Showing posts with label رادیو. Show all posts
Showing posts with label رادیو. Show all posts

Wednesday, June 18, 2014

ارشادی سرخ... به زمانی کور... - خودکشی آرام...


از آزادیهای یواشکی من اینکه، از خودم گریز میزنم به دیگران... به زمان های دیگر...

امروز هم، روز توت فرنگی، روز جیغ زدن از ته دل سرِ بازی با نیجریه، روز لاک نصفه و نیمه قرمز و روز رشید بهبودف ئه...
روز گریز...
روز دل زیبا...
روز تف کردن لبخند...

هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته....
برای ما هم که عشوه و ظاهر و غمزه... همه مدتهاست خانه نشین شده‌اند. نه. خانه هم نه. نمیدونم کجانشین شده‌اند....
زیبایی هم... مدتهاست از چشمانم سفر کرده...
من مانده‌ام و...
تهوع.
...
شبیه یک مرداب...

اینکه بخونم و بنویسم، خوبه. اینکه خودم رو بخونم، خوبه. بده، ولی خوبه. اینکه بلند خودم رو تف کنم بیرون....
چقدر تکراری...................................................

بداهه‌خوانی... نیاز این روزهای منه....

و بهتر از اون، شنیدن‌های بی‌انتظاره...
اصفهان، بی انتظار، زیاد برایم زنده شد.... گوش دادم و خودم بودم... هنوز خودم را مینویسم... یک زن بی‌مکان، سرشار از خاطره‌های مکان‌دار.... دعواهای خودم با خودم انگار ریخته توی کلمات این دختر... صداش، آشناست... برای ته ته ذهنم آشناست... بهترین جا برای بالا آوردن و نشخوار کردن خاطرات... بهترین جا برای با آرامش و سکوت، تاریک و الخ بودن...

شنیدن و خواندن بی انتظار... بدجوری آرامم میکند...

مدتهاست با پارچه روی صورتم، همونقدر میبینم که بدون اون... پیش به سوی باغ رضوان... غسال‌خانه...

- کاش جای اربانا، دزفول زندگی میکردم یا اهواز.... چه فرقی میکند؟ خیابانهای هیچکدامشان را نمیشناسم.........


پینوشت: دو روزه دارم یه رادوی واسه رایدوم ضبط میکنم... و منتظرم اون رو پست کنم و بعد اینجا رو... ولی... بسه دیگه... حرفهام اونجا بره یا نره، اینجا حتما باید بری... همراه با کشف جدیدی که از رادیو هوا کردم... محشره... خووووبه... عااالیه... :) از دیوانگیها و تک‌گوییهای مردانه... دنیای موازی خوبیه برای گویه‌ها و واگویه‌های زنانه من....
لعنت به تک‌گویی‌های عاشقانه‌ پیام جعفری...
لعنت به موسیقی ویوالدی و موسیقی فیلم ارتش سری...
لعنت به شیر سرد و خواب گم شده...

Saturday, June 14, 2014

مکتوبِ باز محتوم

باز هم از چندروزگی های من.... رادیو داشتن، نوشتنم رو محدودتر کرده که دوست دارم و ندارم...

زنها هم میگریند.
کشف بدیهیات نکرده‌ام! زنها میگریند! میخوانند، میبویند، میمویند... زنها... هزار چهره دارند و از این هزار چهره‌های لعنتیِ گریان که خودشان و دلشان را بیرون میریزند... مدام و مدام...، ببین چند نفرشان بلند حرف زده است...؟ مکتوب است...؟
زن مکتوب، کم داریم... خیلی کم...

من اما، مکتوبم. زیاد. قدرم را بدانید.
به همین سادگی.

لبه پنجره که مینشیم... گم میکنم که مدتهاست به کوچه خیره شده ام یا به درخت گردو یا به توری پنجره... که شته ها و پشه ها با هیجان به سمتش میایند و گیر میکنند به این فلزی سرد... گیر کردن در میان توری ها باید سخت باشد، نه؟ اولین و آخرین باری که در تور گیر کردم، راهنمایی بودم... سارا دوید و من به دنبالش... تند... سبکبال... کمتر از واحد "لحظه" بود که من و دنیای من چرخیدیم و دیگر چیزی یادم نیست...
در تور گیر کرده بودم انگار... 
چند ساعت بعد که به هوش آمدم، از تور، فقط یک یادگار روی سرم مانده بود... 
و بس.
سالها بعد، روی آن یادگاری هم بالاخره مو رشد کرد... تور، دام، همه و همه... به یک خاطره دور و کهنه میماند. 
خلاص.

میان‌نوشت: ورژن نیل رو هم دوست دارم.

از کی‌خسروهای زندگی‌ام، خسته‌ام... از چشمانی که به خاطره‌ای دور میمانند خسته‌ام... از لذتی که در نرسیدن است، خسته‌ام.
دلم... دل خوش زنانه‌ام، یک مرد میخواهد که «ماندن» را «ساختن» کند...
مرد میخواهد که آدرس سرراست بدهد. از نفهمیدن و اشاره و کنایه، نگویم بیزارم، خسته‌ام. زیاد.
مردانگی میخواد! اگر مرد بودم، خوووووب مردانگی میکردم! این دنیا، «مرد» کم دارد.

*
من. امروز. دو نقطه.
هر هر...
*
باران، در ساعت دو شب... کوچه های خالی تابستانی شهر... میپرستمشان :-)
*
توی این رادیو، پرسه زدن رو دوست دارم. خوبی جدید اپ، عکس گذاشتن های آدمهاست برای صداشون... (عکسها رو فقط میشه از طریق اپ دید! توی برازر لود نمیشه انگار) عکسی که برای رکورد آخرم گذاشتم رو دوست دارم... ادیتش کردم و یه ورژن دیگه اش رو هم گذاشتم توی اینستاگرام. اون رو هم دوست دارم...
میان نوشت: این اینستاگرام توی برازر چه خوبه راستی! چک نکرده بودم قبلا! آپشن عوض شدن عکس، ساده و شیک، اون بالاش رو دوست میدارم! 
میان‌نوشت 2: این که این پایینه، ورژن 3 است عملا که توی اینستاگرام رفت... کتاب "سردخانه"، مجموعه شعر از علی کاکاوند ئه...

وقتی تو عاشقانه آرام رو با صدای خودت برای خودت شنیدی... جذابه شنیدن این صدا، با صدای یکی دیگه... یه جور جالبیه... حس میکنی کسی هست یه گوشه دیگه دنیا که باهات موافقه! یه چنین حس مشابهی...
وقتي به هم ميرسند... | بخشي از كتاب يك عاشقانه ي آرام نوشته نادر ابراهيمي

شنا نکنی، در این دنیای وانفسا... غرق شده ای و مرثیه ای نیست... نخواهد بود...

بداهه-شعر گویی امروز:
بعضی ها بد زندگی میکنند:
ادبیات را جدی میگیرند.
بعضیها بدتر زندگی میکنند:
ادبیات را زندگی میکنند.
بعضی ها بد را بازی میکنند:
از خواب بیدار میشوند، ادبیات آوار میشود روی سرشان. 
بعضی ها خیلی خوش به حالشان است....
قرمه سبزی را جداجدا می‌خورند! برنج را جدا... حالا فوقش یک کمی آب خورشت روش... گوشت را جدا... لوبیا را جدا....
بعضی ها کلا خوش به حال زندگی میکنند...
حس و حالشون جداست... خشکیشون جداست... تر و تازه بودنشون جداست... موسیقیشون جدا... ورزششون جدا... کارشون جدا...
دوستیشون جدا... عشقشون جدا... بازیشون جدا... 
بعضیها کلا گند میزنند به زندگی:
در هم زندگی میکنند.
بعضیها کلا گند رو زندگی میکنند:
یادشان میرود پریودشان کی است،
صبح پا میشن، میبینن خون همه جا رو گرفته.... 
امروز خون همه جا رو گرفته بود... 
فکر میکنم چی بود تو خواب بهش فکر میکردم که بگم و بنویسم؟ "بدشانس"؟ هم معنی بود، اما بدشانس نبود... دهخدا را چک میکنم تا هم معنی به من بدهد شاید یادم بیاید... نمیدهد. دهخدا، «بدشانس» نمیشناسد. به من پیشنهاد میکند بدشانس را به دایره لغاتش اضافه کنم...
خنده ام میگیره. من بدشانس رو به لغتهای کسی اضافه نمیکنم. 
خلاصه که بله! من مکتوبم! مکتوبم! مکتوبم! (شما فرض کن بر وزن خفنم خفنم خفنم محسن نامجو)...
و بدین گونه قایم شدن پشت زیاده‌گویی... چقدر و چقدر و چقدر آسونه...
دنیام رو موسیقی و آواز و شعر و کتاب و فکر -آخ، فکر- پر کرده این روزها....................................................






سه نقطه





خیلی دیرتر نوشت: این پست رو دوست داشتم از آیدا.

Thursday, May 29, 2014

صدا

عاشق شدم بر زنان قفقاز....
و چه شادم از کشف جدیدم، اینستارادیو...
*
به نیلوفرهای شاداب فکر میکنم و ترسی که ندارند....
روئیدنشان در مرداب به معجزه میماند...
به دلبستگی‌ کبک‌وارم به نیلوفرها فکر میکنم و به شکارچیهایی که چند روزیست از شکار دست برداشته‌اند و مرا به تماشا نشسته‌اند...
عجیب است دنیای شاد بی‌آلایش. دنیای پرآلایش غمگین.
به او، به آنها، به نیلوفر و مرداب و شکارچی، عادت نخواهم کرد. نخواهمش فهمید.

پینوشت: ساعت سه و چهار صبح، جمع چهار و چهار میشه هفت!

دیرترنوشت: قاصدک من، گل آبی نبود. نیست. اما میدانی؟ وفادار است انگار...

دیرترنوشت دوم، از جمله‌های خوب آبکی: ایستاده مردن...