امروز کلاً دنیای متعجبی رو سپری کردم!
وقتی ایمیل استادم رو گرفتم که توش آدرس مرکز روانپزشک های دانشگاه رو اشاره کرده بود...
وقتی تو، توی آمریکا (البته همراه با تقلب) می دونی تعطیلات رسمی ایران کی اند و والدین گرامی توی اون مملکت نه!
وقتی می بینی قبض برقت برای فینگیل اتاق 235 باکس می آد!
وقتی هنوز جوهر فرستادن 5تا دونه اینوایتیشن خشک نشده و می بینی نفر دوم آنلاینه تو بلاگت...
وقتی می شه خندید...
وقتی هنوز جرقه های شادی و شادابی ام رو می بینم/حس می کنم...
دور نیست روزی که باز شروع کنم به رقصیدن.
یه روز خوب می آد. می دونم.
پس از تحریر...: به بلاگ یک عدد نگار کوچک برخورده ام... اهل بلاگ گردی نیستم، کاملاً اتفاقی بود... نگارِ "نگار کوچک" داره با کلماتش باهام حرف می زنه... یادش به خیر اون روزهایی که یواشکی گریه می کردم، چون نمی خواستم "آدم بزرگ" بشم! می ترسیدم که بچه بودن رو فراموش کنم... خیلی تلاش کرده ام تاحالا که این "فاجعه" اتفاق نیفته، میزان موفق بودنم بحث دیگه ایه... اما با خوندن بلاگش، الان فکر می کنم که زنده شده ام از نو!!!
پس از تحریر...: به بلاگ یک عدد نگار کوچک برخورده ام... اهل بلاگ گردی نیستم، کاملاً اتفاقی بود... نگارِ "نگار کوچک" داره با کلماتش باهام حرف می زنه... یادش به خیر اون روزهایی که یواشکی گریه می کردم، چون نمی خواستم "آدم بزرگ" بشم! می ترسیدم که بچه بودن رو فراموش کنم... خیلی تلاش کرده ام تاحالا که این "فاجعه" اتفاق نیفته، میزان موفق بودنم بحث دیگه ایه... اما با خوندن بلاگش، الان فکر می کنم که زنده شده ام از نو!!!
No comments:
Post a Comment