Friday, December 24, 2010

نعره را نوشتم

می خواهم نعره بزنم: تنهاییم...

من مردم آن شهر را دوست دارم. چون خیلی هاشان را می شناسم. من مردم این شهر را دوست دارم. چون هیچکدام را نمی شناسم.
یلدای تنهایی ام، کریسمس تنهایی ام،... همه شبهای تاریک و دراز تنهایی ام، بر تنهای درونم مبارک.

Thursday, December 23, 2010

آدم معمولی

رادیوفردا/گروه کیوسک: من می خوام خودم باشم، یه آدم معمولی.

من: صادق باشیم. من می خواهم خودم باشم، یه آدم غیر معمولی! تمام دردسرهام هم واسه همینه. به جان می خریـــــــــــــم.

رؤیای شیرین

خواب دبدم بابا اومده خونه ام مهمونی.

توی قوری کوچولوم چای دم کردم و ریختم و کلی با هم حرف زدیم و گل گفتیم و شنیدیم و خندیدیم.
خیلی چسبید.
خیلی وقت بود خنده بابارو از نزدیک ندیده بودم.

پینوشت بعد از تحریر: خورشت کرفس می خوریم و بر بانی مهربونش صلوات ختم می کنیم

Wednesday, December 22, 2010

And birds are singing to calm me down...

Other people and things can stop you temporarily. You're the only one who can do it permanently.
~ Zig Ziglar (who am I referring to really?)

anyways, I feel that I indeed starting it myself! I am starting to stop myself. stopping both my mind and body together. I am seeing it and even enjoying it in someways... "what the heck are you doing" has no place here... I am on the air... I am in the air...

Seriously, I have to admit it! you have to accept it! this is who I am... and my very personal path... It's not scary... It's not anymore... just need more time... to finish the job... scary was my face, when I was looking to mirror. seeing my face. frustrating....

I hear the words which will never be said, I see the paths which will never be experienced... it's joyful! seeing them and doing nothing. absolutely nothing...  just enjoying the scene... the scene of murdering the dreams... drinking a juice maybe will be the only reaction... ha? yea...

I'm drunk of the sunrise... don't wanna get you worry.... just please accept me. who I am, ... it will let me to accept my "self" too... more than that... to find myself, to finish myself. I am so alone already... don't let me to be lonely ...

and more than anything, I need to go back to drawing, and by drawing I mean surrealism drawings... art of my teens... I need them. they need me. surrealism is in my blood. It always have been ther, and after two years without creating, without being creator... oh they call me... I have to turn back...

Oh my... I am so out of myself... I have to turn back... I have to...
Surrealism... I am coming for you...

I am almost done with the the longest night of the year... when will I be done with the rest?

crazy

Monday, December 20, 2010

بترس

از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس، از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد.
~ نقل قول

Sunday, December 19, 2010

وطنم! وطن "من"...ه

یک.
-Pooyan Niknafs:
یک سال پیش در چنین روزهایی ساعت هفت از خواب پا میشدم، روزی یک ساعت ورزش می‌کردم، درآمد روز افزون و بسیار عالی داشتم، ساعت یازده هم با رویای فردایی بهتر می‌خوابیدم و از همه مهمتر دلیل بسیار محکمی برای زندگی داشتم

امسال؛ اصلاً نمی‌خوابم و از هر ساعت نیم ساعتش رو چرت می‌زنم، درآمد صفر تومان در ماه است، پونزده کیلو چاق‌تر از پارسالم، ولی خب هنوزم به امیدفردایی بهتر می‌خوابم. البته اگه بشه به چرت‌های نیم ساعته گفت خواب


-Negar Tabibian:
دو سال پیش در چنین روزهایی حداقل یک ساعت روزی با تلفن حرف می زدم، حداقل دوماه یه بار یه آرایشگاهی می رفتم، خوابم سرجاش بود و منظم. قضای مامان پز می خوردم، با رفقای عالی ددر دودور می رفتم، وقتم دست خودم بود برای کتاب خوندن و رقصیدن و تلف کردن و خوابیدن

امسال، وقتم دست خودم نیست. برای دیگران زندگی می کنم جای خودم. روزهای بیشتری رو گرسنه می خوابم. ساعت های خوابم باد هواست.کمتر می خندم
see؟
همیشه می شه غر زد. با دلایل محکم و قانع کننده اما...ه

حالا قسمت دوم رو اینجوری تعریف می کنم:
امسال اما اون جور که دوست دارم زندگی می کنم. وقتی گرسنه ام می خورم و وقتی خسته ام می خوام. استقلال رو می شناسم که قبلاً شناخت درستی ازش نداشتم. بیشتر می دونم. خیلی بیشتر! به معنای "آگاهی" خیلی بیشتر نزدیک تر شده ام. کمتر می خندم، اما خنده های الانم خیلی عمیق ترند. با تلفن دیگه اون قدر حرف نمی زنم، اما بدون اون زندگی برام غیر ممکن می شه. دنیای همیشه دیجیتال و همیشه همراه رو شناختم که می تونی یک ماه از پشت کامپیوترت تکون نخوری (اغراق نمی کنم) و همچنان خوب و خوش زنده باشی... و خیلی چیزهای دیگه.

خودم عین توئم. می تونم آن چنان سوزناک بگم و بنویسم که دل خودم برای خودم بسوزه و کباب بخوره! اما وقتی رو به راه تر باشم... دنیا دنیاست دیگه! فقط بستگی داره چه جوری تعریفش کنی می تونه خوب باشه حتی.

دو.
سه ماه غر زدم، بی تابی کردم، ناله کردم و حتی گریه و شیون کردم.
امروز صبح این ترم تمام شد.
خوابیدم. آن قدر سنگین که از قطار جا موندم. فهمیدم و باز خوابیدم.
...
به تمام حرفهای گذشته ام باور دارم اما...
...
الان که از پنجره به بیرون نگاه می کنم، می بینم که هوا خوب است... هوی سرزمین من خوب است... و می فهمم که می توانم اینجارا "سرزمین من" خطاب کنم
لبخند چیز خوبی است... جواب خوبی است از خودت به خودت

سه.
من اگر ایران را دوست دارم، دلیلش این است که "ایرانم" را آنجا ساختم...
اگر اینجا را دوست نداشتم دلیلش این است که چیزی از من روی خاکش نیست...
فردا اگر "آمریکایم" را هم بسازم، آن طور که باید، خواهم دید که رنگ آسمان اینجا هم می تواند همرنگ آسمان دلم باشد...

به کار کردن فکر می کنم. ایده های خوبی دارم. نشانه های خوب در راهند...

I survived!

DOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOONE!!!!!

finally done with this damn semester on Sunday 19, 2010 at 7:08am!
Dear lord, appreciate your efforts!!!!!!
Signature: S. Negar Tabibian

ps. what should I do now? sleeping for like 1hour or packing??

زخم خورده و خسته و کج و کوله و چشم های لوچ و موهای کثیف و بدن بوگندو و درد استخون و.... یعنی نگار فعلی.
هفت کله خواب... یعنی نگار در یک ساعت آینده.
در حال بدو بدو برای تمیز کردن جنگل و بازار سمساری که طی یک ماه اخیر توش زندگی می کرده و می لولیده یعنی نگار در دو ساعت آینده.
در حال کشیدن نفس راحت یعنی نگار در چهار ساعت آینده، کش اومدن توی قطار و نگاه کردن به یک "بیرون زیبای برفی" که جلوی چشمش مدام عقب می مونه...

نگار از الان به بعد یه لبخند از سر آرامش رو لبهاشه

پینوشت. خبر هدفمند شدن رو شنیدم. (اگه لطفاً به کسی برنخوره این وسط) فکر کردم که واقعاً فاند رو لازم دارم! از ساندیس خور اضافی بودن روز به روز بیشتر بیزار می شم

پینوشت بعد از تألیف: یک کم فکر کردم تو همین حس خماری و دیدم انگار بدو بدوی زندگی من تموم نمی شه. فقط از حالتی به حالت دیگه تبدیل می شه!!!

Saturday, December 18, 2010

قستنطنیه، قسطنتنیه، غستنتیه، غسطنیطنیه... استانبول! باسواد می شویم

خدایا من رو به عنوان یک جوجه معمار ببخش که تاحالا نمی دونستم قستنطنیه کجاست!!! 
بی سوات!

باشد که ما و استاد ترکمون با هم دیگه رستگار شویم...

Friday, December 17, 2010

Everything is Architecture

در سه سال گذشته، هیچ سالی اندازه امثال پست ننوشتم! و در کل هفت-هشت سال گذشته که نظام مند می نویسم، هیچ وقت این قدر نیاز به بیان بیش از پیش خودم نداشتم. بیانی که ناشی از این نیازه که باید خودم رو از خودم بریزم بیرون... نتیجه این که مثال سعدی شده ام که می گه "لاف از سخن چو در توان زد*** آن خشت بود که پر توان زد"... روز به روز بی محتواتر از قبل...

هرچند خیلی دلم طومارهای خودم رو می خواد... زمانی برای دریدن... زمانی برای ایستادن... زمانی برای خواندن... دلم تورات خواندن می خواد، دلم قرآن خواندن می خواد... اما می ارزید به این که الان می دونم اگه از آخر هفته به اون سیستمی برگردم که اداره زندگی ام، استراحتم، خوابم، لذت بردنم از زندگی، دست خودم باشه، قدر شاداب زندگی کردن رو خیلی خیلی بیشتر از قبل خواهم دونست...
خلاصه که الان ماجرای من اینه: 
Power is my mistress. I have worked too hard at her conquest to allow anyone to take her away from me. ~Napoleon Bonaparte
میزان نقل قول کردن هام هم زیاد شده... نمی دونم دلیلش توفیق اجباری زیادتر خوندنه، یا همون که گفتم... حرف از ذهنم کم بیرون کشیده می شه، ناچار کلمات دیگران را قلاب می کنم برای بیرون کشیدنشون...

خلاصه که یادم نره چی می خواستم بگم! اومدم این عبارت رو بنویسم و واسه خودم خوش باشم. 
In the past fifty years the world has gradually been finding out somethings that architects have always known, tat is, that everything is architecture.~Power of Ten-Gregotti, handwritings notes of Eames in 1950s
دنیایی که برادران Easmes از توش با ما حرف می زنند، خداست... یادم باشه فیلم هاشون رو حتماً نگاه کنم.


پینوشت یک: مدتیه احساس جولیس پندلتون دارم. هر وقت می خوام می خوابم، هروقت می خوام می خورم، هر وقت می خوام فکر می کنم، هر وقت می خوام احساساتی می شم... کلاً درونم بر اساس "هروقت می خوام" داره شکل پیدا می کنه... خیلی هم ناراضی نیستم! مدتها بود دوست داشتم 2صبح برقصم، 4صبح شام بخورم، 6صبح از خستگی رو به موت باشم، اما لذت [درس] خوندن بیدارم نگه داره، (بله من خیلی غر می زنم، اما حقیقتاً لذت می برم) اون وسط ها بخوابم، 3بعد از ضهر صبحانه بخورم...
زندگی خوبه، بهتر هم می شه...
پینوشت دو: نیازمند سفرم...

Tuesday, December 14, 2010

Life is busy

One semi design project, one "khafan" presentation, one 15page take at home exam, three application submission are done.
Six 1page papers are in progress
Two 20page papers, three application submission are to go in this week.
Tons of application submission are to go in less than two weeks.
One thesis dissertation is to go in less thank month and half

Negar is just like happy face icon right now! nothing else matters :D

Note for self: You gotta finish that dissertation before Feb! don't like to see your face while leaving your finalizations for aftermaths of  rejections... see? be rational!

کپی-پیست

اول، از خودم:

"استاد عزیز،
متأسفانه امروز،دو روز دیگر و همچنین سه روز دیگه تحویل پروژه دارم. همچنین فردا آخرین مهلت من برای اپلای سه دانشگاه می باشد.
خواهشمندم به این دانشجو لطف نموده و قصد گذراندن وی از چرخ گوشت را در همین لحظه به مورد اجرا نگذاشته و کمی آن راتمدید کنید.

با تشکر و آرزوی بهترین ها
نگار"

***
دوم، از بهاره بختیاری:

"شيري كه پير شد:
داريوش - اوايل دهه 60 :
چشم ماه و در ميارم
كوه و مي ذارم رو دوشم

داريوش - اواخر دهه 80 :
به ماه بوسه مي زنم
به كوه تكيه مي كنم"

***
سوم، از بهاره بختیاری

"دیگر آن زمانی که فقط یک بار از دنیا می رفتی گذشته 
حالا یک بار از شهر می روی
یک بار از دیار می روی
یک بار از یاد می روی
یک بار از دل می روی
یک بار از دست می روی
و هنوز از دنیا نرفته ای"

***
چهارم، از علی اسماعیلی

"اگر دختری در ستاره ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین پارس برای او بوق خواهند زد."

***
پنجم، از بهناز رضوی

"برف نو بنشین خوش نشسته ای بر بام فقط برنامه ی منو خراب نکن! مرسی"

پی نوشت اول: عجب فیس بوک خوب و شنگولی می دارم!!! آدم بی برو برگرد "اَتَچ" می شه به زندگی
پی نوشت دوم: و عجب نسلی هستیم ماها... هرکدوم یه پا عبید زاکانی

Sunday, December 12, 2010

گوگوری مگوررررررررررری

یوهوووووووووووووووووو

آقا من برای بار هزارم به خودم قول می دم که از روی ظاهر آدم ها قضاوت نکنم! خب؟ قول می دم!!!
اول ترم گفتم یه کلاس با خانوم روس جالب دارم و یه کلاس فارسی با استاد بداخلاق ایرانی... خب! کاملاً برعکس شد... خانوم روس پوستم رو کند، سر هیچ و پوچ اشکم را درآورد... اون وقت آقای فارسی زبون با همه اون اداهای عجیب غریبش، چه کارهای خوب خوبی که برام نکرد... و الان هم بهم ایمیل زده که می دونم درگیر اپلای هستی، سه یا حتی خواستی، چهار روز بیشتر بهت وقت می دم! برو خوش باش دخترم! آدم مهربون گوگولی! بوس!!!!!!!!!!

من خیلی آدم بدیم که نمی تونم جلوی خودم را بگیرم و تند تند روی آدم ها قضاوت می کنم...

Saturday, December 11, 2010

خود پسند کنون

من زیبا می باشیدیم!!!!!

چیه؟ کیه؟ خب چیه؟؟؟؟؟ خب بعضی وقتها، آدم خودشو می پسنده دیگه! الان هم از همون وقت هاست خب
(بی نقطه آخر! بی سه نقطه آخر!... بلکه شناور... مثل یک نسیم خوش بو در هوا)

Friday, December 10, 2010

گذار

هوالغیور

یکی از بدترین دوره های زندگی ام را سپری می کنم... اولش داشتم به افسردگی نزدیک می شدم. بعد دیدم، خب تهش که چی... الان فقط عصبانی ام و خسته. همراه با یک عالمه درد (فیزیکی از سر خستگی)... و.... منتظرم که بگذره! ... بگذره! ... فقط همین

امروز بالاخره 2/3 پروژه این خانوم روسه که روز به روز ازش بیشتر بدم می آد رو سابمیت کردم و خلاص... توی راه، عین مست ها تلو می خوردم سمت خونه. مخم برای خودش این طوری تصور کرد: خب... من دارم شبی 2-4 ساعت می خوابم. روزی یک وعده غذا می خورم. باسن مبارکم درد گرفته از پس پای این قوطی دیجیتال نشسته ام. ستون مهره هام درد می کنه و تکون که می خورم از بالا تا پایین ترق توروق صدا می ده... قبلاً ها فکر می کردم می ارزه؟ دوست داشتم جواب بدم آره. جاه طلبی هام همچنان می گن آره... اما آینه حرف دیگه ی داره برای گفتن... به افسردگی نزدیک می شدم... توی راه فکر کردم شده ام مثل یک سربازی که شدیداً زخمی شده توی جنگ. (جالبه از جنگ حرف می زنم وقتی بهزاد هم همزمان احساسی مشابه داره) خلاصه وقتی تلو می خوردم احساس همون سرباز رو داشتم. که خودش را می کشه به سمت سرپناه. می دونه این کشیده شدن، زخمهاشو عفونی تر می کنه و شانس سالم موندنش را کمتر، اما اگر نکشه هم حتماً در تنهایی می میره: جنگ رو به خودش باخته. بازی دوسرباخته و در عین حال دوسربرد. آن چنان نفس نداره که به خودش می گه آخرش که چی. اگر کاری می کنه از سر وظیفه است...

دیگه حس افسردگی باهام نیست. از سر وظیفه می جنگم. با زندگی. جلو می رم. عصبانی ام. خسته ام. اما جلو می رم. از عالم و آدم عصبانی ام. هر تنابنده ای جلوم بیاد تیکه پاره اش می کنم (به خصوص این خانوم روسه)... اما نه نمی کنم. انرژی ام را نگه می دارم تا به وظیفه ام عمل کنم. 
می دونم که به زودی همه چی تموم می شه. این دوره گذار لعنتی که یکی از پرفشارترین دوره های زندگی ام یود و هست تموم می شه... چه به اون جایی که می خوام برسم و چه نرسم... می دونم که به زودی یه دوره آرامش پیش رومه. مثل تعلیق، سکوت... مثل وقتی که کله ات را بکنی تو آب، تا وقتی نفس داری نیای بیرون و لذت ببری از موهات که خیس جولی چشمهات معلقند، موج می خورند... به زودی می آد پیش روم... این دوره فعلی، حتی به عصبانیتش هم نمی ارزه

عجب سال ببری داریم ها...

پینوشت یک: جالبه که مراحل گذار تو زندگی من، هم زمان می شن با تغییر فضای آموزشی ام... شروع خواندن، رفتن به (راهنمایی) فرزانگان، رفتن به دانشگاه، آمدن به آمریکا... همه این فصل ها با شروع یک مدرسه جدید، یک فضای آموزشی جدید هم زمان بودند و هستند... چقدر هم هر فصل من بعد جدیدی از بلوغ را بیشتر دیدم و فهمیدم...
"نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت - - - به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد"
"طرب سرای محبت کنون شود معمور - - - که طاق ابروی یار منش مهندس شد"

پینوشت دو: از من نپرسید می آیم یا می مانم؟ می گویم می آیم. اما حقیقت این است که واقعاً خودم هم نمی دانم... اگر می دانستم، این قدر بحثش را نمی کردم! می کردم؟ 

پینوشت سه: من تو دستورزبان خودم گیرم، چه جوری دستور زبان فارسی رو ترجمه کنم به انگلیسی و یاد بدم به بچه مردم؟ پوووووف...


توضیح عکس: یاد فیلم دویلز ادووکیت (وکیل مدافع شیطان) می افتم. چقدر من این فیلم رو دوست دارم ... به خصوص اون استخر بالای برج... و چقدر وقته که ندیدمش... بیشتز از یک سال و نیم... ایران اگر قرار بود خیلی کم ببینم، ماهی یک بار بود!!! واشتگتن کتدرال. دی - سی

Tuesday, December 7, 2010

:-)

شادم.

از اون لبخندهای از سر خستگی، ولی همراه با رضایت از خود.... روی صورتمه و دوستش دارم. توی آینه لبخندم را نگاه می کنم و... بوسش می کنم.

این ترم اذیت شدم. زیاد. علی حده... اهل فشار آوردن به خودم هستم ولی این ترم حقیقتاً از ظرفیتم بیرون بود... و موضوع اینه که همه همش هم تقصیر من نبود... شرایط همه اش را پیش برد به این حالی که الان هست. درسهای سنگین تر از همیشه، تز. اپلای... همه اش بدجوری روی هم افتادند...

من فوق آدمیزاد عادی از خودم کار می کشم. و این ایده جزو بهترین ها بودن هم که خدایی نکرده محاله ولم کنه!!! حجم انتظاراتم از خودم، تو همه چی... توی ریز ترین موارد، ورای توانایی های انسان عادیه. تو نمی تونی، تو بهترین دانشگاه ها باشی، توی اون بهترین ها، یکی از بهترین دانشجوها باشی، فعالیت علمی خارج از برنامه (مقاله، سمینار، برقرار کردن ارتباطات بیشتر با شخصیت های علمی...) هم سر جاشون باشن، هم چنان خوش و خندون باشی و با تمام دوست هات ارتباطاتت رو حفظ کنی (تلفن، چت، فیس بوک، پارتی ها، گردش ها و حتی یه شام یا ناهار کوچک با هم خوردن و ...)، به علاقه های دیگه ات برسی (آواز بخونی، سینما بری، فیلم ببینی، موسیقی گوش کنی، اخبار رو دنبال کنی، شعر بخونی، داستان بخونی، فضولی کنی تو کار بقیه، حال و احوال اونها که برات مهمند رو بپرسی...)، به سلامتی و زیبایی خودت برسی، غذا و میوه خوب بخوری، برنامه ریزی برای سفر بکنی، چشم و گوشت پی پسرهای مردم باشه تا دوست پسر خوب پیدا بکنی و مهم تر از همه اپلای کنی! نمی شه آقا جون، نمی شه همه این سنگ را با هم برداشت و با هم و خوب و عالی هم به مقصد رسوند... می فهمی؟ دِ نمی فهمی دیگه!!! دخترم، خر همون خره، فقط پالونت عوض شده! قبلاً لیسانس بود، حالا فوق لیسانسه و فکر کنم حتی همین رو هم نمی فهمی!!! اون وقت احمقانه اش اینه که نمی تونی و می دونی که نمی تونی و وقتی نمی شه، زانوی غم بغل می گیری... خُب بسکه امحقی دیگه!!! (آخیـــــــــــــش! یک کم به خودم فحش دادم، ششم حال اومد!)
در مقابل، واقعاً فکر نمی کنم سطح توقع بالایی از دنیای خارج از خودم داشته باشم. یعنی دنیایی که هیچیش وابسته به من نیست.  درخواستم از دنیا، مواجه شدن با چیزهای ریزی که شادم می کنند، خیلی کمه! این حس که یک عدد بابای خوب، سایه اش کنارته، نگران و مراقب، بعضی وقت ها بیشتر از خودت... زانوهای مامانی را کنار خودت ببینی که بتونی سرت را روشون بذاری و اطمینان از این که اگه یه لحظه هست که واقعاً می تونی چشمهاتو ببندی، همون موقع است... برادری داشته باشی که خیلی از لحظات زندگی ات اذیتش کردی، اما هنوز و همیشه می دونی که می تونی بهش تکیه کنی: یه صخره برای پشت همیشه خسته تو... یا حتی ساده تر: دیدن زیبایی استثنایی پاییز یک کوچه، یا یک آسمون پر ستاره بدون ابر انگار که الانه که دستت به ستاره ها برسه، صدای مریم را شنیدن، حرف زدن با آقای اورازانی، خبر گرفتن از آقای ترکاشوند، دیدن چراغونی های کریسمس، گرفتن یک کادوی خوب، بوی شیرکاکائوی داغ... هرکدوم، از اینها، که اخیراً کم گیرم می آد، شوری برای ادامه بهم می ده که نگو و نپرس...

امروز در اوج خستگی، همراه با درد ستون مهره ها ناشی از خستگی، یک بینی قرمز و یخ زده، انگشت های پای دردآلود از سوز  سرما، لبخند  اون شور برگشت بهم. چیز خاصی هم نبود... با ماشین دوستهای آمریکایی ام می رفتیم محل جایی که باید سمینار می دادیم. غر زدن های همه گیر آخر ترم و این حس خوب که تنها نیستی، چسبیدن به شومینه و از آسمون و زمین حرف زدن با یک دوست خوب، زل زدن به هیزم ها و شعله های آتش... خوب پیش رفتن پرزنتیشن، خنده های غش غش تو راه برگشت که یعنی "تمام شد"... همه اش خوب بود. آرامش بود... آرامش خوب... و اصلاً کم اهمیت نبود این که لابه لای حرفها فهمیدم رفتن سراغ دکتری معماری، انگار کار هرکسی نیست...

دارم خودم را زیادی امیدوار می کنم. آخرین بار اصلاً تجربه خوبی از این کار نداشتم... اما خب... جواب می ده آخه!... آه که این خود درگیری با خودم... آخرش منو می کشه!

شادم. بی خیال. لبخندم رو دوست دارم...
می خوابم... و بعد از مدت ها، لازم نیست ساعت بذارم. کاش بتونم تا لنگ ظهر بخوابم و با نور شدید آفتاب تو چشم هام پاشم... کاش از همون خواب ها برم که با بمب هم بیدار نمی شم... از این عادت جدید سرخود پریدن از خواب، اصلاً خوشم نمی آد...
می خوابم...
لبخند... 
بی خیال...
خواب...

Friday, December 3, 2010

داریوش اقبالی

خبر: برای اولین بار در تاریخ، یک خواننده شده موضوع یک درس دانشگاهی. "لیدی گاگا" اسم واحدیه که یک استاد (فکر کنم جامعه شناسی) دانشگاه کارولینای شمالی ارائه می کند. اعتقاد دارد در مورد این آدم، دیگه "شخص" نیست که مهمه، بلکه لیدی گاگا الان دیگه بیشتر یک پدیده اجتماعی محسوب می شه.

پیش درآمد: رادیوفردا الان دیگه بیشتر از یک سال هست که فعالیتش را شروع کرده، نه؟ بلکه بیشتر... و دیگه برنامه ترانه برترش تقریباً جا افتاده که هرماه 10تا آهنگ از خواننده های ایرانی معرفی می شوند و مردم به ترانه ای که بیشتر دوست دارند، رأی می دهند... این ماه اما، رادیوفردا داره جمع بندی می کنه! 10 آهنگ برتر سال گذشته را با هم به مسابقه گذاشته... و چی جالبه؟ این که از 10تا آهنگی که مردم سال گذشته انتخاب کرده اند، چهارتاش مربوط به داریوش ئه...

دوست دارم!!! 
دوست دارم درست احساسم رو توضیح نمی ده! برام خیلی خیلی جالبه که برایند سلیقه مردم چه کارهای عجیبی می کنه... اگه اون استاد کارولینای شمالی، ایرانی بود، حقش بود داریوش را انتخاب کنه جای لیدی گاگا... توی لیست ده تایی رادیو فردا جالبه که خیلی ها غایبند: گوگوش، ابی، محسن نامجو، شاهین نجفی، ویگن، محمد نوری، عارف، فرامرز اصلانی... از قدیمی تر ها "نیاز" فریدون فروغی هست... و به جاش خیلی چهره های جدید هستند که شاید هیچ آهنگ شاخص دیگه ای هم از خودشون نذاشته باشند! مهرنوش با "چشمهات" هست، حمید طالب زاده با "همه چی ارومه"... راستش کاملاً به نظرم این لیست واقعی می آد... چون معمولاً رأی دادن های وابسته به احساس، آمارهای جالب و غیر قابل انتظاری می سازند...

و اما داریوش. به نظرتون واقعاً یک پدیده نیست؟
با مامانم باهاش آشنا شدم. می دونم که افتخار می کنه که دوستش داره... نمی دونم می تونین درک کنین چی می گم: این که سال ها پیش، در دوره جوانی و نوجوانی، انتخابی کردی و با تمام وجود از خودت به خاطر این انتخابی که کردی خوشت می آد... برای من و بهزاد ماجرا کمی فرق می کنه. بیشتر حس نوستالوژیک داریم شاید. به خاطر حس مامان که همیشه همراه مادوتا هم بود... و به خاطر یک عالمه خاطره خوب و بد...
اما پدیده بودن به سلیقه من و بهزاد و مامان نیست. به سلیقه فرد نیست. حتی به سلیقه اجتماع هم نیست. به تأثیر متقابل اون پدیده و اجتماع روی همه! و من باور دارم که داریوش این ویژگی را تمام و کمال داره.


جدا از این که به طور کلی، تو برای مطرح شدن به عنوان یک خواننده، به یک چیز خاصی نیاز داری مثل صدای زیبا، خلاقیت در سبک خوندن، خلاقیت در اجرا، قیافه قشنگ، پشتیبانی خوب، شانس،...! این چیزها رو داریوش کم یا زیاد، مثل خیلی خواننده های دیگه داره. اما از دید من مواردی که اون را تبدیل می کنه به یک پدیده ینها هستند:
اول. همپای وقایع سیاسی-اجتماعی ایران خونده و بالغ شده... اولاً فقط سیاسی صرف نیست. خودش را تک بعدی نکرده. دوماً همین حالت درزمینه اجتماعی بودنش هم هست. سیاست و تفکرات اجتماعی را با هم برده جلو. اتفاقاً به نظرم بعد اجتماعی بودنش قوی تره که ماناترش هم می کنه. سوماً شعرهایی که می خونه تاریخ مصرف نداره. دیدی مثلاً مولانا شعر اجتماعی-سیاسی داره، انگار که همین امروز گفته شده؟ خلاصه تاریخ مصرف نداره. مهمتر از اون، در زمان، در محبوبیتش، در شهرتش، نمرده! به قتل نرسیده! خیلی ها خوب شروع می کنند، اما ادامه دادند، خوب موندن گاهی سخت تر هم هست. راکد نشدن... پا به پای روز جامعه خودت پیش رفتن... و باور کنید خارج از ایران این طور موندن خیــــــــــــــــــــــــــــلی سخته. به خصوص اگه آمریکا باشی (جو آمریکا افتضاحه) به خصوص اگه لس انجلس باشی (دیگه آمریکایی ها هم بگن اونجا مزخرفه، ببین چیه واقعاً!!!) مثلاً من ابی را در این زمینه دارای ضعف می دونم...
دوم. ادبیات متین و مؤدبی داره. قابلیت ارتباط با تمام لایه های اجتماع را داره. در این زمینه باوجود این که شدیداً دوستش دارم، محسن نامجو، و از آن طرف شاهین نجفی را دارای ضعف می دونم. این معنیش این نیست که اونها کارشون بده، فقط خودشون را (اگه بخوان) از قابلیت یک پدیده شاخص شدن و پایدار محروم می کنند... این که مثال متضاد می زنم هم، فقط برای اینه که نظرم را بیشتر روشن کنم. وگرنه اکثر این خواننده ها محبوب منند!
سوم. ارتباطش با نسل جدید اصلاً قطع نشده. بلکه محکم تر از خیلی خیلی های دیگه است. خیلی بیشتر از انتظار از یک خواننده عادی. همین که احساس کنی حرفت شنیده می شه و گوش داده می شه، از زبون توو برای تو خوانده می شه می تونه پایه پدیده اجتماعی شدنت را قوی کنه. تو زبان حال اجتماعت می شی. و به طبع، نماینده اجتماعت. داریوش قبل از جنبش سبز محبوب بود. اما بعد از اون کولاک کرد... کولاک. می گم که. بیش از پیش شد زبان مردم جامعه خودش.
چهارم. چندبعدی خواندنش قابل تقدیره. از دید من مثلاً گوگوش هم پدیده ایه واسه خودش... اما در این بعد، به خصوص قبل از شروع دوباره به خواندن، ضعف داره (الان بهتر شده)... داریوش فقط سیاسی یا اجتماعی نمی خونه. عاشقانه های بسیار بسیار زیبایی داره. از جدیدها شام مهتاب، تصویر رویا، به نام من، شکنجه گر (سلیقه خودم اعمال شده در مثال زدن) و از قدیمی ها... غلام قمر... قدیمی تر نازنین؛ کوه رو می ذارم رو دوشم؛ کس نمی داند کدامین روز می آید، کدامین روز می میرد؛ چون همسفر عشق شدی، مرد سفر باش... همه اینها... بعد های مختلف دیگه ای از عشق، عرفان، دغدغده های روزانه آدمیزادی و خیلی احساسات دیگه را دارند با خودشون. و زیبا. فکر کنم همین مورده که داریوش رو حتی به سینماهای جمهوری سلامی هم کشوند (اشاره به فیلم زن دوم)
پنجم. فعالیت های چند بعدی اجتماعی داره. بنیاد آیینه. کمک های انسان دوستانه اش... سفیر صلح شدنش... و تا حد امکان بی سر و صدا و بی هیاهو.
ششم. تجربه های شخصی اش ارزنده است برای اجتماع. قبول کردنشون بدون شرم از طرف خودش، خیلی ساده باعث می شه آدم ها اون رو خیلی بیشتر از خودشون بدونن. اعتیاد، سوخته شدن با اسید، درگیر زندان شدن. فرار، مهاجرت، عشق... همه اینها با هم... که برای هر خواننده ای پیش نمی آد که با این حجم اتفاق بیفته...

و احتمالاً خیلی موارد دیگه که یک انسان شناس/جامعه شناس از من خیلی بهتر می تونه توضیح بده.

به نظرم اگه تونستین رأی بدین، جواب مسابقه برای خیلی هامون می تونه جالب باشه:
1. نترسون از داریوش اقبالی 2. پشیمون از مهدی مقدم 3. همه چی آرومه از حمید طالب زاده 4. خون بازی از داریوش اقبالی 5. دنیای این روزای من از داریوش اقبالی 6. حیف از فرشید امین 7. نیاز از فریدون فروغی 8. چشمات از مهرنوش 9. سلول بی مرز از داریوش اقبالی 10. آقا نگه دار از گروه کیوسک

شخصاً قبلاً به داروش رأی داده ام، اما الان.... ترجیح می دم همه چی آروم بمونه... D;

و یک مورد دیگه: خودم هم می دونم و مسلمه که وضعیت سیاسی-اجتماعی فعلی ایران توی 40 درصدی بودن داریوش توی این لیست بی تأثیر نبوده. یک نگاه به شعرهای منتخبش کافیه...

پی نوشت به منظور آزار مادر گرامی: داریوش غمگینه! D<
پی نوشت بعد از تحریر:1.  آوازخوندن دوست دارم، 2. یکبار یک نامه نوشتم بهش که می خوام باهات بخونم و توی یکی از کلیپ هات باهات همراهی کنم... به نظرت می شه که این دوتا فکت/واقعیت با هم مرتبط بشن یک روزی؟
D;

Thursday, December 2, 2010

History, my passion, my mission

‎"Any fool can make history, but it takes a genius to write it." ~ Oscar Wilde

Tuesday, November 30, 2010

در میانه دهه بیست زندگی...

هوالجاده...

در میانه دهه بیست زندگی ام ترمز می زنم، نگاهی به آسمون می کنم نگاهی به عقب، و دوباره به جلو...
تکان نمی خورم. لبخند روی لب هست، هرچند از دلم خبر ندارم... امروز روز خوبی بود... می دونم زیادند کسانی که دوستم دارند. امروز مسیج گرفتم، اس ام اس گرفتم... انرژی مثبت از استادهای مهربون گرفتم... 
تکان نمی خورم. دوغ می خورم و تخمه... می چسبه. گاهی هم لواشک... آروم آروم می خورم که زود تموم نشه... می چسبه

در میانه دهه بیست زندگی ام تکان نمی خورم. دوست دارم درجا بزنم شاید! یادمه دبیرستان که بودم می گفتم بیشتر از بیست و پنج سال زندگی کردن بی معناست، آن روز که برسد خود کشی می کنم... امروز در میانه دهه بیست خودکشی نمی کنم، اما تکان هم نمی خورم... "خود کشی" نمی کنم، "خود" "کشی" می کنم...
تکان نمی خورم. می دانی؟ "... آقا مجید، مقصد همینجاست...". تکان نمی خورم، اما نه چون فکر می کنم مقصد همین جاست، کاش حداقل فکر می کردم مقصد همینجاست...

در میانه دهه بیست زندگی ام، در فیس بوک نوشتم "فقط می خوام از خودم بزنم جلو! جلو زدن پیشکش! هم پای خودم برم جلو... درخواست زیادیه از دنیا؟؟؟" و این منم که می دونم معنی این جمله چیست... همیشه همپای خودم بودم، مهم نیست جلوتر از بقیه یا عقب تر که هر دو را زیاد تجربه کرده ام... اما همپای خودم بوده ام! تکان نمی خورم! از خودم جا ماند ه ام... بدنم دیگر نمی کشد. خسته است! پیر شده است! خموده شده است... ذهنم جوان است. شاداب است خیز همیشگی را دارد برای پریدن... بلکه بیشتر از همیشه... هدف دارد، آرزو دارد، علاقه دارد، تجربه دارد، خودش را می شناسد... کله ام را دوست دارم، کله خوبی است! شاداب است... و این یعنی من همپای خودم نیستم. دنیای فیزیکی و مجازی و روح و جسمم نه تنها هم پای هم نیستند، گاهی فکر می کنم با هم بیگانه اند...

تکان نمی خورم. از ریسمان سیاه سفید می ترسم. از کارهای انجام داده نشده می ترسم. از ددلاین می ترسم. از عدد سی می ترسم. من نگار در میانه دهه بیست سالگی از "آینده" می ترسم... از اون روزی ترسیدم که در فیلادلفیا نه تونستم از درخت بالا برم و نه از دیوار و فقط به زور فقط از تیر چراغ برق... افسرده شدم... به بیان دیگر: "باوقار شده ام"!!! مثل محکومیت اجباری می مونه!!! نگاری که خیز برمی داشت به سوی ناشناخته ها، نگاری که بالای در و دیوارها و درخت ها زندگی می کرد، امروز خودش ار ملاحظه کار می بینه! و نه فقط توی بالا رفتن فیزیکی... کلاً! درمیانه دهه بیست زندگی ام... تکان نمی خورم...

یکی مرا تکان بدهد...
لبخند روی صورتم ماسیده! می خواهم بخندم... یکی مرا تکون بدهد...


بلافاصله-بعد-از-پست-کردن-نوشت: گاهی خدای من/ تمرکز انرژی جهانی/شانس یا هرچیز دیگری برای دیگران، مشت محمی بر دهان استکبار کوبید!!! این کنار نوشت:
"I like living. I have sometimes been wildly, despairingly, acutely miserable, racked with sorrow, but through it all I still know quite certainly that just to be alive is a grand thing."- Agatha Christie
خانوم کریستی عزیز، ما هم همچنین! غر می زنیم، می ترسیم، اما همچنان هم شاد می زی ام و هم میر D;

Sunday, November 28, 2010

بهمون می گفتن اول همسایه بعد خودت... به همسایه هم همین رو می گن؟


همچنان سیاسی نیستم و نمی خوام باشم (حداقل نمی نویسم)، اما واقعاً می شه ایرانی باشی و به سیاست نرسی؟ بی انصاف در این جغرافیا همه راه ها به پدیده سیاست ختم می شه... از حداقل 2500 سال پیش تا الان...

اما جالبه که می تونی ایرانی باشی و چشمات رو یک در میون، یا هردوتاشو با هم ببندی... همه با هم! منظورم اینه که هممون همینیم...  با اسلام مشکلی ندارم (کیه که ندونه خوبم باهاش و دوستش دارم؟) اما 1400 سال پیش حمله ای شد... سنگین! امروز شنیدم که پادشاه عربستان، مقامات اردن و بحرین از آمریکا خواستن حمله [به تجهیزات*] هسته ای بکنند به ایران... اسمش را نمی ذاری تکرار تاریخ؟ دیروز روسیه پشتمون را مدام خالی کرد، امیرکبیر را کمک کرد تا کشته شد، سرزمین های گوگولیمون را هدیه قبول کرد... امروز و کمتر از یک سال پیش دست تو دست احمدی نژاد... یا الان همراه با این کشورهای کوچولو موچولوی حاشیه خزر سهم پنجاه درصدی خزرمون را با لطف و ارفاق به 10 درصد رسوندن!!!!**... چی بگم... دیروز و امروز عراق به ما تیکه می پروند، ایرانی ها ساختنش و تحقیرشون کرد... کی از وزرای سازنده بغداد که ایرانی بودن اسم برده شد دیروز؟ امروز که عراق کاخ بیستون را عملاً تخریب می کنه چون "ایرانی"ئه، کی صداش در می آد؟ هرچقدر هم می خواد میراث فرهنگیشون باشه... منبع مالی و توریستی بتونه باشه حتی براشون... می دونی چیه؟ ایرانیه! مثل جرمی غیر قابل بخشش... عثمانی و ترکیه که حرفی نداریم... بازم به ترک جماعت که می گفت و می گه آقا می دونی چیه، از ریختت خوشم نمی آد! اسکندر کبیر که برای همه کبیر بود و برای ما خانه خراب کن... ببین که فقط چندین و چند اسکندرنامه داریم در وصفش!!!جام سکندر... چی بگم؟؟؟ بریم شرق، از مغول های دیروز یا محمود افغان بگم یا طالبان امروز؟ هــــــــــــــی چی بگم؟؟؟؟ چی دارم که بگم؟ چی داریم که بگیم؟؟؟

این نقشه که دید ایرانی جماعت به دنیاست، طنزه... اما دور از واقعیت نیست. صادق باشیم، هست؟

همسایه پرستی ما، دیگر پرستی ما، اعتمادهای احمقانه ما، همه و همه... پدیده ایه واسه خودشون قابل تقدیر!!! عمراً اگه از مفهوم "درس از تاریخ" چیزی بره تو مخمون... دنیا مارو شناخته، ما خودمون عین سگ دنبال دم خودمون می چرخیم.... سال هاست! نه 1400 سال! بلکه 2500 سال! بلکه بیشتر... (ماشاءالله تناوب خرکاری هامون هم روز به روز بیشتر و گسترده تر می شه!!!)

عصبانی ام.

* بعداً اضافه شد...
** شاید ساده انگارانه و غیر علمی به ماجراها نگاه می کنم... .ولی... هزار ولی...

Frida of the past... Negar of the present...

پیش نوشت: احمقانه نیست که آدمیزاد این قدر از خودش بنویسه، وقتی حتی خودش را هم نمی شناسه، چه برسه به بیرون از خودش...

Someone once told me: "you are Frida"... so true I am...

I know myself. (however sometimes I pretend that I don't or at least am not that much sure): The energetic fighter... who brings light to life of the others... yet who is confusing about herself... who is searching for the light in her own life... My words, my looks, my whole existence... I can see how they bring smile for a short or long time for others... just... that's a pity I can't see myself from the outside...

You know what? maybe that's why Frida loved a mirror... and that's exactly why I write this much about myself... who am I really? Who Frida was really...?... thanks for her paintings, we hear her voice yet... what about my voice?...

Frida... this girl preferred her own city, people, colorful house to elaborate New York city... So do I... and don't mess with it: that it is the only point about her that I can see myself in her. no absolutley not... She is just "The One"... So do I...







Sunday, November 21, 2010

ناموس

شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"
شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."
تحليل حكايت :
1 يك شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد.
2 در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است

پینوشت: نمی دونم چرا این جوری شدم که اصلاً اسم شاه عباس که می آد انگار دارن راجع به ناموسم حرف می زنن!!! شاخک هام سیخ می شن که کیـــــــــــــــــه؟ چیـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟



Friday, November 19, 2010

خوندم: آی لیلی

هو ال-سینگر!!!

خُب! کیه که ندونه ما حس خوانندگی داریم؟ در یک سال گذشته، با وجود آزادی بیشتر، نه بیشتر، بلکه کمتر خوندم! حالا ایناها! با کمترین امکانات و آماتوری ترین سیستم ممکن واسه دل خودم خوندم!!! بلکه به دل شما هم بشینه!

این هم لینکش:
پیشنهاد: صدارو زیاد هم نبرین بالا! جیغ می زنم به هر حال! جلو در و همسایه آبرو دارین! خوبیت نداره!!!!

پی نوشت: از این کارها باید بیشتر بکنم! یک کم هم حرفه ای خیر سرم! این چه وضعشه...

Wednesday, November 17, 2010

شاید برگشت

هوالمعطی

می خوام برگردم به همون شروع! شاید یادم بمونه که خیلی چیزای دیگه هم تو زندگی هست که می شه بهش فکر کرد...
ریکاور می شویم...

وقتی فکر می کنی آش رشته قراره بخوری، اما به خودت قورمه سبزی تحویل می دی، ته دلت به گیج منگولا بودن خودت می خندی و از دور مامانت را می بوسی...

حکایت می کنند که

یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن ، و در مورد ملیت اونها بحث میکردند

انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی! مطمئنم که اینا انگلیسیند!
فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا! و هم رفتار عاشقانه ای دارند... حتماً فرانسویند!
ایرانیه میگه: نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی بهشتن! صد در صد ایرانیند

من خوبم. جدی می گم.

Tuesday, November 16, 2010

گریه کنم یا نکنم، حرف بزنم یا نزنم؟

پیش نوشت: می شه نگید اینها چیه که می نویسی؟ خسته شده ام. اگر ننویسم، معنی اش این نیست که فکر نمی کنم. معنی اش اینه که خودسانسوری می کنم. خفه می شم، خفه! نوشتن، آرومم می کنه! اگه ازش جدا شدم، به بهانه این که دیگرانی که برام خیلی مهمند را آزار ندم، دیگه خودم نخواهم بود... خودم را دادم دست فنا...

بعد از یک سال شاید، تمام یأس فلسفی های نیامده، هجوم آورده اند بهم... داغ داغم. خسته، افسره، فرسوده... می گذره. خوب می شم. اینجا چراغی روشن است...

پس نوشت: یک روز سوم دبیرستان، همین طور بودم... تمام بدنم می لرزید! سر کلاسی که نمی دونم چی بود، زدم بیرون و اشک بود... جای همیشگی ام. بالای پله ها کنار اتاق نجوم... نمی دونم چی شد و چه جوری و کجا، اما بچه ها پیدام کردن... سالومه حرف زد و حرف زد و حرف زد. بچه ها خندیدند و مسخره بازی در آوردن... اون روز خوب نشدم. اما هنوز زنده ام. این نشانه خوبیه، نه؟ دیروز حتی چراغی هم روشن نبود...

پس نوشت دو: دوروزه بارون می آد... یک بند و یک ریز! فقط همین شهر، همینجا! اشک دنیا داره هوار می شه رو چارلوتس ویل... توی دو ساعتی اینجا، خبری از اشک، خبری از بارون نیست...

پس نوشت سه: مرسده امروز از خونه کشیدم بیرون...از غار خودم! دستش درست...

Sunday, November 14, 2010

Once upon a February... Once Upon an August... Once Upon a November

Once upon a February I born,
Once upon an August I left my home town,
Once upon a November I am writing
...
Once upon a time... Negar will be back... more mature, and much more aware to how enjoy and how to live The Life...


From Disney Anastasia


Dancing bears
Painted wings
Things I almost remember,
And a song someone sings
once upon a december

Someone holds me safe and warm,
horses prance through a silver storm,
Figures dancing gracefully,
across my memory,

Far away, long ago
things I yern to remember
and a song someone sings
Once upon a December

And a song someone sings
Once upon a December 

Saturday, November 13, 2010

فقط همین

توی زندگی ام این قدر آب نخورده بودم تا حالا... می گن بغض را هل می ده پایین... بغض داره سنگ می شه تو گلوم... مرور زمان گلو رو هم سنگ می کنه! چه برسه به بغض واخورده...

به قول یکی از دوست ها... "دوست ندارم زندگی رو زیاد"

من دچار جبر جغرافیایی... تو دچار جبر زمان... دست هامون دور از هم، رد پامون بر قلب هم...

عینک دار شدم باز. بعد از یک سال و چند ماه... هروقت عینک روی چشم هام می آد، هروقت "می بینم"... احساس می کنم دست تو، قلب تو، محبت تو، چشم تو رو ی چشم هامه... عینک دوست ندارم. هیچ وقت دوست نداشتم... الان دیدنم را دوست دارم، حسم را نه! جاهای خالی خودم را نه! جاهای خالی تورا نه! جبر جغرافیایی را نه....

من این جمله را دوست ندارم: "دختره هم رفت"... نه! نرفت! نرفت! نرفت!

من می خواهم فارغ التحصیل شم! نه چون مدرک فوق لیسانس هم به لیست رزومه ام اضافه می شه! نه چون نتیجه زحمت هامو می بینم! نه چون راه باز می شه برای آینده ام... فقط چون چهارنفرمون باز هم با هم جمع شویم... فقط همین. من جمع چهارنفره می خوام. 
فقط همین.

توضیح عکس ها: آدمیزادها توی کیف پولشان، عکس خوانوادگی زیاد می گذارند... من هم دارم! اینهاهاش!!! "اینکردیبلز"... ما افسانه ای هستیم! غیر ممکنیم! عیز قابل باوریم! خاصیم! هرچهارتایمان... و بدون هرکدام یکی از ما، دنیا بخش مهمی از خودش را کم داره... شک ندارم


Friday, October 29, 2010

World is B..Sh...! Ooops! Sorry!

Pineapple Smirnoff is sucks! neither like classic Lemonade taste and yeaaa Ice one is my taste ;D
anyway none of them works as my awakener! gotta sleep or at least stick to coffee instead! :S

Tons remained to do :-( make me nervous :S

Wednesday, October 27, 2010

Desire

I love teaching,
I love to be effective teacher,
I love to be admired cuz I've been a good teacher.

That's how my life is going!
Simple, yet full of desires...

Tuesday, October 19, 2010

تکرار خود! هربار یک جور

خب... 

کی نمی دونه که من زیاد خودمو خسته می کنم؟ هزارتا سنگ و  هندونه و هرچی دیگه سر راهم می بینم برمی دارم و می خوام برسونم به مقصد؟ خیلی وقت ها نمی شه، بعضی وقت ها می شه، خستگی اش می مونه و احساس لذت از مفید بودن... نمی دونم این خستگی خوبه یا نه! هرچند از خودم راضی ام. بچگی ام را کرده ام، جوونی ام را کرده ام و عین خر درگل، همیشه شلوغ ودرگیر بوده ام! یعنی برنامه ام شلوغ بوده... از دید خودم وقت زیاد تلف کرده ام، اما باز از دید خودم کم یادم می آد که علاف بوده باشم... چه می دونم... 
این احساس مبارزه دائم، تلاش دائم،... بهم اعتماد به نفس می ده! حتی به قیمت این که گاهی خودم را از خودم محروم کنم... حتی اگه چیزی برای مبارزه نباشه، خودم درستش می کنم انگار!!! حماقتی از بعد همون هایی که بدون دشمن زنده نیستند انگار... حماقته! افتضاحه... یا شاید... به قول مکس "شما دیوانه اید! اما دیوانه خوبی هستید! خوب است، خوب است"... (شاگردم در کلاس فارسی)

ایران، تارا که بود هر از گاهی به قول مامان "ترمزم را می کشید"... نمی ذاشت هوارتا بار با هم بردارم... اینجا هم به خصوص این ترم که الان دارم می گذرانمش، دیگه حقیقتاً به اوج مفتضح بودن داشت/داره نزدیک می شه... امروز بابا خودم را از خودم نجات داد!!! چرا اینجوری ام؟ چرا خودم نمی تونم خودم را از این هول کردن ها نجات بدم؟ چرا خودم نمی تونم به خودم واقع بین نگاه کنم؟
اَه.
امروز توی راه دانشگاه داشتم فکر می کردم، هم ایده آلیستم، هم دوست دارم که ایده آل باشم، هم دوست دارم اون کسایی یا چیزهایی که دوست دارم را (حتی شده به زور) ایده آل کنم!!! و از دم احمقانه است!!! پوف

بابا امروز ترمزم را کشید... کمی سبک ترم... کاش یاد بگیرم که فرداها دوباره خودم را تکرار نکنم...

Wednesday, October 13, 2010

Ostureye man khamush shod....

Marzieh, ostureye avaze man, raft ;(((((

Nemikham, nemikham, nemikham, nemikhaaaaaam ;((((((((((



Sunday, October 10, 2010

انتظار

- کسی را می شناختم که می گفت وقتی از ایران آمد بیرون وسط ماجراهای 28 مرداد بود، از اون روز منتظر بود (و شاید هست) که برگرده...
- کسانی را دیدم که به من گفتند "ما ایرانی بودیم"... گفتم یعنی چی "بودیم"؟ گفتند یعنی اجداد ما 300 سال پیش از ایران کوچ کردند به امید روزی که زود برگردند... هنوز منتظرند...

چهار ستون بدنم می لرزه

روزی که من اومدم، اوج ماجراهایی بود که نامش جنبش سبزه... من منتظرم... من منتظر می مانم... من حوزه زبانی ام را ترک کرده ام. تمام.

پینوشت در 3:28 صبح 28 آوریل 2011: یه بحث تو پیج دور باز شده که چرا مهاجرهای ایرانی برنمی گردند. یادی از پست "حوزه زبانی" داور کردم. طول کشید پیداش کنم. اینجا می ذارمش تا قابل پیدا کردن بشه برای آینده...

Friday, October 8, 2010

تاریخ تکرار می شه... اون هم ناجور

گاهی تاریخ آن چنان احمقانه تکرار می شه و تکرار می شه و تکرار می شه... که حتی اگه گاهی شک هم بکنی، باز مطمئن می شی که خدایی واسه خودش اون بالا نشسته و مطمئناً بازیش هم گرفته!!!
این خدای بامزه را دوست دارم. هرچند نمی دونم چه خوابی برام دیده... عیبی نداره! داره خوش می گذره... بگرد تا بگردیم...

Wednesday, October 6, 2010

عقل کل

یعنی بعضی ها آی حرف می زنن، آی حرف می زنن... من هم آی می خندم، آی می خندم...

پی نوشت یک: باورم نمی شد که یه روزی "منِ نگار" به یکی دیگه بگم "حراف".
پی نوشت دو: این خانواده میلانی آی ماهند، آی مااااااهند. فرزانه و عباس میلانی. ممنون! بودن در جلسات شما، یادم می اندازه که آدم هایی هم تو دنیا پیدا می شن که منطقی فکر کنن... و دوست داشته باشند که منطقی فکر کنن... و با دانش کافی، فقط توی اون زمینه ای که توش تخصص دارن، حرف بزنن! ایرانی جماعت نادره، که فکر کنه عقل کل نیست!!!
پی نوشت سه: اومدم عنوان این پست را انتخاب کنم، یادم افتاد که روزی که با آقای اورازانی بحث "برچسب گذاری" بود، همین برچسب رو روشون گذاشتم: "عقل کل"... اصلاً خوششون نیومد... 
پی نوشت چهار: و یادمه بیشتر برچسب هایی که روم گذاشته شده، بیشتر حول و حوش "هیچان محوری"، "شادی و شادابی"... این چیزها بود! اولش خوب بود! اما بعد حالم گرفته شد... از "دانایی" چیزی توش نبود... دلم واسه خودم کمی تا قسمتی سوخت... حداقل توی اون "ترین" انتخاب کردن های سال اول، یه "باهوش ترین"ئی شده بودم... به دانایی ربطی نداره، اما بازم یه جور پس رفت نشون می داد... هی... من هم اصلاً خوشم نیومد...

پینوشت پنج: اگه شما بخواین شخصیتی که ازم می شناسین را با یک/چند "لیبل" یا برچسب معرفی کنین، چه اسمی روم می ذارین؟

Thursday, September 30, 2010

Yesterday

گاهی خبرهای ایران را که می خونم، می شنوم، می بینم... دلم می گیره، می ترسم
امروز زمزمه هایی کردم که شاید دیگه بیشتر از این دووم نیارم، که برگردم، یا حداقل تابستون برگردم.... و باز خبری خوندم و باز... مثل خیلی وقتهای دیگه این آهنگ از ناخودآگاه پس ذهن های کودکی ام دوباره به لبهایم آمد

شعرش رو می نویسم، برای مامانم
و می خونمش، برای بابام

و برای دل خودم که برای خیلی چیزها از گذشته رفته ام و آینده نیامده ام، تنگه

من شادابم، مثل همیشه... اما این "جبر جغرافیایی"... خدایی بد کوفتیه

Seems the love I've known has always been
The most destructive kind
Yes, that's why now I feel so old
Before my time.

Yesterday when I was young
The taste of life was sweet as rain upon my tongue.
I teased at life as if it were a foolish game,
The way the evening breeze may tease a candle flame.
The thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned
I'd always built to last on weak and shifting sand.
I lived by night and shunned the naked light of the day
And only now I see how the years ran away.

Yesterday when I was young
So many happy songs were waiting to be sung,
So many wild pleasures lay in store for me
And so much pain my dazzled eyes refused to see.
I ran so fast that time and youth at last ran out,
I never stopped to think what life was all about
And every conversation I can now recall
Concerned itself with me and nothing else at all.

Yesterday the moon was blue
And every crazy day brought something new to do.
I used my magic age as if it were a wand
And never saw the waste and emptiness beyond.
The game of love I played with arrogance and pride
And every flame I lit too quickly, quickly died.
The friends I made all seemed somehow to drift away
And only I am left on stage to end the play.

There are so many songs in me that won't be sung,
I feel the bitter taste of tears upon my tongue.
The time has come for me to pay for
Yesterday when I was young...

Wednesday, September 29, 2010

long way ahead

Have a admission letter in my hand and yet... not satisfied!

ps. this guy, Enrique... "karesh doroste!"... I like this song and it's video clip as well.
          "Eighth and Ocean Drive
          With all the vampires and their brides
          We're all bloodless and blind
          And longing for a life
          Beyond the silver moon"
          ... "No one sees me
          But the silver moon"
          ... "So far away - so outer space
          I've trashed myself - I've lost my way"

Tuesday, September 28, 2010

گربه-سگ

[اخیراً] وقتی از خونه بیرونم، احساس آدمی رو دارم که گربه هاشو خونه تنها و بی صاحب رها کرده! می خواد بدوئه برگرده سراغشون!

پی نوشت یک: شدیداً منتظر اون روزی ام که خونه خودم را بخرم! که به خودم قول دادم بلافاصله بعد از اون گربه می خرم واسه خودم... دنیای بدون حیوون های دست آموز، سخت می شه گاهی...
!!!
پی نوشت دو: و باز هم دم فوتوشاپ گرم...

برخرمگس معرکه لعنت

جزو یکی از معدود مشکلات تنهایی واستون بگم که:
اون لحظه خیلی بده که از کشتن جونور چندشتون می شه و ساعت چهار صبح، مجبور می شین یه موجود سیاه گنده (دو-سه سانتی) بین ملخ و مگس را بکشین!!! کشتنش به تنهایی عیبی نداره! اون موقع رو اعصاب می ره که مجبوری اولاً با دستمال کاغذی بپری دنبالش چون حشره کش نداری و اون لامصب هم کله سحری تمرین جهشش گرفته! دوماً برای رعایت حقوق همسایه فحش هم که می خوای بدی، آروم باید بدی!
عیب نداره! چون جزو معدود مشکلات تنهاییه، می بخشمش D;
پوف! میشن اکامپلیشد! ما ببریم لالا

Thursday, September 2, 2010

این پست وحشتناکه

آقا من حالم بد بید!!!!!!

ببین یه کلاس داریم، معماری مدرن! منظورش اخیر نیست ها...دوره مدرن و مدرنیسم... استادمون یک خانوم قد بلند روس با یه لهجه عجیب و جالبه. فارغ التحصیل ام.آی.تی و شدیداً باسواد... فقط... روسه دیگه! خشن و عجیب! شوخی هاش هم شُک ایجاد می کنن!

یعنی چی؟ الان می گم... بحث درسمون این بود که اون اوایل مدرنسیم یه نگاه دوباره به عقب جریان داشت... یعنی نگاهی به عقب که همراه با ستایش، ترس و احترامه! تو خودت را با یک "قدیم" با ابهت مواجه می بینی... می ترسی و جو می گیرتت! و بعد که از شک اومدی بیرون، می گی آخیش! خوب شد خواب دیدم! خواب بود و تموم شد. نقاشی ها نشون داد و ... آخر کلاس هم یک فیلم. این لینکشه، اما جداً بده! خیلی بد... برای من بود حداقل! سر کلاس... آمفی تئاتر تاریک، صدای دالبی در نوع خودش... پوف! بد بود... اگه اعصاب ندارین، نبینین.
توضیح اضافه این که بعد از فیم نزدیک دو دقیقه کلاس خفه شده بود، از کسی صدا در نمی اومد و نفس هم نمی کشیدن فالواقع...

از نقاشی ها هم که گفتم اینهارو نشون داد: 
نقاششون اسمش Giovanni Battista Piranesi ئه.




Thursday, August 26, 2010

من ساندیس خورم! می خوام دیگه نباشم

داشتم کاریکاتورهای مانا نیستانی را نگاهی می کردم تا به سر، که این رو دیدم: 

یادم افتاد که داشتم به سیاوش کاظمیان می گفتم که "...آره، برنامه اپلای دارم و این بار فاند واسم خیلی مهمه..." جواب داد: "ئه؟ مگه تو هنوز ساندیس خوری؟"... پکیدم از خنده...

Tuesday, August 24, 2010

خسته اما با لبخند

اعتراف می کنم: در یک اسلام نگاریزه شده، در بلاد کفر روزه می گیرم و باور کن باور کن باور کن که سخته!!! خیلی خب بابا! لوس نمی کنم خودمو، اما امروز خداییش ناجور بود! از ساعت 10 صبح تا 9شب که رسیدم خونه، سه تا کلاس داشتم و یک قرار با یک استاد فارسی که اصرار داره اینگیلیش حرف بزنه اونلی!!!!!!!!!!!!!!!!! =))
خلاصه سر کلاس آخر داشتم قیلی ویلی می رفتم! حالا می دونی چی می چسبه؟؟؟ فردا! کلاس ندارم و حالی به حولی!

البته یعنی خونه می شینم و درس می خونم که این ترم (مثل تصمیم های هر اول ترم) بچه مثبتم و لاغیر! خوشحالم که ثابت قدمم و سر این تصمیم های خوب خودم عمریه که سرمایه گذاری می کنم!!!!!! =))

                                                                                                                             

دیروز از بلاگ جیران خوندم که به زبان من خلاصه اش می شه: اگه دیدی بلاگ نویسی تند و تند و هرروز می نویسه، یعنی حالش خوب نیست اگه دیدی کلاً نمی نویسه یعنی دق کرد و مرد!!! حالا من هنوز زنده ام اما! حالم هم خوبه!!!

به به

                                                                                                                             

در پی نظر سنجی پر مشارکت، تصمیم بر این شد که سه روز در هفته کلاس داشته باشم! نه این باشه، نه اوشون!!! همچنان حالی به حولی و خرخونی پربار در خونه کوچولوی خودم...

دوباره درس شروع شد و نظریات معمارانه من هم گل می کنه: یه کلاس دارم که به نظر سخت می آد، اما دوست داشتنی می نماید!!! Advance Cultural Landscape Preservation
حالا این که خود این مبحث کالچرال لندسکیپ چه باحاله و شخصاً چندسالیه در جوش هستم بدون اینکه تا یک سال پیش بدونم اسم هم داره این مباحث، بماند! پرزرویشن کردنش باحاله! دوست می دارم! یعنی کاری که تو پروژه لیسانس هم انجام دادم... این ترم تو یه کلاس (سمینار) 25نفره با دوتا استاد یه پروزه-استودیو کوچولو داریم که گروه های دو-سه نفری از رشته های مختلف قراره با هم کار کنیم، روی یک سایت تاریخی وسط ویرجینیا... تا ببینیم چه شود
درباب خالی نبودن عریضه هم بگم که غیر از تز، درس معماری مدرن با یه دیدگاه جدید که حال ندارم توضیح بدیم دارم.درس معماری منظر عثمانی دارم که بعد از عمری با استادیه که برخورد غیر فرمال به معماری خاورمیانه داره. آخریش هم یه درس با این استاد ایرانیه است که اصرار داره خارجکی حرف بزنه و رو اعصاب منه کمی تا قسمتی! موضوع؟ تحقیق درباره طراحی شهری صفویه از طریق ادبیات کلاسیک! یه همچین چیزایی! معنیش اینه که اون متن های قدیمی که من بعضاً فقط می تونم حروفش را بخونم را به یه چیز قابل فهم برای خودم ترجمه کنم تا بعد از توش ببینم معماری در می آد یا نه!!! می شه خوندن ادبیات کلاسیک.... اون وقت این آقای محترم فقط در مقیاس "بفرمائید" با من فارسی حرف می زنه! عمو؟ اومدم می گم فارسی قدیم نمی فهمم! خارجکی به خوردم می دی؟ (به این می گن گیــــــــــــــــر جوجه دانشجو)


وای! غذام سوخت

روز اول سال آخر

و شروع می کنیم سال دوم/آخر فوق را!

کلاس اول: معماری عثمانی... و یک خانوم معلم خوب ترک... کلاس دوم یک خانوم معلم روس، کلاس سوم یک آقا که می گن آمریکاییه... ساچ ئه دایورس!!! نظرخواهی: اگه دوروز در هفته کلاس داشته باشی و از یکی از کلاس هات شروع نشده بترسی و نگرانش باشی، کلاس را عوض می کنی به یک کلاس آسون درحالی که برنامه ات بشه چهار روز در هفته؟؟؟؟

چه قدر امسالم با پارسالم فرق می کنه...

Monday, August 23, 2010

موجیم که آسودگی ما بهسازی ماست

مامان که بیاید، یک سال و یک ماه و سه روز خواهد شد که ندیدمش.
بهزاد رو شاید تا دوسال دیگه نبینم و عمر ندیدنمان بشود سه سال.
بابا نمی دانم کی بتواند بیاید و...

من کی باز ایران می بینم؟
من می خواهم ایران ببینم. کی می تونم؟ ایران امروز را! نمی خواهم قفل شوم در دیروزم، نمی توانم بفهمم امروز این مملکت غریب را... من کی ام، من چی ام؟


تا خودم را با خودم حل نکنم، چه جوری می تونم خودم را با بقیه حل کنم؟


شهریار عجیب نوشته:
آخ که شدیم مردمان بی سرزمین... و ...


این متن نبوی چه عجیب تر بود برایم... این مرد جدی تر که می نویسد، از دل که می نویسد بیشتر روم تأثیر می گذارد تا طنزهایش...
"... تضادی هست بین زندگی فعلی و گذشته، اما زمان برای یک کشور همانی نیست که برای یک فرد، گذشته شما همان گذشته کشورتان نیست. زیرا ایده زمان و مدت برای کشور بسیار متفاوت است. در هر حال نوستالژی تقریبا نوعی بیماری است." بعد درباره نویسندگان مراکشی مثل " پل بولز" می گوید " او دائم حسرت مراکش سالهای 1930 را می خورد، مراکشی که دیگر وجود ندارد. آنها در دنیایی زندگی می کنند که دیگر وجود ندارد. هربار که با پل بولز حرف می زنید او دائم شکوه می کند که آی مراکش دیگر همان که بود نیست." مدتهاست که دارم به حرف طاهر بن جلون فکر می کنم و به اوضاع ایران و اینکه آیا اینترنت می تواند تا حدی این فاصله را طی کند؟ می تواند؟ شما نمی خواهید در مورد این موضوع فکر کنید؟"


هی.... حالم چندان خوب نیست... نه چون یک نوستالژی مریض به جونم افتاده و هست... به اون دارم سعی می کنم عادت کنم و درست بشناسمش... نه... چون تکلیفم با خودم معلوم نیست و تا خودم با خودم حل نشوم، سرم از خودم بالاتر نمی آید....


به خاطر یک کامنت غریب، این پست قدیمی، مال یک سال و یک ماه و چهار روز پیش رو خوندم...
و چی برام جالب بود؟ کامنت ئاران...
"...دلم می خواد یه چیز رو بگم که از تو یاد گرفتم! جنگیدن! هر موقع تو رو می دیدم یادم می افتاد آدم ها باید تا جوون دارن بجنگن تا اون چیزی که می خوان رو به دست بیارن! نمی دونم چرا تو برای من این نماد رو زنده می کنی، ولی قطعا از روحیه ی همیشه پویا و دونده ات به این حس رسیدم..."


راست گفته، حتی اگر خودم ندونم یا توجه نکنم.... همیشه در حال جنگیدن و مبارزه ام. برای چیزهایی که می دونم درستند، می دونم ارزش رسید بهشون رو دارم و مهمتر از همه طبیعی و شدنیند.... می دونی چیه؟ خسته شدم! چرا همیشه مبارزه و جنگیدن؟ چرا؟ سخته که آرزوم آرامش باشه؟ زندگی بدون پیچیدگی؟ بدون ریتم تند و محکم رو به جلو؟ گاهی می خوام از جاده بزنم بیرون، بشینم تو خاکی و گذر عمر ببینم.... تنها؟ اگه قیمتش اینه، آره! بذار تنها باشم....

من آرامش می خوام. همین.

Thursday, August 19, 2010

لذت از لحظه های کوتاه زندگی


بابا و مامان برام تعریف می کردند که "اون اول ها آب نداشتیم بخوریم، به جاش شیر می خوردیم!".... یا یک همچین چیزی! دوست داشتم!!!!

تو استودیوی کوچولویی که صداش می کنم خونه ام، پله هاشو دوست دارم!
این که از پله هاش می آم، تمام قد می افتم تو آینه رو به رو ام و حس مدل های مُد بهم دست می ده را دوست دارم!
خرده خرید کردن های خونگی رو دوست دارم!
طبعم عوض شده و غذای خوب پختن و خوردن را دوست دارم!
حس مفید بودن را دوست دارم... حسی که می تونه بهم حس استقلال را هم هدیه بده...

بهزاد توی فیس بوکش نوشته: "ما سه چیز را در دوران کو چکی جا گذاشته ايم: شادمانی بی دلیل، دوست داشتن بی دریغ، کنجکاوی بی انتها." (by A. Tarakameh) باور دارم که کودکی ام را با خودم کشانده ام تا خودِ خودِ الان... و اگر چیزی باشد که بتونم بهش در خودم افتخار کنم، حتماً از مهم ترین هاش اینه...

تخم مرغ ساعت 4.5 صبح هم می چسبه ها!!!

Sunday, August 15, 2010

آره؟

بیشتر از یک ماهه که کوله به دوشم! سفر و سفر و سفر... جهان گردی شدم اساسی...

اما خسته شدم، از سفر خسته شدم و باورم نمی شه،
دیگه به آسونی قبل نمی تونم از در و دیوار بالا برم و باورم نمی شه،
به درد بی درمون گرفتگی صدا مبتلا می شم و باورم نمی شه،
موی سفید پیدا کردم و باورم نمی شه،

دارم پیر می شم و باورم نمی شه

Tuesday, August 10, 2010

دلم بهوونه می خواد

دلم بهوونه گریه می خواد! 
چیکار کنم؟
آخ. ولش کن.
.
دوست دارم و باور دارم که حتی اگه روزی داغون بودم و ناراحت، حداقل این خنده و شادابی رو نباید از خودم دورش کنم... اما  یه روز بهاری توی دانشگاه، بالاخره بُت همیشه خندانم شکست و یکهو زدم زیر گریه...  امیر گفت "ئه! مگه تو هم می تونی ناراحت بشی؟ مگه تو هم گریه بلدی؟"... فکر کنم گاهی وقت ها بقیه که هیچی، خودم هم باورم می شه... یادم می ره که "خودم" چی ام و کجام!!!
.
.
.
پینوشت یک: زیباست، http://www.youtube.com/watch?v=zrYwzb5vK7c می دونم که مقاله من هم بد نبود... فضاهای شهری... می دونم که یه روزی یکی نقد فیلم هاشو می کنه، یکی نقد موسیقی هاش، یکی نقد فضاسازی ها... آخرش هم همه با هم می سازندش.
پینوشت دو: دلم برای بابام، مامانم، بهزاد تنگ شده. با یه عالمه توضیحات ویژه که تو کلمات نمی آن...
پینوشت سه: -چرا این پینوشت دو هیچ وقت تکراری نمی شه؟ -چون آدم به درد عادت نمی کنه!!! حالا حکایت ماست! خیلی داره خوش می گذره ها! اما "خانواده"اش کمه! یه چیزایی هم تا نکشی، نمی فهمی!... آره داداش! این جوریاس!!!

Saturday, July 31, 2010

صدای بی صدا، صدای با صدا

وای زندگی، آبیِ بی کران قصه بهاره.... رخشان بود هرسو ستاره... منو تولد دوباره....
وای به سرزمین خورشید........

دلم گرفته. دلم بد گرفته... چند روزه که گرفته!

چند شب پیش اتفاقی فیلمی از زندگی جین آستین دیدم. چه زیبا بود و دلنشین... تأثربرانگیز شاید... قسمتی از فیلم گفت:
I am look like a cook, without a cooking receipt by myself
چقدر خودم را به ضعف های اسطوره هام نزدیک می بینم...

چند روز قبل تر هم فکر می کردم که مادام کوری باشی، اما اسمت و شخصیتت را به اسم شوهرت جا بزنی... در زنده و مرده بودنش... این عشقه یا ضعف شخصیت؟ باور نداشتن به خود؟ قایم شدن پشت اسم هایی که تکیه گاهت بودن یا هستن؟

[بردمت تا کهکشان های عشق... 
...زندگی است رؤیای زیبای عشق...]

بهزاد، دلم برات تنگ شده... موفق باشی رفیق! برادر!

[دلم تنها، غمم دریا... وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها...........]

به یاد قدیم آهنگ متنی که گوش می دم را توی آکولاد می نویسم، این آهنگ ولی عجیب مثل خیلی بارهای دیگه، با درگیری های ذهنی من همخوانی داره.... یادمه که چندین بار این رو می خوندم بلند و آروم... و حل نمی شد! نمی شد! نمی شد!

[خروش موج با من می کند نجوا... که هرکس د به دریا زد رهایی یافت... مرا آن دل که بر دریا زنم نیست... زِ پا این بند خونین برکنم نیست!... امید آن که جان خسته ام را به آن نادیده ساحل افکنم نیست]

نیست! نیست! نیست!.... آقا جان! نیست....
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست....

بی انصافیه که بعد از سفرهای فرح بخش نیویورک و فیلادلفیا این طور بنویسم... اما حال الانم همینه دیگه...
آخ! یاد اون شب تنها روی پل خیابون 38 فیلادلفیا به خیر... تنها. 2صبح... سکوت... تنها و خودم و خودم...

محمد نوری عزیزم! دلم برات تنگ می شه و هست

Saturday, July 10, 2010

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

همه چی آرومه، حال ما هم خیلی خوبه! فقط اگه یکی پیدا شه این ساک مارو برای هزارمین بار هم ببنده، دیگه همه چی تمومه 
شارلوتس ویل، بتزدا، لس آنجلس، بیابون های کالیفرنیا، سانفرانسیسکو، سانتا مونیکا، بتزدا، راک ویل، نیویورک، بتزدا، و به زودی فیلادلفیا... دور آمریکا در 80 روز
.
.
.
غر نمی زنم! همه چی خوبه، اما خسته شدم خوووووب
امیدوارم بی نتیجه نباشند حداقل! حیف نون، حیف پول، حیف وقت

کاش بی نتیجه نباشم
.
.
.
پی نوشتی بسی مهمتر از متن: خسته ام! خسته
بهزادم آرزوست...

Tuesday, June 29, 2010

نگاران، استنفورد و دست شویی هایش

نوشتن از دل می آد، نه از عقل
کلمه از عقل می آد، نه از دل

دلم می خواد بشینم و تا صبح طرح بزنم... مداد ندارم، کاغذ نیز هم... ذهنم بازه! باز باز... چشمانم نیز هم

"...من یه سایبون می خوام"

این که هنوز، همونم که بودم، خوشحالم می کنه و می ترسونتم... خوشحالم می کنه چون از شخصیت نگار، دختر رؤیاها خوشم می آد! از هیجان محوریش، از ریسک های کور و بینا کردنش خوشم می آد... می ترسم چون نمی خوام درجا بزنم. نمی خوام خودم را درجا بزنم...ه

آقای اورازانی، این دوست مهربون بهم یاد داد که "لیبل/برچسب" گذاری مهمه... حالا همون آدم یک لیبل را بهم از کیلومترها/مایل ها دورتر یادآوری کرده: فشفشه!!! چرا و کی و کجا به یادم افتاده، برام جالبه که بدونم...ه
این که آقای صالحی اولین دوست فیس بوکش من باشم، این که "جونور"هایی که بعد از من و ما، سراغشون اومدن را یادآوری می کنه... دوست دارم... یادم می آد که بودم و هنوز هم هستم انگار... یادم می آد که از آدم ها نام می مونه و خوب یا بد، نام من جا خوش می کنه گاهی.. نبودم حس می شه گاهی... و اون موقع است که خودم دلم برای خودم تنگ می شه... دلم برای علاقه ام به آموختن تنگ می شه... دلم برای خنده های از ته دلم تنگ می شه... دلم برای تلاش های به جا و نا به جام تنگ می شه که مطمئنم بی غل و غش بود...ه
این که شهریار بگه کشتین من را با عکس تیر و تخته و در و دیوار. یادم می اندازه که از شش سال پیش، سوژه ها/ شیوه های نگاه کردن هام چندان عوض نشدند...ه
این که مامانم بگه "خانوم کوچولو... برو برو! کشور زیاد هست برای دیدن"، یعنی هنوز دخترک رؤیاها مونده ام! یعنی کودک درونی هست که پا به پای کودک بیرونم بالا و پایین می پره و با دستای گلی، خاک جاهای جدید رو کشف می کنه.ه
این که پویان هربار جیغم می ره هوا، یادم می اندازه که "نفس عمیق بکش..." یا این که در سه سالگی در مقابل چشم هاش با بی هوایی سقوط کردم توی زیر زمین، شباهت غریبی داره به این که در بیست و پنج سالگی باز هم با بی هوایی سرم کوبیده می شه به قفسه های لباس های زیر زمین و اشکم از درد در می آد و اونه که صدامو می شنوه -و باز کاری از دست بر نمی آد-... ه
حرف زدن با بهزاد بهم آرامش می ده. حتی اگه یادم بیاد مسائلی هست که حلشون سخته و مستلزم فداکاری های کوچک و بزرگ... به هرحال یادم می آد داداشی هست که سالهاست حرف زدن باهاش آرومم می کنه! که یادم می اندازه خواهر بزرگتری هستم که زیاد جا دارم از برادر کوچکترم یاد بگیرم...ه

دلم برای بابا تنگ شده. ازش می ترسم. دلهره دارم..... دلم می خواد باهاش حرف بزنم... دلم براش تنگ شده قدر دنیا. دلم می خواد باز با هم تنهایی بریم کوه، جاده اصفهان-تهران، نائین، پوده.... دلم می خواد بریم، بحث کنیم، سکوت کنیم. آواز بخونیم و ... دلم می خواد بغلش کنم... دلم می خواد دوباره باز با چشمهام ببینم که چقدر شبیهشم... دلم می خواد نه توی یک کافی شاپ توی لس آنجلس، بلکه جلوی خودش بشینم و دوزاریم بیفته که حتی مدلی که دستم را دور دماغ و زیر چونه ام نگه می دارم شبیه بابامه
دلم می خود همین باشم که هستم. دلم می خواد بابام بدونه این که هستم به اندازه کافی  اون قدر خوب هست که دیگه در بیست و پنج سالگی، تماس های تلفنی اش برام دلهره ایجاد نکنه... از کیلومترها، مایل ها اون طرف تر...ه

دلم می خواد بی پروا باشم، بدون ترس همیشگی از اطرافم...ه

لامصب
ربطی نداره... مشکل منم. ترس از حرف زدن! این که الان داره یک هفته می شه که ذهنم مشغول احساسات خودمه و بیانشون از کندن سنگ های بیستون برام سخت تر
آه
دوستت دارم! این عبارت کامل هست شاید، اما جامع نیست... بقیه اش؟ نمی دونم! دخترک رؤیاها رودررو حرف زدن بلد نیست، چه برسه به تلفن و چت و... "چه بی منطق"ه
----------
همیشه آرزوم این بود که شخصیت محکمی داشته باشم! بدین معنا که توانایی سرکوب احساساتم را به وقتش و به جاش داشته باشم. نشد! هیچ وقت نشد!!! تصمیم های احساساتی، ترس های احساساتی، فروتنی های احساساتی... احساساتی بودن به خودی خود بد نیست... وقتی ترسناک می شه که پشت نقابی از منطق و جدیت و بی تفاوتی قایمش می کنی... اون موقع است که آن چنان ضربه پذیری که به باور هیچکس نمی آد
یادم نمی ره... نرفت و نخواهد رفت، روزی که حسام جواهرپور ناخواسته/خواسته سر کلاس و جلوی همه شخصیت قوی کاذب من را ریخت زمین... آخ! دردش هنوز باهامه! حتی اگه خودش یادش نیاد
----------
به شوخی و خنده همیشه گفته ام دانشگاهی که رشته معماری نداشته باشه، مفت گرونه... حالا حکایت استنفورده...ه
این دانشگاه سنگی، توی سکوت غروب یک آخر هفته تعطیلات تابستانی آنچنان خاطره خوشی توی تک تک سلول هام به جا گذاشته که... طراحی نامربوط دستشویی های عمومی اشو حاضرم ببخشم
ممنون پویان
;D

پی نوشت بعد از صحبت و تأمل: دارم به این نتیجه می رسم که پر حرفی هایم نتیجه مستقیم ترس از حرف زدنه!!! عجب تناقض دردآوری