زندگی یعنی طعم خوب تمشک همراه با نمک... یعنی جرقه یه خاطره قدیمی کودکی از طعم یه آدامس... یعنی لبخند.
تو می تونی لبخند بزنی که خوشحال باشی یا شاد. می تونی لبخند بزنی که شاکی باشی. می تونی لبخند بزنی چون کار دیگه ای نداری. می تونی لبخند بزنی تا گریه نکنی. می تونی لبخند بزنی تا مخالف باشی. می تونی لبخند بزنی تا بحث رو عوض کنی... می تونی لبخند بزنی چون لبخند هدیه خوبیه...
من لبخند زیاد می زنم...
دارم پیر خرفت احمق بدبخت می شم........
.
.
.
دروغ گفتم. نمی شم. اصلاً بهش اعتقاد هم ندارم. اما در راستای خواب دیشب/بعد از تحریر نوشت پست قبل، یادم می افته که از "از دست دادن یه چیزهای خاصی" خیلی می ترسم. خیلی خیلی می ترسم. و فقط لبخند می زنم و به یک چیز دیگه فکر می کنم... چون می ترسم.
...
من چقدر احمقانه تایپ می کنم. انگشت کوچک دستم روی انگشت بغلی اش، انگشت اشاره ام روی انگشت وسط... من از مینیمالیسم بدم می آد. صادق باشیم. یاد امید می افتم و اون همه بحث... اما خودم نگاه که می کنم که ببین چه جوری یک دست رو محدود می کنم به یک انگشت...
...
بحث عوض شد، نه؟
...
یا به این فکر می کنم که از حق نگذریم، قیافه بدی ندارم، بد هم لباس نمی پوشم... نه؟ نیازمند تعریفم!
...
پووووف. یا فانتزی های ذهنم، من را خواهند خورد، یا من، اونهارو... نگار! زیاد فکر می کنی! سعی کن بیشتر زندگی کنی...
No comments:
Post a Comment