Saturday, September 10, 2022
تمام آن لحظاتی که دوستش داشتم...
Tuesday, January 11, 2022
Heavy
Wednesday, January 5, 2022
"I'm poison to anyone who dares to care about me."
Monday, August 7, 2017
خواست. مهم نیست شد یا نشد.
با خواستم و شد، مشکل جدی دارم.
اما این وسط فکر کنم حجم فشار پدر بداخلاق، اون هم پدر "روشنفکر" بداخلاق رو خیلی ها نچشیده اند (که امیدوارم هیچوقت نچشند) و دست کم گرفته شد و بدتر، نادیده گرفته شد... فشار بیرونی، دردناکه. زیاد. اما اینکه جای آرومی رو داشته باشی که بهش فرار کنی و خودت رو احیا کنی، نعمت بزرگیه که بی انصافیه کم بهش بها دادن. وقتی مامن نباشه، فشار بیرونی حتی از نوع کم یا متوسط در کنار شبهای پر از فشار مضاعف ناشی از بدخلقی تو محیط امن، زندگی رو جهنم میکنه. به معنای واقعی کلمه. از این جهنم، اراده "خواستم"، حالا در هر مقیاسی و چه شد و چه نشد و چه با ژن خوب شد، ارزشمند ئه...
هشتگ: خشونتهایی که دیده نمیشوند.
Friday, April 3, 2015
آشوبم
آشوبم...
و تحملم برای آدمها کم شده...
بیشتر از گه گداری، سکوت میخواهم و دیگر هیچ.
اشتباه کردم امروز مرخصی گرفتم... سیزده را سر کار هم میشود در کرد...
هرچخ فکر کمتر، بهتر.
دلم برای سفر تنگ شده. برای بابا بیشتر.
من آدم سفر نرفتن نیستم...
آشوبم...
Tuesday, December 10, 2013
خزه
*
ایده رو دارم... خوبه که ایده دارم. نگار به ایده زنده است. فقط به ایده.
*
دارم عق میزنم از لبخند. هرچقدر هم زیبا.
*
دختر، دوست داشتم ناگزیر گریزانت رو....
*
همچنین دختر، دوست داشتم که گفتی «یه صبح ِسیودوسالگی از خواب بیدار میشی و با خودت فکر میکنی باید یاد بگیرم جفتک نندازم...
Saturday, December 7, 2013
خودکشی روزانه ی یک فاجعه
حوا میدانست که دارد زمین میخورد.
حوا میدانست که دارد زمین را میخورد.
حوا میدانست که زمین دارد او را میخورد.
حوا میدانست که دارد زمین را با زمان میخورد.
حوا میدانست که زمانه، زمین این زمان را میخورد.
حوا میدانست که زمین و زمان هوا میخورند. حوا میخورند. گاز میزنند. میبلعند.
اینجا زمین است. حوا بودن، مکافات که نه، مرگ دارد.
پر نوشت: ... یارش در آغوشش هراسان بود ... از سردی افسرده و بی جان بود...
دیرنوشت: نقد حساب کن بریم. دیگه دارم بالا میارم.
Friday, November 2, 2012
Skyfall
منى که من از خود ساختهام، آمال من است.
تويى که تو از من ميسازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.
لياقت انسانها کيفيت زندگى را تعيين ميکند، نه آرزوهايشان
و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو ميخواهى
و تو هم ميتوانى انتخاب کنى که من را ميخواهى يا نه
ولى نميتوانى انتخاب کنى که از من چه ميخواهى"
***
دیشب خواب غریبی دیدم... خواب دیدم بهزاد با برنامه Paton یه رندر باحال از یه ساختمون گرفته... خیلی تمیز بود... بهش گفتم این چه جوریه و چه باحاله.... کلی کلی با هم راه رفتیم... کلی کلی با صبر و حوصله برام توضیح داد چی به چیه... گفتم این برنامه چی شد که به وجود اومد؟ گفت درواقع برای رفع فساد تو بانک جهانی به وجود اومد اولش! واسه همین هم برنامه مجانیه...
موازی با این حرفها زدنهام و اینکه با چه حوصله ای بهم یاد میداد که برنامه بنویسم و رندر بگیرم، یا مثلاً بتونم نقشه از توش در بارم و این حرفها، نمیدونم یکی از رندرهای خودم بود یا چی که یه زن و مرد تو یه قایق باریک نشسته بودن و داشتن ماهی میگرفتن... زنه یه کم کپل بود و معلوم بود فقیره، اما شاااااد شااااااااااد... از ته دل میخندید. یه مار اومد... میدیدم که داره میاد... از قایق بالا اومد و تا قبل از اینکه صدام در بیاد نیشش زد. مرد.
***
قبل از خواب، وقتی دیدم فقط دارم خسته تر میشم و هیـــــچ بازدهی ندارم، وقتی بالاخره چشمهام رو بستم... به خودم این آهنگ رو جایزه دادم... یعنی شروع کردم تو دل خودم خوندن... حیف که خواب من رو برد... وقت نکردم کامل واسه خودم بخونمش:
حالم
Monday, August 6, 2012
داستان
بعد-نوشت:
6.
رفتم دست به آب!!! تنها "خلوت" خونه ام! و یادم امد در خلوت قبلی، قرار این پست رو با خودم گذاشتم... که از اریک امانوئل اشمیت بگم...
که داستان کم میخونم... چون میخوام داستان وقت داشته باشه نگار رو هضم کنه. نگار هم وقت داشته باشه کلمات رو... اشمیت اما من رو با خودش میبره و میبره... و اشتباه میکنم پا به پاش میرم...
"خرده جنایتهای زن و شوهری"... دوستش دارم! وحشی درونم رو آزاد کرده و نوشته این بشر... آدم کشی دوست دارم!!!
"عشق لرزه"... انگار که خودمم... که فقط میخونمش تا مطمئن بشم خودم نیستم! همون بهتر که نیستم!
اما وقتی به "یه روز قشنگ بارانی" رسیدم...
پوووووف..... باید به خودم وقت میدادم این داستان کوتاه رو چند هفته ای نشخوار کنم!
نمیکنم که... عجولم!
و با "غریبه"، خودم و بداخلاقیهای خودم رو ویران کردم... بداخلاقیهایی که داشت با روز قشنگ بارانی میمرد...
باید به خودم وقت بدم... برای بلعیدن کتاب، کلمات، تصورات... باید به خودم وقت بدم!
باید به خودم وقت بدم که روزهارو قشنگ ببینم... روزهای قشنگ بارانی... که نگار درونم نه فقط به زندان بره... که کشته بشه!
Thursday, January 12, 2012
دماغ بزرگ نوک بالا بد دردیه!
يه جور حس زير پا خالي شدن و با مغز خوردن زمين، حس تام که ميدوييد ميدوييد يه دفعه ميديد اي دل غافل زير پات خالي شده و بنگ!"
Monday, August 1, 2011
من مامانم رو می خوام!
مسخره است. هرسال این بساط رو دارم. هر سال. مدافعین دموکراسی دور و بر من رو باش!
Saturday, July 30, 2011
کیش
پینوشت: ماه رمضان از پس فرداست... ته دلم رو محکم می کنه...
Saturday, February 26, 2011
لعنت...
.
.
.
.
.
فقط دوست دارم یه لباس با دامن مشکی بلند بپوشم... برم بخوابم وسط جاده. وسط مزرعه ها... زیر آسمون آبی... بخوابم... عمیق... و دیگه no matter what...
لعنت...
دوست دارم اینقدر به خودم فحش بدم که آروم بگیرم... اگه آروم بگیرم...
.
.
.
به ذهنم می رسه که مسیح دردهای مردمش رو به دوش می کشد تا اونهارو نجات بده... مسیح کار خیلی احمقانه ای می کرد... خیلی...
شاید هم باید به انفجار برسه تا نجاتی در کار باشه... کی می دونه؟...
از این انباشت حرف و احساس توی خودم می ترسم...
.
.
.
خدای من هست... اما انگار خدای مردم اون سرزمین، خیلی وقته که صداش در نمی آد...
.
.
.
سردرگمم. سردرگم...
و اینکه متنفرم از فهمیدن اینکه این که می تونه حقیقت داشته باشه... می تونه حقیقت داشته باشه که لزوماً شونه هام تحمل بار زندگی رو ندارن...
.
.
.
علی، من نمی خوام که زندگی ام جنگ باشه. واقعاً نمی خوام! ... هست اما! خودش هست... من فقط نمی خوام ضعیف باشم. همین...