Friday, October 29, 2010

World is B..Sh...! Ooops! Sorry!

Pineapple Smirnoff is sucks! neither like classic Lemonade taste and yeaaa Ice one is my taste ;D
anyway none of them works as my awakener! gotta sleep or at least stick to coffee instead! :S

Tons remained to do :-( make me nervous :S

Wednesday, October 27, 2010

Desire

I love teaching,
I love to be effective teacher,
I love to be admired cuz I've been a good teacher.

That's how my life is going!
Simple, yet full of desires...

Tuesday, October 19, 2010

تکرار خود! هربار یک جور

خب... 

کی نمی دونه که من زیاد خودمو خسته می کنم؟ هزارتا سنگ و  هندونه و هرچی دیگه سر راهم می بینم برمی دارم و می خوام برسونم به مقصد؟ خیلی وقت ها نمی شه، بعضی وقت ها می شه، خستگی اش می مونه و احساس لذت از مفید بودن... نمی دونم این خستگی خوبه یا نه! هرچند از خودم راضی ام. بچگی ام را کرده ام، جوونی ام را کرده ام و عین خر درگل، همیشه شلوغ ودرگیر بوده ام! یعنی برنامه ام شلوغ بوده... از دید خودم وقت زیاد تلف کرده ام، اما باز از دید خودم کم یادم می آد که علاف بوده باشم... چه می دونم... 
این احساس مبارزه دائم، تلاش دائم،... بهم اعتماد به نفس می ده! حتی به قیمت این که گاهی خودم را از خودم محروم کنم... حتی اگه چیزی برای مبارزه نباشه، خودم درستش می کنم انگار!!! حماقتی از بعد همون هایی که بدون دشمن زنده نیستند انگار... حماقته! افتضاحه... یا شاید... به قول مکس "شما دیوانه اید! اما دیوانه خوبی هستید! خوب است، خوب است"... (شاگردم در کلاس فارسی)

ایران، تارا که بود هر از گاهی به قول مامان "ترمزم را می کشید"... نمی ذاشت هوارتا بار با هم بردارم... اینجا هم به خصوص این ترم که الان دارم می گذرانمش، دیگه حقیقتاً به اوج مفتضح بودن داشت/داره نزدیک می شه... امروز بابا خودم را از خودم نجات داد!!! چرا اینجوری ام؟ چرا خودم نمی تونم خودم را از این هول کردن ها نجات بدم؟ چرا خودم نمی تونم به خودم واقع بین نگاه کنم؟
اَه.
امروز توی راه دانشگاه داشتم فکر می کردم، هم ایده آلیستم، هم دوست دارم که ایده آل باشم، هم دوست دارم اون کسایی یا چیزهایی که دوست دارم را (حتی شده به زور) ایده آل کنم!!! و از دم احمقانه است!!! پوف

بابا امروز ترمزم را کشید... کمی سبک ترم... کاش یاد بگیرم که فرداها دوباره خودم را تکرار نکنم...

Wednesday, October 13, 2010

Ostureye man khamush shod....

Marzieh, ostureye avaze man, raft ;(((((

Nemikham, nemikham, nemikham, nemikhaaaaaam ;((((((((((



Sunday, October 10, 2010

انتظار

- کسی را می شناختم که می گفت وقتی از ایران آمد بیرون وسط ماجراهای 28 مرداد بود، از اون روز منتظر بود (و شاید هست) که برگرده...
- کسانی را دیدم که به من گفتند "ما ایرانی بودیم"... گفتم یعنی چی "بودیم"؟ گفتند یعنی اجداد ما 300 سال پیش از ایران کوچ کردند به امید روزی که زود برگردند... هنوز منتظرند...

چهار ستون بدنم می لرزه

روزی که من اومدم، اوج ماجراهایی بود که نامش جنبش سبزه... من منتظرم... من منتظر می مانم... من حوزه زبانی ام را ترک کرده ام. تمام.

پینوشت در 3:28 صبح 28 آوریل 2011: یه بحث تو پیج دور باز شده که چرا مهاجرهای ایرانی برنمی گردند. یادی از پست "حوزه زبانی" داور کردم. طول کشید پیداش کنم. اینجا می ذارمش تا قابل پیدا کردن بشه برای آینده...

Friday, October 8, 2010

تاریخ تکرار می شه... اون هم ناجور

گاهی تاریخ آن چنان احمقانه تکرار می شه و تکرار می شه و تکرار می شه... که حتی اگه گاهی شک هم بکنی، باز مطمئن می شی که خدایی واسه خودش اون بالا نشسته و مطمئناً بازیش هم گرفته!!!
این خدای بامزه را دوست دارم. هرچند نمی دونم چه خوابی برام دیده... عیبی نداره! داره خوش می گذره... بگرد تا بگردیم...

Wednesday, October 6, 2010

عقل کل

یعنی بعضی ها آی حرف می زنن، آی حرف می زنن... من هم آی می خندم، آی می خندم...

پی نوشت یک: باورم نمی شد که یه روزی "منِ نگار" به یکی دیگه بگم "حراف".
پی نوشت دو: این خانواده میلانی آی ماهند، آی مااااااهند. فرزانه و عباس میلانی. ممنون! بودن در جلسات شما، یادم می اندازه که آدم هایی هم تو دنیا پیدا می شن که منطقی فکر کنن... و دوست داشته باشند که منطقی فکر کنن... و با دانش کافی، فقط توی اون زمینه ای که توش تخصص دارن، حرف بزنن! ایرانی جماعت نادره، که فکر کنه عقل کل نیست!!!
پی نوشت سه: اومدم عنوان این پست را انتخاب کنم، یادم افتاد که روزی که با آقای اورازانی بحث "برچسب گذاری" بود، همین برچسب رو روشون گذاشتم: "عقل کل"... اصلاً خوششون نیومد... 
پی نوشت چهار: و یادمه بیشتر برچسب هایی که روم گذاشته شده، بیشتر حول و حوش "هیچان محوری"، "شادی و شادابی"... این چیزها بود! اولش خوب بود! اما بعد حالم گرفته شد... از "دانایی" چیزی توش نبود... دلم واسه خودم کمی تا قسمتی سوخت... حداقل توی اون "ترین" انتخاب کردن های سال اول، یه "باهوش ترین"ئی شده بودم... به دانایی ربطی نداره، اما بازم یه جور پس رفت نشون می داد... هی... من هم اصلاً خوشم نیومد...

پینوشت پنج: اگه شما بخواین شخصیتی که ازم می شناسین را با یک/چند "لیبل" یا برچسب معرفی کنین، چه اسمی روم می ذارین؟