم. و راست میگه. خودم تا بتونم، به ابعاد مختلف یک موضوع فکر میکنم... چه برسه به اینکه این "موضوع"، خودم باشم...
این آدم، بهترین تراپیستیه که من میتونم داشته باشم. آدمی که درست و غلط نمیکنه. سؤال میپرسه. کم و به جا. و میذاره خودم، خودم رو کشف کنم. و میکنم. تمام زندگی ام کرده ام. مسیر دیگه ای بلد نیستم... Adam فقط بلده بهترین غلطکی باشه که زندگی من لازم داره...
*
پدرام گفت: دقت کردی که وسط حرف هات چیزهایی میگی که آدم سؤال بپرسه؟ اسمی بدون معرفی... اشاره ای بدون پیش زمینه...
خندیدم. آره. من یه قصه گوی سیارم. داستانهام شروع و پایان ندارند... به قول آزاد، مثل کوبریک، فیلمهام میان، لحظه ای رو نشون میدن و به همون شکل که بی مقدمه اومدن، میرن...
حالا تو اگه میخوای بدونی آزاد کیه، و یا جواب پدرام یا Adam رو چی دادم، باید بیای من رو به آغوش بکشی، پشت گردنم یا کمی پایین تر رو آروم و پیوسته ببوسی، و ازم بپرسی... شاید جوابت رو دادم. شاید هم یه داستان دیگه بافتم که داستان های قبل فراموش بشن...
من یک قصه گوی سیّارم...
*
بهزاد میخواد پادکست شروع کنیم. یعنی میشه؟ بالاخره میشه؟؟ کاش بشه...
*
در راستای challenge کردن خود، داشتیم با بچه ها حرف میزدیم. پدرام گفت گاهی ترسناک میشه که میتونیم اینقدر شبیه والدینمون باشیم... خودش بود که اضافه کرد یا گلنار یا شاید هم من که مگر اینکه خودمون، اون چیزهایی رو که دوست نداریم، به چالش بکشیم... که گفتم هرچی سنمون بالاتر بره هم سخت تر میشه... مگر اینکه موردی پیش بیاد و مثل من شانس بیاریم...
من شانس آورده ام واقعا! از خیلی ابعاد! حتی از ابعاد خانواده و همنشینی اش با مغز جذابم!!!! (مامان کجایی که بگی برای خودت کارت تبریک بفرست...) چند دختر ۱۸-۱۹ ساله میشناسی که وارد این سفر خودشناسی بشن که پرخاشگری، ارثی نیست که بخوام ببرم... که روش کار کنم... و هدیه به چالش کشیدن خودم رو جایگزین این ارث کنم؟؟
اگر شانس نیست، چیه پس؟
راستی اینها رو به Adam هم گفتم امروز... که این شانس، این هدیه، این چالش کشیدن هرروزه و هرلحظه به فنا داده من رو!
یه جایی وسط توضیح "فنا دادن" با انگلیسی فصیح Negar-made برگشتم گفتم I was caughting myself... و ادم سکته زد که you're cutting yourself?? وقتی توضیح دادم که منظور عرضم catching بوده، بحث چرخید به دختران و زنان ایران و آمار بالای خودزنی... بهش از مدارسی گفتم که اگر بروی و بازوهای دخترکان مدرسه رو نگاه کنی، از هر دونفر یا سه نفر، یکی رد خودزنی، تازه و قدیمی در کنار هم، به یادگار داره...
ریخت به هم.
گفتم اما من هیچ وقت نکردم.
پرسید و چرا؟
گفتم چون از دید من، it's a pain on top of the pain. For me, that was not the solution really... Sorry for saying it so blunt, but my mindset was always like if I'm stuck, I prefer to deal with the source of the pain directly and get rid of myself all together!!! 
(چه میکشه این بنده خدا از دست من!)
گفت جالبه که میگی درد روی درده... کسایی که کات میزنن، معمولا اون رو آرام بخش میدونن...
گفتم، نه برای من نبود! خندیدم و اضافه کردم که راستش امتحان هم نکردم و خب شاید راست بگن، باید تجربه کنم پس! 😈 (اینجاست که تراپیست پیر میکنم! شوخیش هم زشته! 😈 ولی این زن سادیست یه جا باید بپاشه بیرون یا نه؟ کجا بهتر از آزار دادن تراپیست؟ :))))) ) و بدون اینکه وقت بدم جیغ بزنه، گفتم: اما کار دیگه ای میکردم: روی بدنم نقاشی میکردم! با خودکار... و هرچند درد قابل توجهی نبود، اما سیخ زدنی بود برای خودش... و در ابعاد متفاوتی، therapeutic بود... جدا از اینکه خلاقیت هم داشت...
گفت چه جالب!!! قشنگ سورپرایز طور! اضافه کرد که ما برای درمان خودزنی، با خودکار یا ماژیک قرمز همین رو پیشنهاد میدیم! جالبه که تو بی اینکه بدونی، همین کار رو کرده ای... (یاد درمان سردردهام افتادم...) و خلاقیت! Makes sense!
خندیدم و گفتم آره دیگه، همینجوری طراحی بدن زن رو یاد گرفتم.
نفهمید و پرسید منظورت چیه؟
گفتم خب تمام خطوط و منحنی های بدنم رو یاد گرفتم دیگه... :))

بامزه است. خدا کسی رو تراپیست نگار نکنه! :))))
*
به چالش کشیدن خودم طبعات داره. یکیش، به چالش کشیدن دیگرانه... همون که مامان صدا میکنه ملالغتی... یا ذره بینی که روی دیگران میذارم و برنمیدارم... یا داستان آشنای "یک روز قشنگ بارانی"...
یکی از چیزهایی که چند ساله روش خیلی حساسم، انگلیسی حرف زدن آدمهای مهاجریه که برام مهمند. بخصوص اونهایی که مدتهاست اینجا محل زندگیشونه... لهجه شون، انتخاب لغاتشون... و judge میکنم.
و فکر کنم (مطمئن نیستم) انصاف نیست.

همونطور که آدمها رو ورای مکالمه باهاشون، و از خونه و محل زندگی شون، و از نوع دوستها و شوخی ها و دغدغه هاشون محک میزنم و میشناسم (تو بخون اسکن میکنم)، زبان و لهجه آدم ها، حتی دنبال کردن اخبار و تاریخ و در مجموع تلاش (یا عدم تلاش) پیوسته شون برای بخشی از جامعه جدید بودن، از اولین چیزهاییه که شخصیت و روحیات اون آدم رو برام شکل میده... و حتی اگه معیار به نسبت دقیقی باشه، لزوما انصاف نیست...
آدمها نزدیکم میشن که دوستی کنن. نه اینکه اسکن بشن. 

Sunday, January 10, 2021

خوشا ‏به ‏حالت، ‏ای ‏روستایی!

... ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر می‌گشودم...

و میریم که داشته باشیم، بعد یکی از بهترین شبهای زندگیم در چند سال اخیر، یه سرسره سواری به قعر افسردگی! 🙂
دوقطبی بودن دنیای جالبیه ها... بعد از عمری، چندتا رفیق خوب دورم رو گرفته اند، در خونه ام رو باز کردم و گذاشتم شروع بشه اون پاتوقی که میخوام... بعد از نه-ده ساعت، که مثل باد گذشت، و با شادی و خرسندی و لذت کامل خداحافظی کردم. با پدرام اومدیم توی تخت، کمی گل سنگم تمرین چنگ کردیم و من باز لبخند به صورتم بود... 
و بعد ناگهان، بی هیچ دلیل مشخصی، سقوط! حقیقتا هیچ دلیل مشخصی! سهام ها و کریپتوهام کمی پایین اومده اند، اما هنوز تو سود بالا هستم... قبل از پریود هم هستم و میدونم که وقت به هم ریختن نزدیکه، و بعد صرفا یه ویدئوی دختربچه میبینم که بسیار از سنش بزرگتره و برای مامانش داره مادری میکنه... احتمالا همه میخندن یا میگن چه cute... و من بغض و استرس دنیام رو پر میکنه...
پدرام کمی بعد به دنیای خواب سقوط میکنه و من کامل به دنیای افسردگی! صدای خرخرش عصبیم میکنه. دنیا عصبی ام میکنه. کار فردا عصبیم میکنه. زندگی مدرن عصبی ام میکنه... نفس کشیدنم هم همینطور...
دلم میخواد برم نقاشی کنم. فرار کنم... با "افسردگی" پر میگشودم...
همه اینها شاید در کمتر از بیست دقیقه...

هیچوقت گفته بودم خود افسرده ام رو چقدر دوست دارم؟ که قرص هام رو قطع کردم، نه فقط برای دلتنگی برای نگار شیدا... که شاید حتی دلتنگی بیشتر برای خود افسرده ام...
خرخر منظم پدرام، غمگینم میکنه... دلم نقاشی میخواد. نقاشی خاکستری از سقوط از کوهی سنگی و خاکستری...

پینوشت: دلم برای بهزاد تنگ شده. جاش تو زندگی ام خالیه و شک ندارم که جای من هم توی زندگیش خالیه. زودتر بیاد که یه کم به درد هم برسیم...

پینوشت ۲. راستی چند روز پیش اتفاق ناجوری افتاد: روی deck خونه نرگس و گلنار بودیم... شب سال نو. علی هم بود. داشتیم قلیون میکشیدیم و من به هر دلیلی رفته بودم توی خونه و وقتی برگشتم، سر جایم گشتم و سری قلیون رو پیدا نکردم... با نگاهم از علی پرسیدم که کو؟ و نفهمیدم که هیولا آزاد شده... پسرک گیج شد از "خشمی" که در نگاهم بود... پرسید چی شده؟ گفتم سری قلیون کو؟... جواب داد و اضافه کرد حالا چرا طلبکاری...؟ 
تازه به خودم آمدم. جمع کردم خودم و هیولا رو. افسارش زدم و شروع کردم به شماتت زندانبان... 
دوستی ام با پدرام، نگرانم میکنه به همین دلیل: نگران هیولا هستم. هیولا سوپاپ آزادی های یواشکی و غیریواشکی میخواد... وقتی سوپاپ نباشه، بی محابا، بی وقت و بی برنامه، افسار پاره میکنه و به کسی که نباید، پنجه میکشه... میدره...
نگران هیولا هستم...
چه کنم؟ ندانم.

Saturday, January 2, 2021

سال ‏۲۰۲۰ ‏برای ‏من ‏خوب ‏بود. ‏نه! ‏عالی ‏بود!

دیدی میگن آدم قدر چیزی رو که داره نمیدونه تا وقتی ازش بگیرنش؟
فعلا این رو ببین تا بگم واسه من چقدر ارزش چیزی که نداشتمش معلوم نبود تا وقتی که دارا شدم!

سال ۲۰۲۰ از نظر اتفاقهایی که افتاد، افتضاح بود... حقیقتا افتضاح. بیماری و مرگ آدمها، روانی شدن و به رخ کشیدن کثافت سیاستمدارها، اون هواپیمای لعنتی، اعدام های دردناک، بیکار شدن یکی دو ماهه خودم و خیلی های دیگه...
اما راستش برای شخص من، ۲۰۲۰ خیلی خوب بود. نه، عالی بود حتی! 
در مجموع برای من سال مالی خیلی خوبی بود، درس دادن و سر و کله زدن با بچه ها و همکاری با بنیاد امید کلی حالم رو خوب کرد و میکنه، دیت با کسی شروع کردم که معقول میدونمش (فارغ از اینکه به کجا برسیم! دوستی اش از رابطه داشتن باهاش برام ارزشمندتره(، هنرهام رو بعد از عمری گذاشتم رو میز و بهشون پرداختم، از جمله برگشتم به بلاگ نویسی، نقاشی رو جدی گرفتم، و رقص و عکاسی رو کم کمک باز زنده کردم... وزنم زیاد شد اما داره کم میشه و در مجموع راضی ام، قرصم رو قطع کردم و شدم همون دیوانه ای که دوست داشتم و دلم براش تنگ شده بود، یاد گرفتم با بایپولار و ای‌دی‌اچ‌دی زندگی کنم و بخشی از خودم بپذیرمشون، یاد گرفتم آدمهایی که آدمها رو همونطور که هستن، نمیتونن بپذیرن ببخشم، روابط اجتماعیم محدود شد به پنج شش تا آدم (بله، این شدیدا توفیق اجباری بود!) و مهمتر از همه و در همین رابطه، برام مسلّم شد که درونگرایی هستم که عمیقا به فضای شخصیش نیاز داره! کار کردن از خونه رو دووووووست دارم و داشتم! برای آرام بخش بود و انرژی زا! بیخود نیست اینقدر توی ASG اذیت بودم... به نوعی بهترین شرکتی بود که توش کار کردم، اما فضا برای منِ درونگرا عمیقا سمی بود! و نمیفهمیدم... احتمالا چون گزینه دیگه ای نداشتم! دفترهای کار با پلان باز، جای صندلیم، نوع ارتباطات، شلوغی ها، این حس لعنتی که انگار همه زل زده اند به صفحه کامپیوتر من و تحت کنترلم... همه رو میذارم کنار هم و کنار آرامش روان این روزها و فکر میکنم چه زوری زدم که توی قابی باشم که برای من طراحی نشده...

نمیدونم ۲۰۲۱ قراره چه جوری پیش بره، نمیخوام هم بدونم! میخوام در لحظه زندگی کنم و برای این آرامش روان، و برای اوج گرفتن این روح شلخته، حسابی بجنگم. همین! 🙂
(دیگه خیلی وقته پذیرفته ام که جنگیدن، تنها کاریه که بلدم... دیگه حتی دوستش هم دارم)