Wednesday, March 30, 2011

خزعبل

دوست دارم خودم رو ترور کنم...
که شاید روزی روزگاری، باز از خاک سر برآرم... دستهایم برگ های سبز، تنم سوزان تر... دلم، ذهنم.... ببار ای بارون، ببار...

این مجنون واری، شادی های خفته ته معده ام اند... میریزند بیرون از روده و از دهانم... شادم... شیدایی و جنون.... می نوازد لبانم را... 
و منتظرم.... انتظاری بس معده وار...

ایمان دارم که مسیحای زمانم... تا بدمم روح زندگی را در تو... که زنده شوی و بفهمی مرا... وقتی که دیر شده... خیلی دیر...
*
یه تلاش احمقانه:
تکیه بر عهد من و باد صبا نتوان کرد...
گله از زلف من و درد دلت نتوان کرد...
که محبوب جهانم لیکن، 
تو چه دانی که غم سرّ مگو ورد زبان نتوان کرد...
نشنیدست کسی حرف دلم،
چه بگویم که نوا بر سر هر گوش رها نتوان کرد...
تو ندانی که چرا مُهر دلم، درد دلت نتوان شد،
وه که آغوش مرا منقوش هر صخره سرد نتوان کرد...

به جز ابروی من محراب دلت نتوان بود...
که تو بت بینی و من تکیه بر چشم سرمازده ات نتوان کرد...

چقدر خرم من....
*
یعنی ما که از هر انگشتمون هنر می ریزه همین جوری خود به خود... کاش لااقل یک کم صبر، تحمل و سواد هنر آشپزی هم بهمون تزریق می شد... آخه کدوم احمقی، اول سوسیس رو می پزه، بعد تخم مرغ و رب آماده می کنه، آخر از همه سیب زمینی؟؟؟؟ تا این سیب زمینی بپزه، تمام اون بقیه یخ کرده اند و از دهن افتاده اند... اه

Tuesday, March 29, 2011

می رقصم، می گردم، می رقصم: شکارچی... شکنجه گر زیبا

می رقصم...
     می رقصم...
          می رقصم...
می گردم...
     می گردم...
         می گردم...
چرخش و رقص نگاروار... با لبخند شاد...
     نگارم و می پرستم  نگار بودن و نگار ماندن را... با اشک...
          من با صدای ستون های تن خود... می رقصم... می گردم... می گریزم و می گریم...
زیر برف بخوابم من و ستاره ببینم... فریاد می زنم بی صدا... جیغ مرگبار...
     کویر می بینم، آفتاب داغ حس می کنم... پوستم، سینه هایم، پاهایم... آفتاب را سلام می کنند...
          بدنم زمین را می فهمد، آب را می بوید... می دمم در او، می دمد در من.... شن ها می خوانند با من...

          شکارچی، صید صیاد چشم خود شده... با ستاره ها می گوید... دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
***
دیدن خودم در آینه خودم... ترسناکه، و جذاب... دوست دارم خودم در وحشی وجود خودم غرق بشم... 
و این که نمی دونم راه برگشتی دارم از این وحشی یا نه... راه بی بازگشت...
"من با صدای ستون های تن تو... می رقصم... می رقصم...
من با جفت لبهای خشک و سرد تو... تر می شم... می میرم..."
...
انگار بگیر که یک جاده پرشکوفه تو مه رو انتخاب کردم... جاده ای که شک می کنی شکوفه اند یا برف... که روی زمینی یا روی ابر.... پاهای نگار، سرمارو حس می کنند، نمی دانند ابر است یا خاک... خزه های لزج... اوج اوج اوج....
کجا، کی دید... نگار رقصید و گردید و حرف نزد و نزد و نزد... بوسه زدم در تاریکی.... فرار کردم تا روشنایی...
هرچرخش... کمرم گردید، دست و آرنج و انگشتم لغزید.... خنده هام... من رو از پا می اندازه.....
"شکارچی! توی دامت گیر کردم..."
خنده هام روی تو شلاق می شه... روی من هوار می شه... توی ما فریاد بشه...
بخندم و وحشی باشم و صید کنم... تور بندازم و شکار کنم و غزل بگم.... رها کنم و بخندم به دیوانگی ات... که درمانی نداری... که درمانی ندارم... چه خوب آزارت می ده... 

دیشب به دیوانگی ات نگاه کردم... به مستی ات... به هشیاری ام... که چه رنجی بکشم از آزار ندیدنت... که چه زجری بکشم از آزار دیدنت... شکارچی اسیر صیاد صید دندان و چشم خود شده...
نگار باشم و هفت سنگی داشته باشم در دل.... سنگ های بی صدا... حجرالسود بازی کودکانه دلم... دلم... وای از این دلم...
می شنوم که می گویی: وای از این دلت...
هر تکان تکان دست، بازو، پا و سینه ام... هر حرکت استخوانم... رهاییه از دیوانگی... بمیر نگار... در خودت بمیر تا رها شی از تار سفید چسبناک.... بکش بر دهانت آن خاک... پاهایت آزاد... رها... بمیر نگار... بمیر...

Saturday, March 26, 2011

زندگی شلوغ مهربون

بازگشت نگار به زندگی واقعی خودش... روزهای فرزانگانی، روزهای انجمن علمی ای... شبهای دراز و روزهای شلوغ... چه جشنی بشه، جشن نوروز 1390 در دانشگاه ویرجیناااااا.......
(ماه های آخر، خاطره را نسازم، چیکار کنم؟)
;))))))

دوست دارم!!! من لامصب، مدیریت، تحرک، بالا پایین پریدن، کمک کردن دوست دارم... از 6-7 تا برنامه، توی سه تا از برنامه ها اجرا دارم. تئاتر، رقص دسته جمعی و رقص تکی. کل برنامه رو تا حد امکان با الناز کمک کردم تا تنظیم شه. اگه کم کمش دوتا بودم، دیگه رسماً از صحنه نمی اومدم پایین! فقط وقت دارم بپرم پایین، لباس عوض کنم، برای برنامه بعدم بپرم بالا! یاد فرزنگان حسابی به خیرررر....
فیلم نامه تئاتر رو با سارا نوشتم و تمومش کردم. آواز مهراد و دکلمه مرسده رو باهاشون تمرین کردم و برنامه ریزی کردم (خودم واقعاً نمی شد کنارشون باشم! برنامه اش بین رقص گروهی و تئاتره! باید کم کمش لباس عوض کنم و آرایش تجدید کنم...)، خرید سفره نوروز برنامه رو بودم. خرید لباس و خرت و پرتهای رقصمون، هر سه بارش رو بودم. تمام تمرین های رقص گروهی، غیر از اون که شب امتحانم بود رو بودم. آهان راستی این وسط یه امتحان هم دادم و 150 صفحه کتاب رو خوندم و ازش یه گزارش دادم. تمرین و طراحی های رقص خودم که دیگه هیچ.... روی این آهنگ. سخته! باور کنین ;)) اسمش رو هم گذاشتیم: searching toward the peace... دووووست دارم. جاتون خالی که ببینین. این وسط دعوت نامه گرفتن و کارهای پذیرش دانشگاه جدید و کارهای دانشگاه فعلی (که یادمون نره فوق محسوب می شه خیر سرم!)... هم که معمول محسوب می شن... مهمتر از همه (فکر کنم بچه هایی که باهام کار کردن این یه قلم اخلاقم رو شناختن!) تو همه کثافتکاری ها، خونسرد موندن و روحیه مثبت دادن به بقیه ای که هرچی به آخر نزدیک می شه بیشتر داغون و افسرده و خسته می شن... دوووووست دارم خــــــــب!!!!
هایپراکتیو یعنی همین دیگه! یعنی این که همه اینها و هوارتا خورده کاری دیگه رو درحالی انجام بدی که شب قبل فقط سه ساعت خوابیدی و  تو کل روز فقط دو تا ظرف کوچیک ناگت مرغ خورده باشی!!!!!!!!
احساس می کنم این درجریان بودن ها، این همیاری ها... زنده نگهم می داره. حتی اگه یه کوچولو کمردرد گرفته باشم P-:

نگار دختر تمیز و مرتبی نیست. دختر خرخونی هم که اصلاً نیست. اما همیاره! خوشم می آد!

خب برای امشب، از وقتی اومدم... آب ظرف ندا و آروین رو که عوض کردم، ایمیل های متعدد انجام شد و گرفته شد. آهنگ ها تنظیم شد. اگه برسم، یه بار دیگه رقص گروهی رو تمرین می رم. انتخاب لباس های نمایشم برای فردا، درست کردن اسلاید شو از عکس ها، اسکن دعوت نامه ها مونده، یه سری ایمیل و خرت و پرت، برنامه ریزی فردا که کی برم پست، کی آرایش و جینگول کنم، کی... . و در عین حال 11 صبح آماده باشم توی سالن....
زندگی شیرینه...
فقط دارم فکر می کنم بیچاره ندا و آروین که مجبورند شب بیداری های من رو تحمل کنن. حتی اگه حافظه اونها 3ثانیه باشه، من یادم نمی ره که احتمال مریض شدنشون هست...

فردا.... فردا خوب خواهد بود. یک خاطره قشنگ. مطمئنم.
این رو شیر سردی که می خوام الان بریزم تو لیوان، بهم می گه...
و به قول این جمله های بغل بلاگم:
"Do not anticipate trouble or worry about what may never happen. Keep in the sunlight." ~ Benjamin Franklin
So true....
پینوشت یک: تو ایران یکی از دردسرهای بزرگ، کارهای اداری احمقانه بود که روح و جسم آدم رو فرسوده می کرد. امشب نمی تونستم تصمیم بگیرم که کدوم اینها دردسر بزرگتریه، اون تجربه، یا تجربه اجبار به تحمل آدم های drunk و talkative gay ور دلت، وقتی همه کارهای برنامه رو هواست و اونها رو اعصابت پیاده روی می کنند....
پینوشت دو: این وسط برای خودم کلی کلی روی اصفهانیت خودم پا گذاشتم!!!! بعد عمری برای خودم کفش و لباس خریدم اساسی!!! فکر کنم چندتاشو برم پس بدم! اما خب بعضی وقتها آدم به خودش جایزه بده هم عیبی نداره دیگه!!!
پینوشت سه: تمام دیروز موبایلم رو خونه جا گذاشته بودم. با دایی خلیل که نشد حرف بزنم. بد شد. خاله لیلا هم که از دستم سکته زد.... پووووف! این سر به هوا بودن های این وسط، کار دست آدم می ده...

Wednesday, March 23, 2011

Happy Nowruz Dance ;D

Listenin to radio farda live show of concerts in Dubai, while working at library...

Someone control meeeee! I will just jump and start to dance :P

Tuesday, March 22, 2011

یکی بود، یکی نبود... دو فروردین بود

یکی بود، یکی نبود... خدا بود و دخترکش... دخترک لوسش که سنگ صبورش متکاش بود و پتوش و خرس عروسکیش... و خداش! خدای خود خودش...
نگارک داستان ما... خوش بود. عمیقاً خوش بود... بزنگاه های زندگیش رو دونه دونه مثل جوبی که سر راهش باشن، از روشون می پرید... به خودش می گفت، یه بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخرش که چی نگارک؟... اما می پرید و می جهید و می خندید و خوش بود...
چه خوابها که ندید این دخترک...چه آرزو ها که نکرد... چه دخترک خوبی که نبود... 

"... سفر کردیم، رسیدیم، به آخرین بزنگاه...
رو خاک سست غربت، نشستیم تلخ و سنگین،
یکی افتاده از دل، یکی افتاده از دین...
تو این غربت بیمار، تو این بیراۀ تار................."

دخترک گوش خوبیه. دخترک آدمیزاد خوبیه. دخترک داستان ما، دوست خوبیه... اگه بتونه کمک می کنه، اگه بتونه خوشی رو با خنده هاش پخش می کنه، اگه بتونه شونه ای می شه برای اشک های دوستهای دور و نزدیکش...

امشب، شبِ سوم فروردین تو شارلوتس ویل با دوستی قدم زدم... بوی بهار شنیدم، اما بهاری ندیدم... جماعتی خواب دیدم و غافل و بچه و نابالغ... بوی گل شنیدم و گل ندیدم...
تا نزدیک های دو شب تو خیابون های تاریک قدم زدیم و اعتراف کردم به نگاری که تا سال پیش از تاریکی شب ها می ترسید...
کلماتی می آمد و می شنیدم و من با خودم، به نگاری، به نگارکی، به دخترکی فکر کردم که بلوغ خودش رو درک می کنه و آرامش خودش رو... اما بی صبری درونش کلافه اش می کنه... بی صبری و سکوت وحشتناکی که هیچ کس، مطلقاً هیچ کس ایده ای ازشون نداره...
تعجب می کنم از نگاری که این قدر از بالا می تونه دنیا رو ببینه! نگاری که می تونه خونسرد باشه! نگاری که...
دوست دارم اون داستانی رو بخونم، روزی روزگاری که از دل تنگ سنگ صبور نوشته شده باشه... سنگ صبوری که نه دهانی داره برای گفتن و نه گوشی که بشنوتش...

امشب کلمه ها می اومدن و می رفتن و من گوگوش توی ذهنم بی‌هوا، بی‌محابا و بی‌ربط می خوند... می خوند که:
"توی گسترده رؤیا،
ای سوار اسب ابلق
دنبال کدوم اسیری، توی تاریکی مطلق؟
ای به رؤیا سرسپرده...
با توئم ای همه خوبی...
راهی کدوم دیاری، آخه با این اسب چوبی........؟"

آه ای نگارک نازنین... ای نگارک نازنین...
"ماه پیشونی تو قصه،
فکر بیداری تو خوابه
خورشید هفت آسمون نیست
عکس خورشید توی آبه...
از خواب قصه بلند شو
اسب چوبیتو رها کن..."

و امشب اعتراف کردم که: تو ذهنم می ترسم و فکر می کنم که آیا سال دیگه کجام و چه جوری...
تحملم برای خیلی چیزها، مطلقاً خیلی چیزها... حتی از نوع کوچیکشون... کم شده... اون خدای بچگی ها، اون پتو و بالش و خرس عروسکی آبی... نیاز دارم بهشون... و به خیلی چیزها و کس‌ها بیشتر از اونها... دلم می خواست این آغوش بازی که امشب بودم برای اشک های دوستم، روزی روزگاری به زودی... باز بشه برای خودم....

امشب شنیدم، برای شاید چندمین بار تو زندگیم، که مایه ایجاد اعتماد به نفس شدم برای دیگران (شاید).... نگارک داستان ما، تنها زندگی می کنه و از پس استقلال خودش دست و پا شکسته بر می آد! نگارک خوشحال و خندون و شنگول مونده... ایده های معمارانه اش رو حفظ می کنه... هی هی نگار... جالبه که از ترس درونم کم خبردار می شن...

الان شنیدم که بابا رفته پوده... دیگه اشک های لعنتی باز دووم نیاوردن... اه!

پینوشت بعد از تحریر: بلوتوث من و مامان... همزمانی من و مامان در گوگوش گوش دادن.... :-)

Sunday, March 20, 2011

نوروز 1390 مبارک

یکشنبه، ۲۰ مارس ۲۰۱۱، ساعت ۱۹ و ۱۱ دقیقه و ۳۰ ثانیه بعدازظهر.... سال نو خورشیدی ۱۳۹۰ مبارک... خیلی مبارک...
با یک عالمه شادی و لبخند، پیش به سوی آینده زیباتر....

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی          به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی          چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش          به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد

سعدی هم تنهایی و شب بیداری من رو تا فردا پیش بینی کرده...
عیبی نداره... با ندا و آروین (ماهی هام) و با سوسن خانوم و اسمال آقا فعلاً سر می کنیم تا بعد...
D;D;



پینوشت بعد از تحویل سال: یه جور هیجان زدگی داشتم از این موضوع که این اولین عیدیه که کاملاً تنهام! خودمم و خودم! و سفره هم کاملاً کار خودم... چقدر خود تو خود شد >:)) تجربه خوبی بود... شاید نخوام که دیگه تکرار شه... اما خوب بود و خوب گذروندمش! ایده آل این بود که امتحان نداشته باشم چند ساعت دیگه... ولی حالا دیگه...

توضیح عکس ها: خب من تو بلاد کفر یه میز بیشتر ندارم و نمی تونم اون رو بکنم میز سفره و خودم رو زمین درس بخونم :)) نتیجه اینکه صندلی و میز کوچولو و کوسن به کار می آد و سفره وحدت ایجاد می کنه :)) بعدش هم آینه مناسب نداشتم و در کمال خوشوقتی، آینه قدی ام را گذاشتم رو صندلی!!! مهمتر از اون، سیب سبز و روبان سبز سبزه ام هستن که نیاز به توضیح ندارند... و روبان دور خاک پاک ایران! و این که چرک کف دست عوامل اجنبی (پول ها!) زیر خاک پاک ایرانند! بله!!! بعدش هم به عنوان یه اصفهانی، دیدیم سکه سال های قبل جواب نداد، نتیجه این که این بار اسکناس هم اضافه کردیم اون هم از نوع 20 دلاری... باشد که اقر کند :)) و این که تخم مرغ هام هم سوسن خانوم و اسمال آقا، معرف حضورند... ماهی های گلم هم ندا و آروین... سلام دارند خدمتتون! خلاصه که در 26 امین سال تحویل عمرمون، آنچنان خاله بازی ای داشتم ب خودم که... به به! D:

Friday, March 18, 2011

عید می آد بهار می آد می رم به صحرا

شلوغم... اون قدر که نمی دونم کدوم رو کی انجام بدم! و خوشحالم! این شلوغ کردن ها باعث می شه یاور کنم تو بدوبدوهای دم عیدم! دوووووست دارم...

قرارهام با استادهام تو هفته دیگه و تصمیم هام و کارهایی که باید انجام بدم برای سال دیگه... (تازه یادمم افتاده که باید به فکر خونه هم باشم اون طرف ها!!!)
سه شنبه قرار دارم با استادم درباره تز...
دو شنبه یه میان ترم دارم و یه پرزنتیشن که خلاصه کتاب بدم...
یک شنبه عیده و خریدهای عیدم و بخشی از خونه تکونی و خورده کاریهاش مونده...
شنبه احتمالاً با شهلا باید بریم دنبال کارها...
امروز جمعه، مهمونی مرسده و دیگر فعلالیت های مثبت...

جذاب تر از اونها این که شنبه هفته بعد مراسم دانشگاهمون برای جشن نوروزه و من شدیداً شبیه دوران دبیرستان، روزگار خوشی دارم... رقص دسته جمعی، رقص تک نفره، آواز، تکه کوچیکی توی تئاتر و احتمالاً توی برنامه فشن شو... فالواقع که نمی دونم برنامه ای هست که من توش نباشم...

از ته دل، دلشادم... که می دونم آدم خوبی ام! و آدم هایی هستن که دوستم دارن! مو بایل ایرانم رو بعد از دوسال روشن کردم و دارم استفاده می کنم... موبایل صورتی نازنین که خودش به تنهایی کلی خاطره است... و چه مسیج های معرکه ای توش بود... چه مسیج هایی... و باعث شد زنگ بزنم ایران بعد از یک سال و هفت ماه... صدای کاوه شنیدن خوب بود. خیلی.

لبخند روی لبهامه چون می دونم دو-سه سال دیگه رو هوا نیستم... لبخندی از سر رضایت برای انتخاب، و نه پنهان کردن انتظار...

امیدوارم و به نوعی باور دارم که "سالی که نکوست، از بهارش پیداست..." 
چون واسه من که:
changing in the mind in mood... in the fastest available way...
لبخند می زنم... خوشحالم و شادان...

هپی و هپلی نوروز D:

پینوشت بعد از تحریر: oh oh! آمادگی برای امتحان رانندگی و تبریک و تلفن به هواران نفر کوچیک و بزرگ، پیدا کردن خانه یا خوابگاه برای سال دیگه، تمرین رقص و آواز، تنظیم سه تا مقاله و غیره رو هم بذار تو برنامه.... شبه عیده، آی آی شب عیده!

Wednesday, March 16, 2011

sweet

So exciting to bring some sweets to work as for new year celebration, which u can't even explain what are those!!!!!

nun nokhodchi. bereshtuk gerduyi and tut!!!!!!

Monday, March 14, 2011

یا رانندگی یا حلق آویز! تصمیم با توست نگار

من تا چهار ساعت دیگه، گرون ترین تاکسی زندگی ام رو سوار می شم، دوتا کلاس مورد نظر رو می رم و بعد به عنوان یک اصفهانی می رم و خودم رو می اندازم تو جوب و خودکشی می کنم...

تو بلیط قطار داری. تو به خاطر خراب شدن مترو بلیطت رو از دست می دی. تو دوتا کلاس داری که یا باید مرده باشی و یا باید بریشون (بماند که چرا...) و تو خاک تو سرت که هنوز رانندگی بلد نیستی... تو توی کشوری زندگی می کنی که وسیل نقلیه عمومی اش از خر عمومی هم ضعیفتر عمل می کنند... تو 215$ بی زبون رو می ریزی تو حلق تاکسی تا برسی به کلاس هات...

امروز برای اولین بار تو کل عمرم به خودم فحش دادم که رانندگی چرا بلد نیستم... و من رسماً چیزهای متنوعی خوردم! و من همینجا خط و نشون می کشم که نگااااااااار! یا رانندگی یاد می گیری یا خودم حلق آویزت می کنم!!!

خیلی هم جدی بود! خیلی هم عصبانی ام از خودم! خیلی هم اه!

حتی اگه بابا هم قهر نکنه، خودم با همه قهر می کنم تا بالاخره اون گواهینامه نکبت رو بگیرم دستم! اه!

Sunday, March 13, 2011

دیروز، امروز، فردا

دیروز سبزه خریدم و سماق و سیر و سنجد و سمنو... شیرینی های عید هم همچنین... خوشحالم.
دیروز و دیشب خوش گذشت. جشن بچه های نسل دوم ایرانی بود. خیلی خیلی خوب بود. پیش خودم فکر کردم که شاید بچه های heritage (نسل دومی های ایرانی) اینجا شانس بیشتری برای ایرانی بودن دارن... اگه خودشون و مامان باباهاشون بخوان...
دیشب دوست داشتم بیام و بگم "حرفهای دیشبم رو جدی نگیرید، مثل هذیان های دم بیرون اومدن از درد هیپنوتیزم بودن (یکی بگه آخه تو تاحالا هیپنوتیزم شدی که بدونی درد بیداری دم آخرش چیه؟)" اما دروغه اگه می گفتم...
دیشب حتی تحمل دو کلمه حرف سیاسی شنیدن اضافه نداشتم. تحملم تموم شده. از خودم بدم می آد این موقع ها... خبرهارو می شنوم، اما تحمل فکر کردن و بدتر از اون بحث کردن... نُچ!
امروز یه option دیگه به انتخاب های سال دیگه ام اضافه شد. خوبه. به خودم تبریک می گم و خداییش خوشحالتر و امیدوارتر دارم ادامه می دم. پیش خودم گفتم اگه چهارتا C هم بره تو کارنامه ام، دیگه مهم نیست!!! فکر کن!!! چقدر احمقانه و تلخ دارم به دنیا نگاه می کنم!!! اه اه اه...
و...
امروز از قطار جا موندم! به سلامتی! و این یعنی کلاس فردا رفت رو هوا! و این یعنی کتاب کتابخونه رو که امشب باید می دادم، نمی دم و جریمه... و این یعنی من خوابم می آد! جهندم! من بی رگ شدم فکر کنم!
...
...
دیروز، امروز، فردا... زندگی ادامه داره.
"فردا آدم بهتری می شم!" مشکل اینه که مدتیه نمی خوام دیگه به این جمله فکر کنم...

بعد از تحریر نوشت:
"Kindness is more important than wisdom, and the recognition of this is the beginning of wisdom. ~ Theodore Isaac Rubin"
and these days... I need someone wise. and it is for real....
کارهایی که باید بکنم و نمی کنم: برای مامان بانک برم، درس درست بخونم، بیشتر با دوستهام بگردم و حرف بزنم و تلفن کنم، ورزش کنم، ماشین رو روشن کنم که باتری اش نخوابه، برم اون گواهینامه لعنتی رو بگیرم، مالیاتم رو بدم، بیمه ماشین رو تمدید کنم، چک کنم دانشگاه آینده ام چه جور جاییه و یه برنامه ریزی از کارایی که می خوام بکنم داشته باشم، کتاب های کتابخونه رو پس بدم، خونه تکونی کنم و از توی اون کثافت در بیام!!!.... بله، خودم همش رو گفتم که بگم می دونم و حواسم هست... فقط نمی خوام! یه جورایی... نمی خوام! فقط می خوام بخوابم... و فقط می خوام یکی بگه: دوستت دارم. با تموم "بد بودن هات"، دوستت دارم!
امروز بابا که بالاخره شاکی شد و گفت دیگه باهام حرف نمی زنه تا برم ورزش (فکر کن! واسه خودم!!!)، چشم هام پر از اشک شد و جونم دراومد تا بغضم زیاد تابلو نشه... دیگه نمی تونم این اشک هامو کنترل کنم! کنترلم روی خودم رو دارم از دست می دم... به تدریج دارم می بینم که دیگه نگار نیستم...

Saturday, March 12, 2011

Damn being me...

(انگار داره این رسم می شه که پست هامو یادم بره پست کنم!!! امشب هم اضافه می کنم و...)


بالاخره پیشنویس پایان نامه رو دادم... لعنت به من با ابن همه تأخیر!!!!!!!!! ولی می دونی چیه؟ جهندم! D:
تموووم شد! این یعنی کلی جشن و بوق و هوووورا! بله!
*
امروز هوا شدیداً دونفره بود...سه روز پیش فکر کردم با خودم که چرا شکوفه ها نیستن هنوز؟ جدا از گلهای نرگس که اینجا و اونجا کاشته شدن، دلم شکوفه هارو می خواست... عید بلاد کفر، بی شکوفه ها که دیگه اصلاً مزه نمی ده...
فرداش اولین شکوفه هارو دیدم... و البته که اصلاً فکر نکن که مثل پارسال خودم رو کنترل کردم... بوی این تک شاخه شکوفه دار که کنده امش و غنچه بود و یک شبه شکفته شد، فضای اتاقم رو کامل عوض کرده...
امروز هوا شدیداً دونفره بود. هم وقتی از خونه بیرون زدم، قبلش بارون اومده بود و دلش باز باریدن می خواست و هم وقتی 3ساعت بعدش برگشتم... پیاده روی کردم زیر آسمون ابری و گره های ابرها و خورشید دم غروب، تو شهر خلوت، هوای معرکه، صدای پرنده ها و شرشربارون تو ناودون ها... رویایی بود... با همه این غرهایی که من می زنم، اعتراف می کنم که چارلوتس ویل تکه کوچکی از اسکرین سیور بهشته!
امروز هوا شدیداً دو نفره بود. ما که نفر دومش رو نداشتیم. اما قدم زدیم و چسبید. جای همه دوستان خالی...
*
تا دیروز روایتهای تاریخ نگارهای دوره صفویه می خوندم، امشب دارم یه رمان می خونم درباره حلبی آباد ها و مهاجرنشین های استانبول...
همیشه مامان، بابا، دایی ام، مامان ایران، خاله های مامانم رو بهشون غر زدم که چرا زندگیشون رو ننوشتن... واقعاً قابلیت مؤاحذه شدن دارن...
اگه روزی روزگاری برگردم ایران، از زندگی یکی از 4.5 ملیون ایرانی خارج نشین، از یکی از بچه های نسلی که پیک جمعیت رو داشت، بچه های نسل جمهوری اسلامی، رمان می سازم... شاید هم فیلم بسازم و طراحی صحنه ش رو بکنم... آرزوی دیرین!
*
مزخرف که شاخ و دم نداره که! وسط تراژدی رمان، وقتی باد سقف یکی از خونه های حلبی آباد رو همراه با گهواره و بچه ای که بهش آویزون بود رو برده بود پرت کرده بود یه ور دیگه... رادیو جوان گفت: (قردار بخونین!) کاشکی چای رژ لب روی لبهات بودم من، یا نمی شد، جای خط چشم روی چشم هات بودم من!!!!!! کاملاً سبب حفظ حس می شه این رادیوجوان!
*
*
*
امروز تو راه شک کردم که نکنه ایرانم. صبح زود موقع رفتن به کتابخونه، یه ردیف عمله با کلاه نشسته بودن لب جدول و دید می زدن، اون وقت یه ردیف دیگه عمله داشتن رو نمای ساختمون بی کلاه کار می کردن... اینجا عمله هاشون اسپانیشند... حتی اگه وقت داشتم و در حال عجله نبودم و وای می استادم تا جیغ و داد کنم، نه اونها زبونم رو می فهمیدند و نه من زبون اونهارو...
امروز کتابخونه خوب بود. صبحانه نخورده بودم و اونجا دوتا بیگل گنده زدم تو رگ... چسبید.
امروز این کتاب من رو به خاک سیاه نشوند از بس غمناکه. آخرین بار که خودم رو مجبور کردم به خوندم کتاب این تیپی، ربه کا بود... دووم نیاوردم. ولش کردم... و متنفرم که "داستانی" بخوام بخونم سراسر توصیف غم. مرده شور آمریکایی رو ببره که چندروز قبل عید مجبورم می کنه درد حلبی آبادهای مردم استانبول رو هم هوار کنه و داغ کنه رو دلم... این دل چفدر تحمل داره آخه؟ اه.
(عطف به دیشب: کش بیشتر موقع کتاب خوندن، رادیو جوان گوش بدم...)
امشب مثل همیشه چون نمی تونستم تو اتبوس و درحال حرکت، کتاب بخونم، نصف راه رو خوابیدم... نصف راه دیگه... من... تو زندگی ام نشده بود پسری اینطوری و سریع مخم رو بزنه! سریع، ساده... من چه احمقم که تو 1-2 ساعت قاه قاه بعد از مدتها خندیدم. که برگشتم به شادی های از سر سرخوشی بچگی... با آن چنان هیجانی که راننده اتبوس بیاد بهم بگه ساکت! و من باز تو صورتش نگاه کنم و بخندم... من چقدر احمقم که اون 1-2ساعت رو باور کردم و حتی نفهمیدم چه جوری گذشت... من چقدر احمقم...
امشب فیلم dear John دیدم... اشک های لعنتی بالاخره اومد... نه توی طول فیلم، که الان... با آب دماغم که آویزون شده قاطی می شه و میاد پایین... آره! دوست دارم با آستینم کل صورتم رو یه جا پاک کنم...

من دلم سفره هفت سین می خواد. سفره هفت سین خودم رو می خواد... نمی خوام دستم مردم ببینم فقط! نمی خوام!

امروز به خودم گفتم، من خودم رو می شناسم...
I know that sometime I am such a gift for many people out there... yet also I know such a confused curse I am for myself.... damn being me!

Wednesday, March 9, 2011

هیهااااا

یکی از زیبایی های زندگی ام تو ایران این بود که شب با مخ برم وسط کار... اون قدر که صبح یهو با صدای کلاغ ها و گنجشک ها کله ام رو بیارم بالا و از پشت پرده توری ببینیم که بهله، عملاً روز شده... معمولاً می رفتم ور دل پنجره می شستم و از تغییر آروم آروم رنگ آسمون و هوای تازه و خنک دم صبح و شلوغ پلوغ کردن های پرنده ها که نمی دیدمشون، اما می شنیدمشون، لذت می بردم... گاهی حتی صدای اذان از اون دورها هم قاطی اش می شد و کلاً عشقی می کردم...

اینجا، پارسال از این خبرها نبود. خوابگاه بودم و یا اتاقم دور بود و یا شیشه پنجره هام زیادی کلفت که به هرحال پرنده ها صداشون به من نمی رسید... تو خونه جدیدم هم که تا حالا هم هوا سرد بوده و شبهای دراز من با پرنده ها صبح نمی شد... تا این یکی دو هفته اخیر... عاشقشونم وقتی بیرون قدر قیر تاریکه و یکهو یکیشون ور دل پنجره ام یه چه چه می زنه و در می ره... بوس به پرنده ها!

پینوشت: دیروز سمت خونه ام که برمی گشتم از دور دیدم بالای خونه ام، (خونه ام حد فاصل دوتا تپه است! من از بالای یکیشون قل می خورم و می رم سمتش... خونه ام پایین پامه وقتی می بینمش از دور) شاید نزدیک صدتا کلاغ یا بیشتر چرخ می زنن و سروصدایی راه انداختن که نگو! کل صورتم شده بود لبخند و تو دلم گفتم: "ای جان! نگران نباشین! رفته بودم سرکار... برگشتم!" از دور براشون بوس فرستادم!... انگار که همزادهام آروم شده باشن... به خونه که رسیدم، همشون رفتن...

Tuesday, March 8, 2011

اظهار نظر وسط کار

in aghahe tu radio farda "sabze negar" mikhad!!!! 
havijuri goftam ke begam ma sare kar ham ezhare nazar yademun nemire ;D

be rayisam migam in avalin salie ke persian new year alone hastam! (harf zadano!)
koli narahat shod, ba'd pishnahad dad: khob, ta jayi ke man midunam tu C'ville chand ta mosque hast! boro unja!!!!

sigh! ;D
***
بعد از تحریر نوشت: سر کار فونت فارسی نیست. من هم تند تند و با عجله می نویسم که بچه مثبت کاری بمونم D;
ولی.... من عاشق محیط کارمم! همین!

تبریکی جالبناک

حالا درسته که ما به آقا حافظ خیلی ارادت داریم و دم عید هم هست و ایشون می خوان تشریف بیارن رو میز ما! اما درجواب فرمایششون مبنی بر:
اگرچه زنده‌رود آب حیات است// ولی شیراز ما از اصفهان به
بهشون عرض می کنیم که بسیار کسان گفته اند:

1. "جهان‌آفرین را جهانی نبود// جهان را اگر اصفهانی نبود" (نقل از کتاب شاردن. شاعر را نمی شناسم)
2. "اصفهان نیمی از جهان گفتند// نیمی از وصف اصفهان گفتند" از محمدتقی بهار
3. "که گفته است اصفهان نصف جهان است// اگر باشد جهانی، اصفهان است" از ابن سینا
4. "اصفهان را نیمه خوانند از جهان// صد جهان من دیده‌ام در اصفهان
     هفت‌دست و هشت‌خلد و چارباغ// جنت و باغ ارم رشک جنان
     باغ‌تخت‚آیینه‌خانه‚ چارحوض// هم نگارستان و هم نقش‌جهان
     قصر عباسی، نمکدان، طوقچی// باغ‌وحش و شیرخانه پیلکان" از جلال‌الدین همایی
و غیره...

خلاصه اینجوری ها! حالا مردی، جواب بده!!! >:)) P-:
***
مامان گفت "ماجرا از ولنتاین رسید به روز زن"... خندیدیم! ایهام خوبی داشت...
***
یعنی الان باز بابا هر روز صبحشو با بلاگ من شروع می کنه آیا؟ فکر لبخندآوریه...
***
بهزاد بدین وسیله رسماً اعلام می داریم که کوفتت شه! با قطااااار می آن پیشت؟؟؟ جااااان؟ کوفت! ببند! نخند!
***
از این صفحه ها درست شده که: "ما نوروز امسال در لحظه تحویل سال از جملات عربی برای دعا استفاده نمی کنیم"... یعنی جدا از این که چند قرن ادبیات رایج و مکتوب مملکت، خط مملکت، فرهنگ بخش عظیمی از سانان این مملکت و... رو می برن زیر سؤال، خنده ام می گیره که تو خودش تناقض داره: جملات! جمله ها... حتی جمع رو عربی بسته اند! بابا تو خونمونه! این یه زبانه! با زبان مبارزه کردن، بزرگترین حماقتیه که آدم در حق خودش می تونه بکنه... تو همین جمله، لحظه، تحویل، دعا... کلمه های عربی اند. تلویزیون، ماشین، گالری، سینما، معماری،... همه کلمه های اروپاییند. بیشتر کلمه های هنری، فرانسویند. خیلی کلمه های مهندسی، انگلیسیند. خیلی کلمه های فلسفی، آلمانیند...
یا برمی گردند، کتاب مذهبی نذار سر سفره، خواستی هم، اوستا بذار!!!! حالا می خوای نذاری، اوکی! قابل درکه! اما اوستا.....؟؟؟؟؟؟
ای بابا.. بی خیال... اینقدر وسواس، مارو می بره به زبان و خط پهلوی دوران باستان! اگر مرد میدانی، بستان، بکن... البته اگه تونستی >:)
از جو آمریکا و جو جاهل داخل ایران، لجم می گیره.
از این که همه چیز، مطلقاً همه چیز رو سیاسی می کنیم، بدم می آد.

و این که عشق من اینه که لحظه سال تحویل بگم:
"یا مقلب القلوب والابصار
 یا مدبر اللیل و النهار 
 یا محول الحول و الاحوال 
 حول حالنا الا احسن الحال"... من با این چهارتا جمله بزرگ شدم. حسشون کردم... معلومه که دوست دارم بگمشون...
و فکر نمی کنم عربها چنین رسمی برای شروع سال نوشون داشته باشن. (اگه اساساً مفهوم مراسم سال نو داشته باشن) تازه حتی اگه داشته باشن، کی بخیله؟ بذار بگن! والله!!!! مگه من دوست دارم تریپ دالی فکر کنم و نقاشی کنم و زندگی کنم، کسی یقه ام رو می گیره؟.... بیخیال... گیر شب سال نو بود دیگه! باید می دادم به هر حال!!!
***
بالاخره بعد چند سال گوگل واسه روز زن یه عکس درست حسابی طراحی کرد.
***
یعنی خیلی حرفه ها! تو بلاد کفر، اون هم از نوع آمریکایی اش باشی، مجبور باشی از وی پی ان استفاده کنی، بعد تازه وی پی ان مورد نظر هی قطع شه و بره روی اعصاب!!!!
واقعاً تنها فکرم این بود که زنگ بزنم از دوستان توی ایران بپرسم که چیکارش کنم! اه!!!
***
می آم فیسبوک. اما نه الان. به قول بابا، "علم و دانش خفه ام کرد"!!!!!
***
من غیر قانونی ام!!!
وزارت علوم: دانشجویان ایرانی خارج از کشور، اجازه ندارند موضوع پایان نامه شان را درمورد ایران بردارند! به سلامتی! مبارک باشیم!!!!

Monday, March 7, 2011

روز زن

روز زن، روز جنبش زنان، هشتم مارس، بر من و امثال من مبارک.

نه چون همیشه در حال جنبشیم! نه چون می خواهیم قله های دنیارو فتح کنیم -که شاید هم بخوایم!-...
فقط چون زن هستیم و هر روزمان، هر لحظه مان رو مبارزه می کنیم تا رؤیاهایمان، رؤیاهای کوچک و بزرگ، ولی همیشه زنده مان را از یاد نمی بریم.
من...

روزم مبارک.
روزت مبارک.

Sunday, March 6, 2011

از درس خوندن خسته شدم

من باید هرچه زودتر برگردم به طراحی.
خسته شدم. دلم دی سی می خواد. دلم نفس تو هوای بارونی می خواد. دلم دویدن و پیچیدن باد لای موهام می خواد... امروز خبر خوش شنیدم. دیگه از ایران نگران نیستم... اما شش جلد از این ده جلد کتاب مونده که باید تا امشب تمومشون کنم. از خوندن، از نوشتن، از انگلیسی فکر کردن خسته شدم. دلم می خواد قلم رو بگیرم دستم و رو کاغذ بلغزونم... طرحی نو دراندازم... نه این که تند تند تایپ کنم... خسته شدم!

خاله لیلا خندید: مثل پیرزن ها گفتی خسته شدم... 
راست می گه خب!

من درسته که عاشق رشته فعلی ام هستم، اما برایش ساخته نشدم! توی روحم نیست... باید برگردم به طراحی...
بیرون بارون می آد. صدای قطره هاشو که روی سقف شیروونی خونه ام می خوره، می شنوم...
دلم نفس تو هوای بارونی می خواد...

من باید هرچه زودتر از خونه بزنم بیرون... وقتی جلد آخر رو تموم کردم شاید... هر چه زودتر...

پینوشت: بلاگ رو دوباره برای همه باز کردم. امیدوارم هیچوقت دوباره مجبور نشم ببندمش که راه نفس کشیدنم رو سخت می کنه...

پینوشت بعد از تحریر: خوشحالم که شادی هایی خوانده شدند که حداقل موج لبخند را به آدم برگردانند...
پینوشت بعد از تحریر دو: زدم بیرون! با لباس خونه، تو آخرهای زمستون، با تاپ و شلوار خونه زدم بیرون که بارون بباره روی موهای چرب و کثیفم... روی بازوهام و روی صورتم... خوب بود. خیلی خوب... کوچه خالی بود و بارون خوب...
...
نگاه مبهوت پسری که از پشت پنجره نگاه میکرد جالب بود، لرز الانم هم همین طور... برم بخوابم! خیسم! اما برم بخوابم...

Saturday, March 5, 2011

تولد دوباره

شدیداااااً! تولد دوباره!
تولد دوباره!
تولد دوباره!
تولد دوباره!
تولد دوباره!


و این که بلاگ دوباره-کمی تا قسمتی باز شد....
لبخند.... و شادی!

Friday, March 4, 2011

دفترچه صدبرگ

زندگی ام رو ورق می زنم. رو به جلو. برگه های سفید... لبخند می زنم. هنوز وقت دارم... هیچ وقت دیر نیست...

***
امروز (دیشب) رقصیدم. خوب بود.
فرض کردم که طی دو-سه سال آینده، توی استودیو نشستم... یهو خبر می آد که "سبز" یه پیروزی درست حسابی به دست آورده!!!!! جیغ می کشم که کل استودیو مبهوت می مونه... می رم رو میز و شروع می کنم  به رقص... خوب بود، خوب وبد، خوب بود... رقص بود که خوب بود! سبز بهانه بود! جالب بود!

***
کی گفته ماه باهوشیم؟ نه واقعاً کی گفته ملت ایران باهوشند؟؟؟ عَموم می گفت نیستیم و فحش می ده... من گارد می گرفتم... راست می گه ولی! ماجراهای فیگوئروا فقط باعث تأسفه. بیشترش واسه خودش. اما توی عمقش که بری، برای ما...
وقتی یه سفیر اسپانیایی این قدر راحت می ذاره ملتی رو سرکار... وقتی ملتی...

پووف یه بار باید جدی درباره این بشر و حرف هاش بنویسم. درباره بی سوادی ایرانی ها. زودباوری و اوج حماقت هاشون.... و البته شواهدی که مبنی بر دختر و پسر و بچه بازی مفرط ایرانی ها در طول تاریخه... من از فیگوئورا بدم می آد. اما پس حرفها و غرض ورزی هاش، حقیقت های تلخی هست...

Thursday, March 3, 2011

خونه تکونی

متوجه شدیم که امسال عید احتمالاً اولین باریه در زندگی ام که کاملاً تنها خواهم بود!!!! و بدتر از اون، فردای عید امتحان میان ترم دارم!!! (خودمون رو آروم می کنیم چون می دونم ممکن بود بدتر هم باشه! یعنی مثلاً لحظه عید سر امتحان باشی!!! اه اه پیف پیف!)

متوجه شدیم که برای اولین بار در زندگیمون باید خونه تکونی کنیم! ایران هرسال عید تا حد امکان از زیرش در می رفتم! به هرحال اصفهان می رفتیم و اونجا که خونه ما نبود که اگه بخوایم هم برسیم خونه تکونی کنیم!!! خونه تکونی اصلی هرسال می شد قبل تولد من، بهمن، که از سرتاپای خونه رو می شستیم!!! تازه تا وقتی بهزاد جون و مامان جون بودن، من می تونستم تا حد زیاااادی در برم! اما امسال اولاً خونمون تبدیل به موجود بسیار زشت و بی فرهنگی شده، دوماً ...!

متوجه شدیم که genius می باشیم چون بلدیم عکس روتوش کنیم!!! :)) اما خداییش وقتی رئیسم out of nowhere اینجوری بهم گفت، کلی چسبید :))

متوجه شدیم باید به جمع و جور کردن خورده ریزهای عید فکر کنم!!! تخم مرغ رنگ کنم احتمالاً! دوست دارم سر سفره عید قرآن بذارم و ندارم!!! حافظ دارم اما دوست ندارم حافظ نخ نما بذارم! اکثرش رو می شه از دی سی خرید... دارم فکر می کنم سبزه و ماهی رو چه جوری بیارم اینجا!!! (و مهمتر از همه این که چه جوری نینا رو راضی کنم که بذاره ماهی بخرم!!!)

متوجه شدیم که می توانیم باز از زندگی لذت ببریم و آنچنان قهقهه بزنم که رئیس کتابخونه بیاد سراغ رئیسم و من که شما دوتا اوکیید؟ الگوهای کاری مارو باش!!! (آن از مسئول های کتابخونه و من از بچه ها، معروفیم که خیلی مثبتیم و زیادی کارمون رو جدی می گیریم! حالا افتاده بودیم به هم، قاه قاه می خندیدیم...)

متوجه شدیم که Ann Burn! Negar officially loves you!!!! you are one the most amazing womens in the whole world... و همچنین متوجه شدیم که کتابخونه یکی از بهترین جاهاییه که توسط آدمیزاد ساخته شده! نه فقط به خاطر کتابهای گوگولیش که می شه آدم توشون غلت بزنه، بلکه همچنین به خاطر آدمهای گوگولی ترش که توش کار می کنند... بخصوص متوجه شدیم که هرچند متوسط سواد مردم این بلاد کفر در حد منفیه از سیاست خارجی و بین الملل، اما کسی مثل آن رو هم می شه پیدا کرد که لزوماً تخصصی نداره تو سیاست و... اما می شه سه ساعت باهاش درباره قذافی گفت و خندید و لذت برد که به فکرته و نگران که یهو هوس نکنی برگردی ایران!!!

متوجه شدیم که اصلاً دوست نداریم ااااااااین همه هر روز بنویسیم! جدی لجمان می گیرد از این همه گزافه گویی! اما نقش قرص مسکن داره واسم! جدا از این که آرومم می کنه، معتادم هم کرده! و چون به تدریج روم بی اثر می شه، هربار به طولش اضافه می شه!!! فکر کنم باید برم تو ترک...


ما چقدر هی متوجه می شیم!
***
پینوشت: کلمات گیج منگولای اخیر: حرص، هوس...

Tuesday, March 1, 2011

آسه آسه یواش یواش... سه شنبه نویس

احساس مزخرفیه که بدونی تو ایران، خیلی ها دل تو دلشون نیست... بدونی اصلاً حساب نداره شب از کی بتونی خبر بگبری و از کی نه... بعد نشسته باشی و ویتنی هیوستون گوش کنی... 
من نذاشتم. رادیو فردا گذاشت! اما شدید من رو یاد بهزاد و مامان می اندازه.
"I Will Always Love YOUUUU...."
that's true... believe me, it is true....
    the waves of the music say "so, goodbye... please don't cry..."
I can't can't can't bear....
    they won't won't won't dare... 
    "I wish you joy and happiness"
"I will always love you...............
گیومه آخر را باز می ذارم... آره، باز می ذارم که دوست داشتن بسته شدنی نیست....
***
نگران بابائم. نگران مامانم. نگران بهزادم.... هرچند امروز شاید آخرین کسایی که باید براشون نگران باشم اونهان... دل که منطق نمی فهمه لامصب...
نگران تک تک دوست هامم. تک تک سربه هواهای دوست داشتنی... مراقب باشید. جون هرکی که دوست دارید، مراقب باشید...
لعنت...
لعنت که هرکسی که یه بار هم هوای نفس کشیدنش از ایرن گذر کرده باشه، به جای "دلتنگم"، میگه "نگرانم".... زندگی مزخرفیه.
***
.
.
.
این احساس مزخرفیه که حس کنی حق نداری تو چنین روزی، از معماری و از خودت بگی!!! چیزی ندارم که بگم، اما اگه باشه هم، حس عذاب وجدان... که تو از خودت می گی وقتی...
من چقدر احمقم! X(
***
آسه آسه، یواش یواش می آم یه روز در خونتون... آره یه روز خوب می آد می دونم...

جالبه. این آهنگ برام یه تصویر زنده داره. فکر کنم گره خورده با تصویری که از مامان دارم وقتی بچه بودم، تو خونه قدیمیمون و دایی فرهاد از پیشمون رفت... از لای پرده نگاهش می کرد که می ره و بعد نتونست اشکاشو کنترل کنه... برای من، دختر کوچولوی خونه چیز غریبی بود... حتماً اون موقع روز زمین نشته بودم... چون از خیلی پایین دارم مامان رو نگاه می کنم... برای من اون روز، رفتنش با رفتن های روزهای دیگه فرقی نمی کرد... حتماً برای مامان می کرد...

یه روز اینجوری می خونم و می آم خونه... می بینم که یواشکی از پنجره نگاهم می کنی و سرم رو می اندازم پایین از خنده و لبخند اندازه کل صورتم، سرتاپامو می گیره...
آسه آسه، یواش یواش
می آم در خونه تون
یک شاخه گل در دستم
سر راهت می شینم
از پنجره منو دیدی
مثل گل ها خندیدی......
***
فکر کنم یه روزی، به زودی، اسم بلاگم رو عوض کنم! تومایه های "موسیقی و کلمه" چه طوره؟؟؟ :))
هه هه... نگار خودش خوبه... درواقع بی نام بودن زیر سایه ای از نگار بودن...
***
می دونی؟ فکر می کنم اگه شرایط ایران فرق می کرد و فرض کنیم که می شد و من همین باشم که هستم (چون این که هستم مسلماً شدیداً متأثر از محیط پیرامونم بوده)، بلاگم فقط می شد معماری و موسیقی... شاید گاهی ترانه و رفتارشناسی...
***
دیدی این ماشین قدیمی هارو که قالپاق چرفشون آویزونه و تلق تلق صدا می ده موقع حرکت؟ حالا لپ تاپ من هم دقیقاً همون صدا رو می ده! چیز  خاصیه به نظرت؟؟؟
***
گوشم می خاره!
مامان ایران می گفت اگه کف دستم بخاره، پولدار می شم! حالا اگه توی گوشم بخاره و با گوش پاک کن هم نتونم به داد خودم برسم یعنی چی؟
***
امیدوارم دچار سوراخ شدگی معده نشدم... الان می خندم، اما امروز اصلاً خوب نبود...
***
اه.
بابا من چرا نمی تونم بزنم یه کم، فقط یه کم به رگ بیخیالی؟؟؟؟؟ به کلی از آدمهایی که می شناسم حسودی ام می شه و لجم می گیره از خودم وقتی فلج می شم، فقط چون فکر می کنم و فکر می کنم و با فکر هام تارهای چسبناکی دور ودم می بافم و قدرت هر تکونی رو از خودم می گیرم... اه
***
شیرینی کجا می فروشن؟؟؟ بالاخره یه روزی می شه که من باید از خوشی کل دانشکده رو شیرینی بدم... شیرینی فروشی کجاست؟؟؟
***
دوست ندارم این آخر هفته برم پیش خاله ام. از سه هفته پیش تا حالا... صورتم داغون شده! دوست ندارم...
دوست دارم این آخر برم پیش خاله ام. اونجا یه نامه پذیرش هست که دوست دارم بگیرمش تو دستهام، بلکه انرژی مثبت بهم بده...
دوست ندارم این آخر هفته برم پیش خاله ام. اونجا دیگه نمی تونم اینطوری، بیماروار، ایران رو رصد کنم، له له زنان برای یه خبر... هرچند کوچیک.
دوست دارم این آخر برم پیش خاله ام. سرم رو بذارم روی زانوش و های های ببارم... دلم آغوش گرم می خواد...
خاله لیلا دوست نداره خودم رو لوس کنم.
من مامانم رو می خوام.
***
باران ببار، باران ببار، ببر مرا از این دیار...
***
عصار دوست دارم.
فکر می کنم نامردیه که بگی فلان جا بوده یا بهمان جا... ترانه هاشو گوش کن و ببین از کی و تا کجا معترض بوده این بشر... و نه فقط به خاطر اعتراض! که صدا و انتخاب ترانه ها و شور خوندش رو دوست دارم...
.
.
.
محتسب و مست... عمری دنبالش گشتم و بالاخره یابیدم! هوووورا! تا مدتها می تونم گوشش بدم! حتی با این کیفیت خراب... دم پروین اعتصامی گرم... زیاد...
گفت آگه نیستی از سر درافتادت کلاه...
گفت در سر عقل باید! بیکلاهی عار نیست...
گفت می بسیار خوردی، کین چنین بیخود شدی...
گفت ای بیهوده گوی! حرف کم و بسیار نیست...
گفت باید حد زند هشایر مردم مست را...
گفت هشیاری بیار! اینجا کسی هشیار نیست.........

فکر کنم که کِی این شعر گفته شد و کِی خونده شد...
یادمون نره که این عصار همونه  که کلی آهنگ برای جنگ و مذهب و... خونده...
***
یه عمر به پیشنهاد بابا (وقتی 9-10 ساله بودم البته پشنهاد داد یه یه دختر بچه گاگول که جلو زبونش رو نمی تونست بگیره! فکر نمی کرد تا 26 سالگی یادم بمونه احتمالاً!!!) که اگه جایی گیر کردم، بگم اصلاً مرجعم صانعیه! اون گفته اون جوری!!!!!! بعد این چند سال اخیر هی دیدم اوضاع داره خطری می شه! حالا یه آلترناتیو دیگه پیدا کردم: بیات زنجانی!!! فکر کن!!!
و البته که امیدوارم کلاً این دوره رد شده و این حرفها بشن خاطره ای برای خندیدن!!!
***
یه روز خوب می آد که من استاد دانشگاه شده ام... که خسته می شم، می کوبم می رم علم و صعت... می شینم تو پارک جلوی دانشکده و بلند بلند می زنم زیر آواز... که بگم کوچ عاشقانه تو...
.
.
.
امروز مست و خسته توی راه خونه روی ریل ره آهن زل زده بودم به امتدادش... باد توی موهام می پیجید و چه خوب بود...
دلم فریاد می خواست... دلم فریاد می خواد...
***
فکر کنم یک کم دیگه پیش برم، بید رسماً اعتیادم به "فرنی" رو اعلام کنم! اگه موجود به این شیرینی رو بخوام تلخ کنم باید بگم که یادمه اولین بار که فرنی افغانی خوردم خورد تو ذوقم که چقدر شیرینه!!! حالا الان یادم اقتاد که به گمونم طعم فرنی و شیره اصفهان رو یادم رفته!!! هرچند آدرس دوتا پاتوق همیشگی خودم و بابارو امکان نداره یادم بره! بله!!!
.
.
.
خورشت ماست چی می گه؟؟؟ هوووووووس کردم
P:
***
به گمونم حتماً باید برم ورزش! سال پیش، رقصیدنم ترک نمی شد... الان بدنم شدیداً ماساژ لازم داره و مسلماً تحرک... ماساژ رو خیلی خیلی جدی می گم! بدنم کوفته است... اونقدر که تو خواب، هم داشتم اذیت می شدم و داد وهوار می کردم که یکی من رو ماسااااژ بده!!!
.
.
.
اینجوری نمی شه...
پاشدم یه کم حرکات نرمشی و اینها!!! ماشاءالله ترق و توروق که از بدنم بلند شده!!! اوه اوه...
***
سرم، بالای گوش راستم تو یه خط ممتد تیر می کشه... من هم که پایه نشونه و فال بد گرفتن!!!
.
.
.
خیر آقا! خیر!!! من این پست رو سر شب (سرشب یعنی 12 شب!) شروع کردم و تا عصر و غروب به وقت ایران هم کوتاه نمی آم! بله! زهی خیال باطل! یعنی بخوام کوتاه بیام هم دلشوره لمصب نمی ذاره که...
***
دارم فکر می کنم تو آمریکا اگه بخوان مردم شلوغ کنند و بروند تو خیابون، ممکنه خیلی موفق نباشند! بسکه چااااق دارن :)) البته درواقع یکی از دلایل ای چاقی می تونه این باشه که خیالشون از اون بابت راحته!!!
***
من باور کن معتادی چیزی شده ام...
رفتم باز خواب!!!!
الان مصاحبه قذافی دیدم!!! خدااااااااااا!!!!! این از روی احمدی نژاد کپی می کنه به جان خودم!!! فقط عرضه اون و حاضرجوابیشو نداره! باید بیشتر کار کنه... چون هی مجبور می شد مکث کنه و ساکت شه! 
فقط امیدوارم برعکس اونها از این مرتیکه یاد نگیرند!!! د ول کنید برییییید دیگه! (خودم به خودم: کجا آخه؟)
***


یادم رفت این رو سه شنبه پست کنم!!!! خلاصه اش اینه که به خیر گذشت! الان پنج شنبه شده! برای این که تاریخش قروقاطی نشه، عوضش می کنم به چهارشنبه...
هه هه! این می گه از دوشنبه 11:56pm شروع کردم به نوشتن این پست! فکر کن!!! P: برای این که قدمتش حفظ شه، تاریخش رو می کنم سه شنبه، همون ساعت...