Showing posts with label عشقولانگی. Show all posts
Showing posts with label عشقولانگی. Show all posts

Sunday, May 4, 2014

در جریان زندگی...

از پرشب نویسی‌ها:
این عکس و متنی که 5 دسامبر گذشته برایش نوشته‌ام، خیلی بیراه نیست به حس الانم...

Listening to Barbara's "Make Someone Happy", rereading the old favorite book after finding it among my old stuff of 4 years ago. And an unexpected happens: an old photo fell down... Poudeh of autumn 1952 is with me. I miss home and I am in tears...

PS. The book is entitled "The More than Alive" by Christian Bobin
 اما جدا از آن. تقریباً همیشه، حس همذات‌پنداری شدیدی میکنم با ژیسلن. اصلاً هم فکر نمیکنم که پررو یا بی‌ربطم. اصلاً! فکر میکنم حق خوبی دارم که دوست داشته شوم! نمیدانم اما چرا زندگی‌ام، کریستین کم دارم...
تو را در اين موسم آخرين يخ بندان و اولين شکوفه هاي سفيد، به صورت زن جواني مي بينم که زير رگبار باران قهقهه مي زند. دل ام براي خنده ات  تنگ مي شود... 
تو برای من همیشه دست نیافتنی بودی، حتی وقتی به من نزدیک بودی. من تو را با علم به این موضوع دوست داشتم. 
قلبي که تو ساختي، قلبي که تو هنوز مي سازی، قلبي که تو هنوز با دست هاي گم گشته ات شکل مي دهي، با صداي گم گشته ات آرام مي کني، با خنده گم گشته ات روشن مي سازي... 
برای صحبت کردن با مرده ها هزاران راه وجود دارد. بیش از آنکه با مرده ها صحبت کنیم باید به ایشان گوش دهیم. و مرده ها تنها یک مطلب را به ما می گویند: «باز هم زندگی کنید. همواره، بیش از پیش زندگی کنید و به خصوص خودتان را آزار ندهید و همیشه بخندید». 
تو در یک لحظه همان اندازه مادر مادرت هستی که مادر دخترت...  
اگر فقط دو کلمه براي توصيف تو در اختيار داشتم، اين دو کلمه را انتخاب مي کردم: «دل خراشيده و شاد» و اگر فقط يک کلمه در اختيار داشتم، آني را انتخاب مي کردم که اين دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوست‌داشتني» اين کلمه خيلي به تو مي آيد، درست مانند روسری هاي ابريشمي آبي که به دور گردن ات مي بستي يا مانند خنده چشم هايت وقتي کسي آزارت مي داد.

نمیدانم قبرستان پیتزبورگ کجاست. باید بروم بیرون. این خانه برای من زیادی بسته است...
کاش بوبن یا اشمیت همین الان کنارم بودند. همین الان. کاش کنار کتابخانه‌ام بودم....
کاش بزنم بیرون....

از امشب‌نویسیها:
زدم بیرون. خوب بود. این هوای سرد، برای روح و روانم لازم است. آواز خواندنم توی تاریکی شبهای شهر غریب، لازم‌تر....
*
"شب به شب
قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد......."
~ حامد عسگری
*
به دلایل متعدد، دارم پست‌های رضا دلپاک رو از نو میخوانم. این متن خاص، در زندگی من نقش پررنگی دارد! یکی برساند به گوش صاحبش! (رُک‌تر از این؟)


*
زندگی، تاریک، بی‌آینده، پرامید اما! بله! پر امید. چه تلخ و چه شیرین، هنوز پر امید....
ایران که بودم، کاغذ بزرگی روی دیوار زده بودم و جمله‌هایی که به دلم مینشست یا نیاز داشتم که بشنوم را، روی آن نوشته بودم. بزرگترینش همین بود: آدمیزاد به امید زنده است...
خوبه که هنوز این جمله بزرگترین درک من از زندگی باشد...

دیرتر نوشت: و خُب این هم خطاب به خودم:

Post by ‎رضا دلپاک‎.

دیرترنوشت دو: خیلی واضح و مبرهن است که من از این امکان امبد کردن پست فیسبوک در بلاگ، خوشم می‌آید؟ در همین راستا این را هم ببینید. سرعت اینترنت خوب میخواهد. اگر اجازه خواست برای پاپ آپ بدهید، بعد تکیه دهید و تا آخرش هم به کامپیوتر دست نزنید! به مائوس و کیبرد و همۀ اجزای کامپیوتر! اینطور!
http://e.m-bed.de/d/

Saturday, March 8, 2014

Saturday, January 26, 2013

مرام

تو یه برهه از زمان دیشب خیلی خیلی حرص خوردم... به خاطر آکشیتا.
دیشب خیلی خوب بود. چهار-گاهی پنج نفر بودیم. همه هندی غیر از من. حرف زدیم، به میزان متنابهی خندیدیم... غذا درست کردن و کلی کلی خوردیم. خیلی شب خوبی بود، خیلی..... دوستهای جدید، همزبونهای جدید، آدهایی با دیدگاه و علاقه‌های مشترک... آدمهایی که ارزش لبخند و مهربونی و "دوست" داشتن رو میدونن...
فقط یه تیکه، اون نفر پنجم که فقط همخونه ویویک بود و عملاً بخشی از دعوت ما نبود، رفت که با تلفن حرف بزنه... برگشت گوشی به دست و با خنده به آکشیتا گفت فلانی میخواد باهات حرف بزنه... فلانی مست بود... و من میدونم فلانی فقط میخواست آکشیتارو بذاره وسط و بخنده. همین...
متنفرم، متنفرم، متنفررررررررم از آدمهایی که به این دخترک ساده میخندن... مه چقدر سخته قبول کردن (و نه درک کردن) آدمی که ساده است، همه چی رو عشق میبینه و درکی از غیر از اون نداره...کسی که خودش رو درگیر پیچیدگیهای دنیا نمیکنه... یا اصلاً بهتر بگم، نمیتونه بکنه... چقدر واسه خودش حسن نیت داره وقتی هنوز با اون مردک مست حرف میزد که ارشادش کنه سیگار نکش! و چقدر حرص میخوردم و میخورم از تک تک این نگاه‌هایی و تک نیشخندهایی که یا از سر دلسوزی و یا از سر شیطنت و تمسخر، بهش میخندن...
دوست ندارم که دختر ساده من، خودش رو در موقعیتی قرار بده که مضحکه دیگرانی اینقدر بیشعور بشه...
*
دیشب یکی از بهترین خوابهای زندگیم رو دیدم... خیلی خوب بود، خیلی خیلی خوب بود... و اصولاً هم خوابهای من خوبند، نه چون داستان خوبی پشتشونه، نه... فقط اون حس خوب و سرشار از هیجان و شادابی....
ماجرا خلاصه بود. با یک مرد که معلوم شد بعداً که شاه ئه، و خیلی هم قیافه اش شبیه جرج کلونی بود، اول دعوا کردم، بعد تو خونه‌ام به خودش و سه تا بچه اش جا دادم... بعد دوباره کلی باهاش بحث کردم از جمله اینکه من همینم که هستم و اگه فکر میکنه شلختگی من محیط مناسبی برای رشد بچه‌هاش نیست، میتونه بذاره و بره! تصمیم بر همین شد که همون موقع دوست دختر ننر و لوسش اومد و بساطها داشتن و داشتم... آخرش وقتی آقای مهربون به هزار دلیل از غصه ساکت شده بود و دیگه حرفی نمیزد (یکیش یادمه و این بود که دوست دختره میگفت وظیفه من نیست که از بچه‌های تو مراقبت کنم)، من نتونستم دیگه آروم بشینم و یه دعوای اساسی کردم و دختره رو که با یه مرد دیگه بود از خونه‌ام پرت کردم بیرون... آقا/شاه محترم هم طبق قرار قبلی یه کم بعدش رفت... چون به هرحال حرفش زده شده بود... اما بعد مامانش اومد، بعدش هم بچه کوچیکش و چقدر چقدر چقدر باهاش بازی کردم... و بعدش هم خودش... بغل کردن اون آدمیزاد که قیافه‌اش شکل جرج کلونی بود تو خواب خییییییلی خوب بود! بغل کردن اون پسرک شیطون هم همینطور... حرف زدن با اون دخترک 17-18 ساله هم همینطور... تمام اون شوخی و خنده‌ها و حواس پرتی‌های اون مرد/شاه هم همینطور... اون لحظه که با فندک گاز رو روشن کرد که مامانش دیگه دستش نسوزه هم همینطور... 
وای خیلی خوب بود!
من آرامش خوابهام رو دووووووست دارم!
و الان دارم فکر میکنم، چرا اون شاه/مرد اسم نداشت...
*
تولدم، خونه دختر مردم، 40 نفر دعوت کردم!!! امیدورم بیشتر از 30تا نیان که دیگه خیلی ضایـــــــــــــــع نباشه خو! :P 
*
کافه پارادیزو... این کافه دوست داشتنی... مقر جدید من. و صبحانه‌های من و آکشیتا....
*
من عاشق این عشق آکشیتام!
این نامه ایه که یهویی صبح از خواب پا شده و واسه سوهاس، نوشته... که بهش گفته مدتهاست که درسته با هم حرف میزنیم، اما مدتهاتره که برات ننوشتم.... دوست دارم... جمله جمله این نامه و احساسات خالصش رو دوست دارم:
Hi,
It has been so long since I wrote to you, even longer since I wrote something nice to you.
There was a time when I could absolutely not understand your silence. Somehow that sounded more chaotic than my own mind. After all these years, it was not about you tolerating me, but it was you loving me.
I could not understand any of this till I started living with you. Yes, precisely when I started living with you. Not even the first time when I came to visit you. But then, so much time we spent together that, I understood you better, your feelings better, your love better. There was no point in fighting with you or arguing or yelling. There is nothing in this world you would not do for me, there will never be a reason for you to stop loving me. So many insecurities I started growing out of. So much I started to trust myself to have faith in you, and you were so incredibly patient with me!!
So much I would think about us. It never bothered me that you would go for job for so long, it never bothers me when you dont answer my calls, i dont worry about us anymore. Just having breakfast and dinner with you was so much enough for me! I would live all my moments just sitting by your side and being you for those few minutes and it was so much satisfying.
How I did it, I dunno. But surely, it was your love which took me so far with you. I can't think of a life without you, I will never forget that mail in which you had told me, "Syk, if we breakup I am sure neither of us will be happy." And now, everyday I know you love me, I know nothing can change it. Nothing really ever could, now I finally have learnt to trust this about myself.
After I spent last Summer with you and got back, lot of my classmates would tell me that I look much happier and joyful all times now. I never knew why was that back then, but later I realized it was my confidence and trust in you which I finally gained after spending time with you.
Thank you is not sufficient, even if I dedicate my life to you it will be insufficient, but nevertheless just know that, I am very very very very honored to be with you...absolutely..
Love you
I hope you are doing fine
Syk
بوس... به این دختر... به این زن...
به بودنش...
به بودنش...
به فهمیدنش... 

Tuesday, January 22, 2013

گرما

احساس میکردم که فحش دادن یکی از بهترین راههای گرفتن انتقام است، برای فحش دادن لازم نیست زور داشته باشی، بزرگتر یا قوی‌تر باشی، فقط کافیست بتوانی حرف بزنی، دهانت را باز کنی و هر چیزی که طرف را عصبانی میکند بگویی، این کلمه ها خودشان قدرت دارند، اگر درست و به موقع بگویی، او را تا سرحد مرگ میچزاند!!
دیگر احتیاجی به خرابکاری نیست...اصلا انگار فحش را برای" آدم های ضعیف"، مثل من ساخته ند...
پدر آن ديگری ~ پرينوش صنيعی
هوووم! خوب بود! هر زبونی یه عالمه فحش میخواد و فکر کنم صادق هدایت بود که میگفت خداروشکر زبان ما اساساً هیچی در این زمینه کم نداره.... به هرحال فحش چیز خوبیه! تازه فقط فحش نیست که... هزاران راه کلامی هست برای چزوندن! اصلاً هروقت بحث این کلمه "چزوندن" میشه، یاد بهزاد، این مرد نازنین، میفتم.... خداییش با خونسردی تمام، چقدرررررر چزوندمش در دوران خوش نوجوانی! >:))
همینجوری گفتم بگم که لال نمونم! وگرنه از پنج صبح امروز نه نیازی به فحش دارم و نه چیز دیگه... فقط "همینجوری"!
*
این خوووووبه! آکشیتا فرستاد الان:
و خوبترش وقتیه که از اینها واسم میفرسته، بعد خودش میپره بالای سرم وایمسته، پا به پای من ذوق میکنه! دوستش میدارم این دختر رو!
به هر حال یکی این فیلم، یکی Cloud Atlas، یکی Frankenweenie، یکی بینوایان، یکی A Few Good Men و غیره... تو لیستند! به زودی! به زودی! به زودی!
*
خوبه که پگاه هست... نوشته هایی که میذاره، خییییلی خوبند!
*
این هم شعر درخواستی:
هميشه بايد کسي باشد
که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد
همیشه باید کسی باشد
تا بغض‌هايت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد
...که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتياج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران
برایِ بوسیدنش
برایِ یك آغوشِ گرم تنگ شده است
همیشه باید کسی باشد
همیشه...! 
ولی...
نیست...
فکر کنم این بشر تا حالا  هواربار خودش رو کشته... (!)
خریّت نه تنها علف خوردن است!
این جمله رو هم باید قاب بگبرم و بزنم دیوار... شاید جایی نزدیک کارت تبریکی که برای خودم خریدم... اما معلق...
*
کنسرت چی میگه؟
*
گشنمه!
*
آی لاو ایت که صبح، با بالا اومدن آفتاب و از روی پشت بوم همسایه با زل زدن به چشمهای من خودش رو نشون میده!!!
کور شدم، بات آی لاو ایت! گرمای مهربونش رو هم دوست دارم...

پینوشت اول: سرده! جدی سرده!
پینوشت دوم:  پستی نوشتم نزدیک دو سال پیش... بادکنک شفاف. کلاً پستهای اون دوره، زمستان 2011... جالبند! و پستهای قبلتر... و پستهای بعدتر...
پینوشت سوم: این پست هم خیلی خوبه...
دیشب بود یا قبلتر که همش فکر میکردم چقدر "دیوانه"ام؟ یا... چه جوری دیوانه ام؟ دیدن خودم از نگاه دیگرا گاهی بهترین بیانه:
"how to be crazy!!!"، ""How to Survive With "aab goje"، "how to walk on the roof of a flying airplane!!!!!"، "عقاید یک دلقک نوشته ی هانریش بل"، "ابن مشغله نوشته نادر ابراهیمی"، "تلخون ... صمد بهرنگی"، "گور پدر دنیا. توضیحات: ما شنگول میمانیم"، "در جستجوی زمان از دست رفته"، "تضادهای درونی نوشته نادر ابراهیمی"، "بدون مادرم هرگز"، "بابالنگ‌دراز"، "آلیس در سرزمین عجایب"، "بیگانه"، "وقایع روز"، "عقل سرخ"، "self confidence for dummies"، "نگار طبیبیان"، "Lafcadio: The Lion Who Shot Back"، "تو مشغول مردن‌ات بودی"، "رباعیات خیّام"، "حسنی نگو، بلا بگو".........
همه اینها، همه همه اینها منم! خود خود من!

Sunday, July 8, 2012

دوستش دارم

"دوست دارم" به ۲۴ زبان زنده دنیا

1- افغانی ……… صدقه تو شونوم! ……… !Sadghe to shonom
2- انگلیسی ……… آی لاو یو! ……… !I love you
3- ایتالیایی ……… تی آمو! ……… !Ti amo
4- اسپانیایی  ……… ته کویرو! ……… !Te quiro
5- آلمانی ……… ایش لیبه دیش! ……… !Isch liebe dich
6- آلبانی  ……… ته دوه! ……… !Te dua
7- ترکی  ……… سنی سویوروم! ……… !Seni seviyurom
8- پرتغالی  ……… او ته آمو! ……… !Eu te amo
9- چینی  ……… وو آی نی! ……… !Wo ai ni
10- چکی  ……… میلوجی ته! ……… !Miluji te
11- روسی  ……… یا تبیا لیوبلیو! ……… !Ya tebya liub liu
12- ژاپنی  ……… آیشیتریو! ……… !Aishiteru
13- سوئدی  ……… یاگ السکار دای! ……… !Yag Elskar dai
14- صربستانی ……… ولیم ته! ……… !Volim te
15- عربی ……… انا بحیبک! ……… !Ana Behibbek
16- فارسی  ……… .دوست دارم! ……… !Dooset daram
17- فرانسوی  ……… ژ ت آیمه! ……… !Je t aime
18- فیلیپینی  ……… ماهال کیتا! ……… !Mahal kita
19- کره ای  ……… سارانگ هیو! ……… !Sarang heyo
20- لهستانی ……… کوهام چو! ……… !Koham chew
21- مجاری  ……… سرتلک! ……… !Szeretlek
22- ویتنامی  ……… آن یه و ام! ……… !An ye u em
23- یونانی  ……… سغه پو! ……… !Sagha paw
24- یوگسلاو  ……… یا ته وولیم! ……… !Ya te vol

حالا راست و دروغ زبانیش با خودشون، اما ما که دوستت داریم! والله!

Tuesday, June 26, 2012

قیمبیلی قومبال

یعنی من دیوید دوووووووووووووووووووووست دارم!!!
این در راستای سری عکسهای "guess who" که میذاره، این عکس رو فرستادم براش و نوشتم:
Easy one, but, guess who? (I like this pic a lot!!!!)
واسم جواب نوشته:
When I see them in that picture, I think, could Negar become President of Iran one day? And the answer is: YES.
آخه آدم کجای دنیا دیگه استاد به این گوگوری-ئی پیدا میکنه؟ هاااااان؟! اگه همینها نبودن که با این جمله‌های کوچیک خنده‌دارشون هلم میدادن جلو که میگرفتم (مثل الان) میشستم سرجام و دیگه عمراً از جام تکون نمیخوردم که....
احساس "Brave" بودن میکنم... فقط یه کم تو خالیه...
و خب من بهزاد هم دوووووووووووووووست دارم!
اصلاً مگه چقدر میشه آدم جشن فارغ‌التحصیلی به این "خاص"ی داشته باشه؟!
حس افتخار و خوشحالی مامان بابا رو درک میکنم! یعنی مال خودم رو درک میکنم، بعد به اونها تعمیم میدم! (فکر کن!!!!!) کاشکی بودم پیششون...

Friday, June 8, 2012

ماه سنگی....

1. گلبرگهای گل سرخ... اتاق من... خالی... با بوی خوش زندگی!

2. روزی روزگاری دوتا آدم ازدواج کردند. سالها بعد دخترشون تو بلاگش مینویسه و به تک تکشون، زندگیشون، رفتارهاشون و جزئیات زندگیشون دقت میکنه، فکر میکنه و تحلیل میکنه.... خوبیها و بدیهای قدمهایی که برداشتن و تأثیراتش رو تو زندگی امروز خودش میبینه... میدونی؟ براش جالبه! زیاد...
سالگرد ازدواجتون مبارک.
ممنون که هستید. 
ازتون زیاد یاد گرفته‌ام. از همه خوبی ها، به فکر بودن ها، تشویق کردنها، جاه‌طلب بار آوردنها، بداخلاقیها، دعواها، یکدندگیها، اجبارها... بودنها، بودنها، بودنها....
ممنون که هستید...

3. سنگهای زندگی. تفاوتهای فکری.... 
نمیدونم وقتی این عکس رو میبینم، دعا کنم که کاش سنگی و حرفی و بحثی نبود... یا کاش بلد بودم و باشم که از سنگهای زددگیم پلهای استقامت بسازم... نمیدونم....
- خسته ام.
- خسته نباشی.
- 27ساله که...
- زنده باشی...

4. به ماه... به روی ماه... از روی ماه... بر ماه...
حالا ماه هم نبود، این جاذبه که آدم رو مدام و مدام و مدام با پایین میکشه، خوب نیست... خوب نیست.... برای من یکی که... مدام میخوابانتم!

5. سالومه پای یکی از عکسهاش نوشت "این فیسبوک لعنتی به همه توهم نزدیکی میده" و من هم کپی کردم و اضافه که: "دلم برای خیلی‌ها، خیلی تنگه...."
دلم برای مریم نتگه. خیلی تنگه.
دلم برای سارا افراز و آیلا و پگاه تنگه.
دلم برای عباس ترکاشوند تنگه.
دلم برای کاوه تنگه.
دلم برای آقای اورازانی تنگه.
دلم برای مامانم تنگه.
دلم برای بابام تنگه.
دلم برای بهزاد تنگه.

دلم خاله زنک بازی های علم و صنعتی میخواد.
دلم برای سالومه تنگه.


مهمتر از همه، دلم برای خودم تنگه.

6. دو ماه گذشت... دو ماه خوبی هم گذشت. پر حرف، پر حدیث... خوب... خوب... خوب...

پسنوشت:

Saturday, June 2, 2012

عاشقانه آرام، نه از نادر ابراهیمی! که از نگارِ بهروز

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود....
یه نگاری بود، که جون به جونش میکردی، نمیتونست زود از خواب پا شه. جدی نمیتونیست هااا... ساعت بدنش اینجوریها بود که شبها بهتر کار میکرد...
از اونطرف یه بهروزی بود که قشنگ و خوشگل برعکس بود! مثل آدم صبح زود پا میشد و مثل آدم سر شب میرفت تو تخت!
کار دنیا رو میبینی؟ این دوتا، هرچقدر هم که ساعتهای مفید با هم بودنشون کم بود (هاهااااا) هم رو دوست میداشتن! کلی! کلی!

بماند که کلی خنده‌دار بود که مثلاً وقتی میخواستن جدی حرف بزنن، نگار قصه ما تازه یازده شب ذهنش باز میشد و میخواست حرف بزنه، بهروز قصه ما در آستانه دیدن پادشاه اول بود و با سر رفته بود سمت هفت کله خواب! یا بهروز صبح که چشمهاش چهارتا باز بود و روزش رو شروع کرده بود و اصلاً وقت نهارش بود، تازه نگار از خواب ناز پا میشد... نه... اینهارو نمیخوام بگم که! اینها تکراریه!!!
قصه اینبار ما، بچه‌ها، درباره یه نگاره که گفت آقا جون به خاطر حرف زدن خودم هم که شده، بیا سعی کنم شبها زود بخوابم و صبحها هماهنگتر پاشم. مثلاً جای دوتا چهار صبح، دوازده برم تو تخت و صبح هم حالا نگیم شش، ولی لااقل هشت تا ده پاشم...

نگار دیشب دوازده خوابید و امروز پا شده، هشت! تو دل خودش، به خودش غر میزنه که یعنی چی آخه! بعد میره فیسبوک چک میکنه و میبینه ساعت دو بهروز تو فیسبوک نوشته: "yesssss..." چشمهاش پنج تا باز میشه که اونموقع بیدار بوده یعنی؟! بعد میره ایمیل چک میکنه و...
بهروزکم تا چهار صبح بیدار بوده و یکی از فایلهای کار نگارش رو که نگار عین خر در گل توش گیر کرده بود، واسش درست کرده بود! 

دووووووووووووووووووووووووووست دارم!

نگار هشت صبح نشسته و به کار دنیا میخنده و فقط یه آدمیزاد بیدار میخواد که سفــــــــــــــــــــت بغلش کنه از خوشی! بخواب بهروزک... خوب بخوابی!

Monday, May 21, 2012

به خاطر...

دارم فکر میکنم که "مرا به خاطرت نگه دار..." یعنی چی... "به خاطر" یعنی چی...
به خاطرت...
در خاطر، در یادت، در هر آن زندگیت....
در خاطره‌ات، در یادهای دور و درازت، در گذشته و حال و آینده ات...
به خاطر خودت... برای خاطر خودت، به حال دل خویشت...
به خاطرت... به ارزش مسئولیتهایت...

تو خبر ز حال من داری و من ز حال تو... سحر ندارد این شبهای "ما"... که خاطرت و خاطرم خواب در چشم ترمان میشکند...

شادم و پر آرامش... لحظه های کوچک زندگی رو... دوست دارم!

پینوشت: خیلی خیلی خیلی خوووووبه وقتی در خاطر کسی نگه داشته شده‌ای و تو هم کسی رو در خاطرت نگه داشته ای... وقتی "ما" تعریف میشه....


Sunday, May 6, 2012

دماغم را بریدی...

دیروز معبد بهایی های آمریکا رو دیدم. شیکائوئه... از حجی و شیخیه‌ها و بابا، بخصوص بابا کلی یاد کردم... به باورهاشون، و بیشتر از اون به شیوه ارائه باورهاشون توی تنها معبد این قاره کلی غر زدم...
اما...
روز خوبی بود. از صبح تا شب...

توذهنم از دیروز میگیرده که وقتش بود آروم بگیرم.... آرامش بگیرم... با اخم و بی اخم... وقتش بود و هست...
و من همان نگار ناآرام... زندگیم آرام گرفته...

موسیقی... موسیقی... طراحی رقص... رقص و شعر و آینه... زمزمه... فریاد...

تن من زیر خاکستر...

و من... بانوی خیال... و من رقاص محشر... محشر کبری...
نه چپ و نه سرخ... فریاد رو دوست دارم...

و لبخندی به یاد موسیقی و رقص Mamushka که به لطف علاقه عمو امیرم به فیلم Addams Family، تو ذهنم مونده....
یا بگیر به شادابی تانگویی مازوخیسموار....

Thursday, March 22, 2012

آرامش

سونات مهتاب بتهوون... و کودکی آرمیده.

Sunday, February 19, 2012

بی‌تاب...

حرفم می آد و هرچی که هست، کار کردنم نمی آد...

این رو گوش می دم،

عملاً اتفاقی و به خودم می گم، چقدر اتفاق زندگی من رو ساخت؟ این همه "اتفاق" و "حادثه" و باز هم می‌گم، زندگی‌ام عادی است.... زندگی من تو عادی نبودن زنده است و می ره جلو و می ره و می ره و... می ترسم اون روزی که به خنده و چشمهای درشت خودم عادت کنم... می ترسم به غیرعادی بودن عادت کنم...
مامان سیلین دیون دوست داره. من هم دوستش دارم، نه اونقدرها ولی... موهای کوتاهش بهش می آد! من هم موی کوتاه بهم می آد! اما موی بلند دوست دارم... بوی بلند خودم رو، مواج در باد...
امید اون اولین بارهایی که اومده بودم آمریکا و با هم حرف می زدیم، بهم یه بار گفت به آرزوت رسیدی؟ باد لای موهات می وزه؟ این اواخر بهزاد بهم گفت دیدی به آرزوت رسیدی؟ موهات رو بالاخره بلند کردی؟
و من خنده ام می گیره که آروزهای کوچک من چه راحت و آسون واقعیت پیدا می کنند... کمی به بهای از دست دادن روزمرگی های دوست داشتنی ام...
دیشب که موهام رو چیدم، دردم می اومد! مامان می گه چه خبر مهمی! به بی‌بی‌سی اعلام کن! اما آره! خبر مهمیه! من با دست خودم سر موهام رو زدم! سر تحقق آرزوهام رو... که کار روزانه ام شده! عادتم شده...

به عشق نیاز دارم! سلول سلول تنم فریاد می زنه برای عشق... تمنا می کنه برای عشق! و کافی نیست! نیازم سیراب نمی شه... مثل همین دو بطری شیر و دو بطری آبی که الان خورده ام و باز هم عطش دارم... عطش سیری ناپذیر برای خون! برای عشق!

و باز سیلین گوش می دم... اگه اون اتفاق بود، این حقیقته:
و من قوی ام، می خندم، پر از تمنا ام...
و من "من"ام و تو "من"ای و "من" شادم...
You were my strength when I was weak
You were my voice when I couldn't speak
You were my eyes when I couldn't see
You saw the best there was in me
Lifted me up when I couldn't reach
You gave me faith 'coz you believed
I'm everything I am
Because you loved me

دلم عطش خون داره... دلم گاز زدن می خواد! دندونهام سست می شن تا وقتی نتونم گوشت و پوست بدرم...

امروز و شبهای دگر... نه نامجو و نه د برگ و نه آنتونی و نه هیچ ساز و آوز دیگه ای آرومم نمی کند... که مرزها و فاصله ها از منند تا آسمان... دلم چک چک بارون می خواد روی پوستم... دلم فریاد می خواد تو شب زمستانی... دلم شکفته شدن می خواد...
دلم...
وای از این دلم...

Monday, February 13, 2012

ولنتاین برفی... ولنتاین زیبا...

برف می بارد، برف...
مملکت من آتش، خانه من برفی...

زیبا بود امشب... به عبارتی بس دونفره بود هوا... رفتم و راه رفتم... رفتم و حس کردم برف را... رفتم و به جان می‌خرم سرماخوردگی بعدش را!!!!!
تبریک... به خودم که سرشار شده‌ام از عشق... به همه اونهایی که سرشارم کرده اند از عشقشون...



دوست داشتم برم و بشینم تا صبح میان برف... دوست دارم هنوز هم... چرا ترس از آدمیزاد نمی ذاره واقعاً؟

پینوشت:... عید عاشق هرشبه، تقویم و ساعت نمی خواد...

Sunday, December 11, 2011

نازنین یار

"...
things I always remember...
and a song, someone sings,
once upon a December...

Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory...

Far away, long ago
Glowing dim as an ember,
Things my heart used to know,
Once upon a December..."

بهزاد... به زودی، به زودی... به خیلی زودی، به فاصله کمتر از دو روز... می بینمت....
همه چی به کنار...
می بینمت...

نازنین یار...
می بینمت...

پینوشت: می دونی... گاهی فکر می کنم چه جوری دو سال و نیم گذشته رو دووم آوردم؟ چه جوری می خواستم سالهای آینده رو بدون این لحظه سپری کنم؟؟؟ بهزاد... بهزادم... عمیقاً شادم...

Friday, September 9, 2011

یک روز... و فقط یک روز...

Blogspot تغییر کرده! امیدوارم به میمنت باشه. وقت ندارم چک کنم ببینم چی به چیه.
یا پروژه انجام دادن یادم رفته، یا این برنامه که توشم خیی خیلی سنگینه. هرچند می پسندم...
*
و من بهزاد می بینیم. و من مامان می بینم. و من بابا می بینم. خوش به حال من.
*
آینده من چیه واقعاً؟ آینده طولانی مدت رو نمی گم. آینده کوتاهی رو می گم که دست خودم و چندتا استاده...
چرا didi rugles نیست پس؟؟؟
*
تانگو. معرکه. زیبا. معرکه.

جسارت. معرکه.
خودسپاری. غریب... با حسی مملو از سرخوشی.
*
مهدی صحنه رفت. دوستی که دوهفته بیشتر نمی گذره از شناختمون از هم. دلم براش تنگ می شه. خیلی بیشتر از دوستهایی که عمری می شناسمشون. بیشتر می شناسمش نسبت به دوستهایی که عمری می شناسمشون.
*
خودم رو دوست دارم. زندگی ام رو دوست دارم.
فقط وقت ندارم... حیف...
*
یک روز خوب. یک روز پر عجله. یک روز عجیب. یک روز خسته

Friday, June 3, 2011

بزی... نگار، ای امیلی. امیلی، ای نگار

پست قبلی کامل نبود. یعنی هیچی نبود!!! خیلی حرف دارم. خیلی. از این حرفهایی که تو شبکه نرون های مغز تو خودشون گره می خورن. که خود مغز هم گـ* گیجه می گیره که چی به چی شد... از اون مدلها که انگار تو مغزت دیوار کشیدن که توشو نبینی! می گیری چی می گم؟ عمراً اگه بفهمی...
*
می خوام خوب باشم. خیلی خوب باشم. ایده آل باشم. نمی شه خب لامصب... یعنی می شه ها! می بینم تو خودم... دلم immortality می خواد و می بینم تو خودم. بی تعارف! اما مشکل اینه که دلم بی زحمت می خواد! حوصله هیچ زحمتی ندارم. از تلاش کردن خسته شدم. هرگونه تلاشی. نه فقط بگی علمی منظورمه مثلاً... نه! کلاً نمی خوم هیچ سعیی بکنم! نمی خوام تلاش کنم تا زیبا باشم، تا مهربون باشم، تا تمیز و مرتب باشم، تا ادای دانشمند در بیارم، تا دنیارو جای بهتری کنم برای زیستن...
می خوام وحشی باشم با دندونهای تیز... می خوام پاچه بگیرم و نمی خوام کسی ناراحت شه... چون همینم که هستم... می خوام امروز یکی رو دوست داشته باشم و فردا مثل آشغال پرتش کنم کنار! می خوام وحشی باشم... وحشی... 
می خوام با چشم و دندونهام شکار کنم. با پوست شکارم برای خودم لباس بسازم. روی درخت زندگی کنم. عصر پامو آویزون کنم و تاب بدم و آواز بخونم...
می خوام خودم و تک تک سلول هام زنده باشیم. فقط همین.

می خوام یک هفته، کم کمش یک هفته، بکنم از دنیا! برم و زیر یک آبشار بشینم... صدای طبیعت وحشی اونقدر بلند باشه که هیچی نشنوم. که حتی ذهن خودم رو هم نشنوم. می خوام بشینم زیر آبشار تا فشار آب خودم رو از خودم بشوره و ببره...
*
از برج سازی بدم می آد. برعکس غارسازی رو می پسندم.
*
دارم به خودم نزدیک می شم. راضی ام.
وقتی این رو فهمیدم که انگار که از یه خواب زمستونی بیدار شده باشم، بیدار شدم و مرسده و آنتونی بهم گفتن مثل امیلی می مونی... گفتم می دونم! خیلی ها بهم گفتن!
اما نگفتم که خیلی وقته که این جمله رو نشنیدم... 
خوشحالم!
می دونی؟ کم یا زیاد... خوشحالم که خودم رو زندگی می کنم... خوشحالم. زیاد.
*
خدا دوست خوبیه برام. باشد که بماند...

Near, far, wherever you are, I believe that the heart does go on

Every night in my dreams
I see you, I feel you
That is how I know you go on

Far across the distance
And spaces between us
You have come to show you go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

Love can touch us one time
And last for a lifetime
And never let go till we're gone

Love was when I loved you
One true time I hold to
In my life we'll always go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

You're here, there's nothing I fear
And I know that my heart will go on
We'll stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on

چیه؟ بهم نمی آد عشقولانه زمزمه کنم؟ ولی می کنم... خیلی وقتها!

Friday, February 18, 2011

بابا

دلم تنگ شده که بابامو بغل کنم و یه بوس طولانی گنده بکنمش..... هی زندگی

ئه! همین الان زنگ زد!