اول. گاهی از سرکوب خودم خوشم می آد... یه جور بازیه انگار برام. سرکوب به قصد گرفتن آزادی بیان از خودم و... نا گهان انفجار!
این انفجارها برام لذت بخشند. خیلی وقت ها آزارم می دهند. اما درمجموع لذت بخشند. دیدن یک آتشفشان فعال، با گدازه های زرد و قرمز که می تونه هرچیزی سر راهش را بسوزونه، نابود کنه، محو کنه... حتی اگه بدنه خودش باشه... حس قدرتم را کاملاً ارضا می کنه...
دوم. دو سه نفری دو لیست دوستهام/توی قلبم هستن که دوستشون دارم. عمیقاً دوستشون دارم. بعد هی فکر می کنم و هی فکر می کنم و... هی کلافه می شم و کلافه تر که چرا نمی شه که بشه؟
چرا نگار طبیبیان تا حالا نتونسته یه رابطه پایدار و همراه با آرامش برای خودش و یک آدمیزاد دیگه بسازه؟ طولانی مدت منظورمه به طور حتم!
زیاد به خودم شک می کنم... هر روز به دلیلی تازه. دلیل امروز: کسی که از انفجار، از ناآسودگی (عطف به مصرع "موجیم که آسودگی م عدم ماست") و غیره لذت می بره، چه جوری می تونه رابطه همراه با آرامش بسازه؟
سوم. تمرکزم را می خوام! چه جوری می شه بازیابی اش کرد؟؟؟
چهارم. برای خودم نگرانم. به قلبم زیاد فشار می آرم. از چشم و مغزم هم زیادی کار می کشم. به معده و دندان و پوستم نمی رسم. ماهیچه هام شرطی شده اند...
پنجم. دِ لامصب بگو اون که باید بگی رو!
ششم. آروم آروم دارم متنفر می شم از جاه طلبی هام. نه که بذارمشو کنار. نه. همراهمند همش لعنتی ها. موضوع دیدیه که بهشون دارم. که اگه نباشن، اگه نتونم بهشون برسم، اگه...، اگه...، خلاصه یه عالمه اگه و مگه که ترس رو می ریزه سرم! ترس این که نکنه بدون جاه طلبی ها "هیچکی" هم دیگه نباشم... هی هی هی... نگارِ خرمنگول!
پینوشت یک: گذازه ها، بعد از سوزوندن، خودشون تو خودشون سرد می شن و تبدیل می شن به یه مشت زباله خاکستری. حتی فرمی هم از خودشون ندارن... همون شکل ظرف که قبلاً گفته بودم: شکل ظرف می گیرن/می گیرم...
پینوشت دو: فکر کنم نگار بدون خوددرگیری با خودش می میره. زیاد فکرشو نکنه بهتره... چون بحث لعنتی سر همون "فکر"ئه...
هفتم. کاملاً محتمل می بینم که زیر همه چی بزنم و برگردم ایران. بشم نویسنده!!! هرچند این احمقانه ترین فانتزی کاریم توی چند سال اخیره...
هشتم. دارم فکر می کنم که دیگه نمی خوام تنها زندگی کنم. و می دونم که در وضعیت فعلی تحمل هیچکس دیگه ای رو هم ندارم...
نهم. من باید حتماً برگردم به معماری و طراحی. هرچی باشم، برای پشت میز نشستن و کتاب خوندنِ صرف ساخته نشدم. من نیازمندم برای زنده موندن از دست و مغز و زبانم، توأم استفاده کنم... حس زندگی ام داره می میره! خوشحالم که می (خرداد) فارغ التحصیل می شم...
پینوشت سه. این روز ها سریع، یعنی خیلی خیلی سریع از همه چی خسته می شم. مصر، هنوز به 24 ساعت نرسیده، برام مشمول مرور زمان شده!!! پوف! سوژه جدید لطفاً؟
دهم. می ترسم که تبدیل بشم به نگاری مبتلا به بیماریِ یأسِ فلسفیِ مزمن!
بعد از تحریر نوشت یک: بلاگ رو که پست کردم، دیدم تم بلاگم هم همینه: جرقه های رنگی و ناگهانی... در پس-زمینۀ تاریک.
بعد از تحریر نوشت دو: عکس این پست من رو کشت. هوار ساعت گشتم. انفجار گدازه ها می خوام در پس زمینه تاریک و این که کمی از جریان آنهارو زمین معلوم باشه. زاویه عکس از پایین به بالا باشه. عکس بی مورد کراپ نشده باشه. حس عظمت رو نشون بده و حس ترس رو... دوبار عوض کردم و آخرش هم راضی نشدم! گیرررر! فکر کنم این یه کار رو هم خودم باید آستین بالا بزنم و برم سراغش! منظورم عکس برداری از انفجار لاوا ئه!!!!
بعد از تحریر نوشت یک: بلاگ رو که پست کردم، دیدم تم بلاگم هم همینه: جرقه های رنگی و ناگهانی... در پس-زمینۀ تاریک.
بعد از تحریر نوشت دو: عکس این پست من رو کشت. هوار ساعت گشتم. انفجار گدازه ها می خوام در پس زمینه تاریک و این که کمی از جریان آنهارو زمین معلوم باشه. زاویه عکس از پایین به بالا باشه. عکس بی مورد کراپ نشده باشه. حس عظمت رو نشون بده و حس ترس رو... دوبار عوض کردم و آخرش هم راضی نشدم! گیرررر! فکر کنم این یه کار رو هم خودم باید آستین بالا بزنم و برم سراغش! منظورم عکس برداری از انفجار لاوا ئه!!!!
عطف به "پنجم" و همچینی با تأکید مضاعف بر موسیقی متن:
ReplyDeleteتو اين غربتي که هستم
دارم ميميرم حاليت نيست
بازم دستتو تو دستم ميخوام بگيرم حاليت نيست
...
هنوز يار تو هستم حاليتم نيست
به هيچکي دل نبستم حاليتم نيست
سياه چشمون ميخوام حالمو بپرسي
بشي مهمون احوالمو بپرسي
نگفتي نکنه خونش خرابه
نديدنم واسش رنجو عذابه
هایده گوش بده نیستم، دیگه رادیو فردا مشمول لطفمون کرد.
ی دوستی می گفت تعداد پست های ی وبلاگ نویس با حس درونیش منطبقه.آدم وقتی حالش بد باشه همش مینویسه اما به جایی می رسه که میبینه نوشتن هم دیگه فایده نداره.نذار به اونجا برسی:)))
ReplyDeleteتوچرا جواب کامنت های آدمو نمیدی؟هان؟!
2-میبینم تا من پامو گذاشتم بلاگ اسپات و گفتم ی جا جور کنم فیلتر شد. پاقدمی دارم من:))))))))))))))))))
سحر
3-دلم ساندویچ خواست. ساندویچ کالباس ازون آشغالی ها که تو دانشگاه میفروختن یا تو سینما و ی حس تاریکی و ....:)
ReplyDeleteسحر