Saturday, October 14, 2017

بالتیمور، با طعم و بوی فرانسوی

بعد از یک هغته درگیری با چشم و خانه نشینی، امروز تونستم بیام بیرون. اومدم کافه پوپان، خودم رو مهمون کردم به صبحونه داغ... فضای این کافه کوچیک فرانسوی برام همیشه جذاب بوده و هست...
تا یه خانواده اومدن داخل... یه آقای مسن، یه آقای جوون، دو تا خانوم جوون، و دو تا دخترک شیرین. سیاه پوست بودنشون، عجیب نبود. اینجا بالتیمور ئه، با اکثریت سیاه پوست. هرچند این اکثریت تو محله من صبح زود نمیرن صبحونه! ولی جذاب ترین قسمت، زبانشون بود. فرانسوی حرف میزدند.

عشق میکنم. موکا رو مزه مزه میکنم و عشق میکنم با بچه ها، با دغدغه های احتمالا بابابزرگ و احتمالا خاله... با شادی سرخوش بابا و مامان... که هیچی از زبونشون نمیفهمم، اما زبان بدن که ترجمه نمیخواد...
روز خوبی، شروع شده.
و من، باز دنیا رو میبینم. :-)

Thursday, August 24, 2017

Wild at Heart

هرچقدر کنسرت و سمفونی تنها رفتن رو میپسندم، سینما تنها رفتن، برام شدید غیر دلنشین بوده... اما خب، مگه میشه فیلم لینچ رو پرده باشه و نرفت؟ نمیشه.

بعد میای، پره از صندلی های خالی و چند نفری که از خلوت استفاده میکنند و بلند بلند حرف میزنن تا فیلم شروع شه... ادمهایی که وسط هفته، اون هم دیروقت، میان فیلم لینچ، آدمهای "معمولی" نیستن. دیدن زدن آدمها هم، به خودی خود جذابه. چه برسه به دید زدن آدمهای غیر معمولی... نمیخوای فضولی کنی، شاید هم بخوای، اما مستمع آزادی به هرحال...

میبینی و میشنوی.
زوجهای queer که میان و "اتفاقی" آشنا میبینن. ربطی به بزرگ و کوچیک بودن شهر نداره. جامعه اقلیتها، همیشه کوچیکه و تو جمع های غیرمعمولی، هم پایه هات رو پیدا کردن، عجیب نیست...
چندتا پیرمرد و پیرزن غیرمعمولی که تنها اومدن دیوانه های معتاد به سکس لینچ رو، دیروقت دید بزنن... خیلی دوست دارم بدونم به ساعتهای تاریک و تنهای شب، خودارضایی میکنن یا نه... همونهایی که میان و به جا و نا به جا، وسط فیلم قهقهه میزنن. بیربط به متن، صداشون رو تا جایی که حنجره اجازه میده، بلند میکنند و قهقهه رو میپاشن به متن فیلم... حضورشون رو انگار جار میزنن تا شاید دقیقه ای به زنده موندنشون اضافه شه...
چندتا زن و مرد تنها، مثل من... که چشمهاشون پر از داستانه... گوشهاشون بسته. اومدن بدنبال چیزی که نمیدونن چیه. چشمهاشون دو دو میزنه. گردنشون میچرخه و میگرده... دستهاشون با هرچی دم دست باشه بازی میکنه.... کلید، کیف پول، پاپکورن...
جوونکهایی که با هم اومدن و حس ماجراجوهای وحشی ای رو دارن که با دیروقت فیلم دیدن، قراره حس استقلال و آزادی و cool بودنشون رو ارضا کنه و یا به هوای لینچ اومدن تا توی خودشون این باور رو تقویت کنند که روشنفکرند، باسوادند و خاص بودنشون رو دنیا درک نمیکنه...

بوی آبجو که همیشه تو این سینمای نقلی هست. و بوی وید که شاید سوغات لینچ ئه، اینبار...

ولی از همه عجیب تر، برام دو تا زوجی هستن که بچه های نوجوانشون رو آوردن... به چی فکر میکنن؟ بچه ها به چی فکر میکنن؟ چرا باید بچه ده-پونزده ساله، این وقت شب آخرهای یه تابستون داغ، تو سینما، چنین فضایی رو درک کنه؟ از سر قضاوت نمیگم... سؤال صرف ئه.
جاهای مختلف دنیا، برای اینکه بچه ها از کلمه "لخت" درک و برداشت داشته باشن، قوانین و قواعد هست. ریز و درشت و کوتاه و طولانی و کشدار. بچه هایی که کم دیدن و شنیدن و بچگی، به مفهوم چشم وگوش بسته بودن، کردن، کم ندیدم. بچه هایی که تو خانواده های پخش و پلا بزرگ شدن و خیلی چیزها رو، خیلی زود و برنامه ریزی نشده، دیدن، همچنین.
اما بچه ای که مثلا تو ده سالگی، نیمفومانیاک دیده باشه، از نزدیک ندیدم. کسی که درکش از هنر، بدن انسان، سکس و خیلی چیزهای دیگه، از اون سن کم، جهت دار میشه...
مرز بین آگاهی دادن و تجاوز کجاست واقعا؟
نمیدونم.
و خیلی دوست داشتم میشد و با این دو بچه، ده سال دیگه، حرف میزدم...

دنیای ترسناکیه. و دید زدن آدمها، جالب.

Wednesday, August 23, 2017

نارنجی

- من، هشت سال و نه روز پیش، "مهاجر" شدم.
- امروز، چه حسی داری؟
- هیچی.

نمیدونم خمینی هم همینطور گفت هیچی؟ اگه آره، کمی، میفهممش.

پرسید میخواهم مهاجرت کنم. اونجا تنهام. عادی میشه؟
گفتم نه. عادی نمیشه. تنهایی هیچوقت عادی نمیشه. صرفا بهانه های دیگه ای برای سرگرم کردن خودت پیدا میکنی که ارزششون در طولانی مدت بیشتر میشه...

ذهن، موجود جذابیه. بهانه ها و ارزشها رو جالب، از نو میسازه. یا باز تعریف میکنه...

Monday, August 7, 2017

خواست. مهم نیست شد یا نشد.

با خواستم و شد، مشکل جدی دارم.

اما این وسط فکر کنم حجم فشار پدر بداخلاق، اون هم پدر "روشنفکر" بداخلاق رو خیلی ها نچشیده اند (که امیدوارم هیچوقت نچشند) و دست کم گرفته شد و بدتر، نادیده گرفته شد... فشار بیرونی، دردناکه. زیاد. اما اینکه جای آرومی رو داشته باشی که بهش فرار کنی و خودت رو احیا کنی، نعمت بزرگیه که بی انصافیه کم بهش بها دادن. وقتی مامن نباشه، فشار بیرونی حتی از نوع کم یا متوسط در کنار شبهای پر از فشار مضاعف ناشی از بدخلقی تو محیط امن، زندگی رو جهنم میکنه. به معنای واقعی کلمه. از این جهنم، اراده "خواستم"، حالا در هر مقیاسی و چه شد و چه نشد و چه با ژن خوب شد، ارزشمند ئه...

هشتگ: خشونتهایی که دیده نمیشوند.

Sunday, August 6, 2017

رضایت

اینستاگرام ملت و زندگیهاشون رو بالا و پایین میکنم... دید میزنم و فکر میکنم. برمیگردم به صفحه خودم. خودم رو و زندگیم رو دید میزنم و فکر میکنم:
زندگی سرراستی نداشته ام و ندارم. از سرراست کمی اونطرف تر. هیچ جاش، یا حداقل میزان قابل توجهی از این زندگی، مبتنی بر عرف و قاعده نبوده... باید کشف میکردم، میجنگیدم، از هیچ میساختم. نتیجه اینکه خسته ام. خوشحال نیستم. نه. خوشحال کلمه اشتباهیه. خوشحال میشم گه گاهی. لبخند میزنم اینجا و اونجا. میخندم. زیاد حتی. من شاد نیستم. سرخوش نیستم. افسردگی و غم توم نهادینه شده. نه. افسردگی و غم کلمات اشتباهیند. Melancholy. معادل فارسی داره آیا؟ محزون درونگرا آیا؟ من درونگرا نیستم. محزون اندیشناک آیا؟...
مهم هم نیست راستش. مهم اینه که هرچقدر خسته و ناشاد، به هیچ قیمتی، مطلقا به هیچ قیمتی،حاضر نیستم زندگیم و سابقه ام رو با زندگی سرراست، تاخت بزنم.
مرگ، بهتر!

مکتوب کنم که جمعه، بهزاد من رو کشف کرد! بیموقع؟ نمیدونم. اون هم مهم نیست واقعا...

پینوشت یک. باید بنویسم در باب خیانت. جدی.
پینوشت دو. ماشین، کلافه ام کرده.
پینوشت سه. به گمونم سوزنهای تو چشمهام، دارند جا خوش میکنند کنار شونه دردم. به روغن سوزی افتاده ام...
پینوشت چهار. بیشتر برقصم، بیشتر بخوانم. بیشتر بنویسم.
پینوشت پنج. دوست، خوبه. قدر میدونم.
پینوشت شش. دارم مطمئن میشم که من زندگی مشترک با یک نفر رو هیچ جوره نمیتونم تحمل کنم. با دوستهام خوشحال ترم. محدود شدن، خفه ام میکنه. شامل محدود شدن به یک آدم.
پینوشت هفت. کامیشیا حالش خوب نیست و احساس ناتوانایی شدید دارم. هیچ ایده ای ندارم چطور کمکش کنم.

Friday, July 21, 2017

-

برای اولین بار تو آمریکا برام اتفاق افتاد. بعد از کار، هوای کاملا روشن، پمپ بنزین شلوغ، وقتی منتظر بودم باک پر بشه...
به روبرو نگاه میکردم. ولی ذهنم اونجا نبود...
تا تمام وجودم همونجا حاضر شد. پشت پمپ روبرویی بود. کشید پایین. عورت نمایی کرد. کشید بالا. رفت.
و من همچنان خشکم زده بود.
همین.
حالم، در سی و دو-سه سالگی، وسط پمپ بنزینی وسط زمین و هوا، خوب نبود.

Saturday, July 15, 2017

درد، آدمها رو از انسانیت دور میکند

Melancholy.
All summarized in this heavy word...

نگران خودمم. خودخواه تر شده ام. قبلا غکر خودکشی بود و عملی نمیشد چون نگران دیگران بودم. دردی که داشت برای دیگران... احتمال ویران کردن زندگی و خانه دیگران...
الان اما، خودخواه تر هم شده ام حتی. دیگران برام اصلا مهم نیستند. زجر خواهند کشید که کشید. به درک. من خسته ام. از اشکهای شبانه. از نقش بازی کردن روزانه. از این خود بی خاصیت و سنگین. خیلی سنگین...

و چقدر خوشحالم که اینجا، متروک شده. که میشه رفت و سر در ویرانه ای، فریاد زد... نعره زد...

پینوشت: فکر میکنم که چقدر دیر قانونی که اجازه میده زنانی که همسر غیر ایرانی دارند فرزندان خودشون رو به ایران ببرند، تصویب شد... چقدر دیر، برای مریم.

Thursday, July 6, 2017

گا

- آره... ناطور دشت و عقاید دلقک رو تقریبا همزمان خوندم... شاید شونزده بودم... شاید هم هفده... اونقدر قبل بود که دیگه یادم نمیاد... شاید هم نمیخوام که یادم بیاد... از ناطور دشت خوشم نیومد. یعنی نه. از عقاید یک دلقک بیشتر خوشم اومد. میدونی؟ آدم با چیزی که بیشتر هم ذات پنداری میکنه، راحتتر هم ارتباط برقرار میکنه و تو خاطرش میمونه...
- یعنی دروغ گفتی و نقش بازی کردی؟ لبخندهات و خنده هات... برق چشمهات... دروغ بودند؟
- نه. هیچ دروغی در کار نبود. هر دلقکی گه، گاه، نیازمند فراموشی ئه. نیازمند وقفه، هرچقدر هم کوتاه. نیازمند فاصله گرفتن از خودش و از دنیای کثافتی که توش غرق شده... تو و بودن تو، بهش این شانس رو داد. اجازه داد فکر نکنه. مکث کنه. زندگی کنه. حتی شده یه کم. بی گذشته. بی آینده. با لبخند...
- پس بعدش؟ سیاهنمایی این روزها؟ حال خراب کاسه چشمهات...؟
- داستان اون شتر ئه که تا خیر حد توانش روش بار گذاشته بودن و هیچ نگفت... لحظه آخر، یه پر، به بارهاش اضافه شد و... نتونست. دیگه نتونست. افتاد و مرد. این روزها، دلقک نمیتونه... دیگه نمیتونه... افتاد و شکست.
پر، وزنی نداره واقعا. عقاید یک دلقک اما، به همون گایی رفته اند که ناطور دشت. مدتهاست. سالها، شاید.
پینوشت. چند شب اخیر، در میانه های شب، کسی با انگشت میرود در چشم راستم. گاهی راست بین سه چشم و گاهی راست بین دو چشم. چشمم درد دارد به هرحال. از اشک کمتر.


Tuesday, July 4, 2017

شطرنج

از شطرنج متنفرم. به یاد ندارم برده باشم. برای همین بازی میکنم. یک خودکشی طولانیِ سیال.

بابا یادم داده. بابا، خودکشی رو یادم داده.

عکس رو فهیم برداشته. درونم رو یک دیو دو سر.
عکس رو فهیم در شارلوتسویل برداشته. بعد از شش سال، برگشتم. از شارلوتسویل متنفرم. کمتر از خودم. کمتر از شطرنج.

Wednesday, June 21, 2017

Anxiety, attacks.

یه ترکیبی از اینکه کل روز، کل هفته، کل ماه، کل سال نشستم خودم رو قضاوت میکنم و به خودم فحش میدم.
که فکر میکنم چقدر کم گذاشتم و چقدر خوب نیستم و چقدر نبودنم بهتره...
کارهای نکرده ام بیشتر به چشمم میان تا کرده ام. به جلی آدمها، خودم رو قضاوت میکنم و ناراضی ام. به جای کارلا، باب، کریگ، تارا، مامان، بابا، بهزاد، کامیشیا، دانا، دیوید، دیدی... کسایی که شاید اصلا حتی بهم فکر نکنن...

نبودنم، بهتره؟
قطعا اسونتره.

- و یادم باشه اگه زمانی خودکشی یا اتانازی کردم، کمک نخوام. تو این مملکت، همه چی، حتی مهربونی کردن، هزینه داره.

Monday, June 19, 2017

شکرآب

مهربون، گوشه خودش منتظر میمونه تا بالاخره برم سراغش...
حتی اگه نصفه شب باشه... حتی اگه هوا دو نفره باشه... حتی اگه شکر و آب، دنیاش رو پر کرده باشن... حتی اگه وقتش رو نداشته باشم...
منتظر میمونه. با لبخند.

Sunday, June 11, 2017

هپی کوالا

ماه تقرییا نیمه بود. شب تقریبا کوتاه بود. و یادم باشد که در سی و دو سالگی، اولین ماشین خودم ( تقریبا با پول خودم) را تحقیقا گرفتم.
اسمش رو بگذاریم کوالای مهربون.
راکویل تا بالتیمور، چسبید.
دنیا با امید قشنگتر میشود.

Wednesday, June 7, 2017

مرا به تهران برسان...

حدود یک سال گذشته. از اون ماه رمضان تا این ماه رمضان.
امروز روز سوم کارم توی شرکت جدیده. با منظره آب و شکر! جذابه. دلچسبه. باعث میشه یادم بره امروز ایران حمله انتحاری شده. داعش؟ تهران؟
آخ.