Tuesday, February 22, 2011

دوست نخوانده و خاک گرفته

"A man will be imprisoned in a room with a door that's unlocked and opens inwards; as long as it does not occur to him to pull rather than push." ~ Ludwig Wittgenstein

یکهو یاد ویتگنشتاین افتادم و کتاب برگه ها که نخونده رها کرده و اومده ام... گفتم بگردم و نقل قولی کرده بشم ازش و یادم اومد که چقدر چقدر چقدر کار ناکرده باقی گذاشته ام تو اون مملکت... و الان هم اینجا، تو این مملکت...

چقدر از مرز بدم می آد. از لب مرز بودن... از دیواری که می کشند تا مرز باشه...

شاید الان کتابش مثل کلی کتاب دیگه ام تو کتابخونه داره خاک می خوره... از خاک خوردن کتاب بدم می آد... شاید هم مامان حواسش هست... شاید هر از گاهی کسی تو اون اتاق می ره تا یادی از کتاب هام بکنه... هزار تا شاید...

ویتگنشتاین دوست دارم. اما برخلاف آموزه هاش در بازه زمانی فعلی، نه مغزم و نه زبان کار نمی کنه....... نمی خوام که بکنه!

2 comments:

  1. چه اسمش سخت بود . حق داشتی نخونده ولش کنی و بری . هربار میخواستی بگی فلان کتاب من کجاس کلی باید به خودت زحمت میدادی :دی

    با احساست راجع به مرز موافقم... :)

    ReplyDelete
  2. به من میگی آرامش و این حرفهااا؟
    نگار جان خودتو کنترل کن.
    خوبه؟؟؟؟

    ReplyDelete