Wednesday, June 29, 2011

Nasseredin Shah and His 84 Wives

دامن‌کشان...مست و گیسوافشان، می‌گریزم....
این فیلم رو دیدم... زنان سرزمین من چه بوده اند و چه هستند...

ناصرالدین شاه یه آدم بود... مهدعلیا و جیران و انیس هم آدم بودند... این آدمها هرکدوم پرت شدن وسط زندگی... دوست ندارم جای هیجکدومشون باشم، اما از تک تکشون یاد می گیرم... از تک تکشون...
خودم رو می شناسم، نگار امروز، ترکیبی از مهد علیا و جیران و انیسه... حسود و عاشق و عارف و خودخواه و عاشق ایران! باشد که بماند....

Tuesday, June 28, 2011

زماني براي گريه، زماني براي خنده


"براي هر چيزي كه در زير آسمان انجام ميگيرد زمان معيني وجود دارد :

زماني براي تولد ، زماني براي مرگ.
زماني براي كاشتن، زماني براي كندن.
زماني براي كشتن، زماني براي شفادادن.
زماني براي خراب كردن، زماني براي ساختن .
زماني براي گريه، زماني براي خنده.
زماني براي ماتم، زماني براي رقص.
زماني براي دور ريختن سنگها، زماني براي جمع كردن سنگها.
 زماني براي در آغوش گرفتن، زماني براي اجتناب از در آغوش گرفتن.
زماني براي به دست آوردن، زماني براي از دست دادن.
زماني براي نگه داشتن، زماني براي دور ريختن.
زماني براي پاره كردن،زماني براي دوختن.
زماني براي سكوت، زماني براي گفتن.
زماني براي محبت، زماني براي نفرت.
زماني براي جنگ، زماني براي صلح.
آدمي از زحمتي كه ميكشد چه نفعي ميبرد."

ماتم هایم رو گرفته ام، از آغوشها به بیرون پرت شده ام، زمان هایم رو از دست داده ام، پاره کرده ام و سکوت کرده ام و متنفر بوده ام... سرجنگ داشته ام و صلح می خواهم امروز. صلح با خودم... خودم رو کشته ام و مرده ام و وقتشه که بسازم... خودم رو بسازم... از نو... رویش ناگزیر جوانه...

نزدیک چهار سال پیش، این شعرهارو از عهد عتیق خوندم... فکر نکنم می تونستم تصور کنم که روزی روزگاری دوباره به شنیدنشون "محتاج" باشم... دلم برای کتاب جلد سبز عهد عتیقم، برای لاک سفیدی که روش اسم کتاب رو نوشته ام... برای خواندن هایم تنگ شده... دلم خودم رو کنار کتابخونه خودم می خواد... حالا که نمی شه من اونجا باشم، از نو خواهم ساخت... کتابخونه ام رو خواهم ساخت... شاید اینبار یه شومینه گرم هم کنارش گذاشتم... و گربه ها... 

دیروز که شاید برای یکی مونده به آخرین بار به شارلوتس ویل اومدم، لبخند داشتم... حس غرور داره بهم بر می گرده... جستجو برای خوشی ها و ایده حال ها... جستجو برای لذت بردن از زندگی، حتی در عین خستگی... دارن برمی گردن، زمان می برن، اما بر می گردن...
هرکسی زمین می خوره، بها می ده و این بها می تونه سنگین باشه... که هست... غیر از خودم، دل آدمهای دیگه رو هم شکوندم... از عزیزترینهام... زمان به خودم می دم و... "زمانی برای ساختن"...

پینوشت بعد از تحریر: این جمله پویان (از قدیمیهاش) رو تو فیسبوکش مشاهده کردم و لذت بردم.... همینطوری الکی... به حس و حالم ساخت شاید...
"تلخی زندگی آنجاست که در اعماق لیوان آبجوخوری یک قطره چایی هم نمی‌یابی، پویان نیک‌نفس میردامادی، فیلسوف شهیر قرن چهاردهم هجری قمری"

Friday, June 24, 2011

Marc Anthony-ism

"I used to try
To set aside
Some time for being lonely

So many times
I prayed to find
Someone like you to hold me
...
Do you believe in loneliness?
I do now..."

"They say around the way you've asked for me
There's even talk about you wanting me
I must admit that's what I want to hear
But that's just talk until you take me there... oh...

If it's true don't leave me all alone out here
Wondering if you're ever gonna take me there
Tell me what you're feeling cause I need to know
... you've gotta let me know which way to go

Cause I need to know
I need to know..."

"When I'm feeling all alone
When I'm searching for someone I can run to
I reach for you
When I need a hand to hold
Or a place where I can feel what love can do
I reach for you

Needing you
Is something that I've really gotten used to
...
What I found
Is it dosen't get much better than when you're around
Having you is all I really need when I get down
You pull me through

'Cause when my life
Gets crazy
The only one who comforts me is you..."

از آدمهای ترسو بدم می آد... اما هی هم به آدمهای ترسو دل می بندم... خنده روزگار به من... خنده خنده خنده داره!

"I have been in love and been alone
I have traveled over many miles to find a home
There’s that little place inside of me
That I never thought could take control of everything
But now I just spend all my time
With anyone who makes me feel the way he does

‘cause I only feel alive when I dream at night
Even though he’s not real it’s all right
...
I had never known what’s right for me
‘til the night he opened up my heart and set it free..."

دارم سعی می کنم عادت کنم... هرچند از این عادت کردن خوشم نمی آد... به مزاجم نمی سازه و هربار... می ریزم به هم... این دخترک چهارده ساله درون من... به "عادت کردن"، عادت نکرده! حالا بیا و یه عمر سرکوبش کن...!!!

پینوشت: کار امروز علی آزاد بد بود. دوباره این حس رو بهم برگردوند که واقعاً گاهی هیچ کاری نمی شه کرد. فقط باید بشینی و نگاه کنی... هرچقدر هم به "نمی شه" و "نمی تونم" اعتقاد نداشته باشم... باز یه وقتهایی زندگی با همه شدتش می ره تو چشم آدم... 

پینوشت دو: دلم برای روزهای سه نفره خودم و هاله و مریم تنگ شده... دلم برای روزهای دونفره خودم و تارا تنگ شده... دلم برای دوست پسرهای سابقم تنگ شده... کلاً آدم احساساتی خرکی ای شدم که خودم خودم رو نمی شناسم!!! دلم فقط یکی از همون آدمهای روزانه سابقم رو می خواد... که هر روز بتونم ببینمش و هرروز دیدنش عادت باشه برام... چرا زندگی آمریکایی اینجوریه واقعاً؟؟؟

"...
But oh, no
This won't be no hard goodbye
Oh, No
You can't hurt me this time

He doesn't love me
Oh my Lord
It doesn't mean it's a tragedy, tragedy...
He doesn't mean it
Say that he don't
This doesn't have to be a tragedy, tragedy...
Oh, no
This doesn't have to be a tragedy...
..."



and you know what? yes I am copying love poems and songs and am sure that it is not so gay...!!!!! I am a human! a girl who express herself the way she is... it's not so gay...

پینوشت بعد از تحریر1: ماشینم خراب شد! از نوع اساسی...
پینوشت بعد از تحریر2: خودم رو دوست دارم، وقتی قصد می کنم که از ته ته دل شاد باشم:

سؤال

یکی برای من دنیا رو توضیح بده... چون بوش می آد که دوزاری من نمی خواد بیفته.

Wednesday, June 22, 2011

اِل اِی فهمی

حالا که دورتر شده ام، آروم آروم می فهمم که مشکلم با لس آنجلس بود.... لس آنجلس/تهرانجلس رو دوست داشتن، فرهنگ می خواد که من ندارم!!!!!

تو لس آنجلس، هرچند که اینجور نیست و هممون می فهمیم این رو، اما شهر رو که نگاه می کنی، انگار همه تو پیک نیک دائم زندگی می کنن... انگار الکی خوش بودن جزئی از پوسته شهره... واسه من که زندگی رو دوست دارم جدی بگیرم، حداقل توی پوسته و شادابی ام برعکس عمق داره، این تضاد آشکار ویرانگر بود و هست...

واسه من اون مغازه کتابفروشی ایرانی یه گنجینه بود... عشق کردم که دیدمش... و حس کردم چه تنهاست...

تو لس آنجلس کلاه آدمها و دماغشون بزرگتر از خودشونه! همه چی pop ئه...  همه چی فانتزیه... همه چی بزرگه... همه چی رو می شه جمع بست... همه رو می شه جمع بست... آدم بودن رو می شه خلاصه کرد... ماشینها و آدمها تعدادشون برابره... اینها هیچکدوم بد نیست... یعنی می تونه بد نباشه... چیزیه که من دیدم، اون هم تو یه مدت خیلی خیلی کوتاه... من لس آنجلس زندگی نکردم. هرچند نمی خواهم هم که بکنم...

جالبه لس آنجلسی که از بیرون شناخته شده، با لس آنجلسی که توش زندگی هست فرق داره... به سارا می گفتم، ماها تو کمدی هامون و تو تیکه هامون دخترهای لس آنجلسی رو تصویر می کنیم که همیشه لباس شناشون رو زیر لباسهاشون پوشیده اند، دامن کوتاه دارن و با  پنجاه تا ساک خرید، تو خیابونها ول می چرخن و آرامش رو زندگی می کنن... لس آنجلسی که من دیدم، کسی تو خیابونهاش ول نمی چرخه. آدمها با ماشینهاشون می چرخن... خوبه، اما من آدم هارو با پاهاشون ترجیح می دم جای چرخهاشون... دختر های لس آنجلس دامن می پوشن، اما همیشه لگینگز هم دارن... من سه تا شلوارک کوتاه (شورت) با خودم بردم و شوخی می کنی.... یکیش رو به زور پوشیدم و چقدر لرزیدم... هوا هیچ وقت گرم نیست... سرده! گرمای کلافه کننده تابستونهای شرق برام گنجی شدن که الان قدرشون خوب می دونم... دوست دارم فصلی که بتونم سه تا شالگردن رو هم بندازم و یه فصل دیگه شلوارک و تاپ داشته باشم و همین! بدون ترس از جا گذاشتن ژاکت یا چترم... تو تهرانجلس تو می دوتی تا یه سال تموم هم زندگی کنی بی اینکه لازم شه یه کلوم انگلیسی صحبت کنی... خیلی ها می گن خوبه، اما من دوستش ندارم... تو لس آنجلس، مثل اصفهان که دیدن جاهای دیدنی اش برای توریست هاست و نه خود اصفهانی ها، لب آب رفتن و شنا کردن برای مسافرهاست... همونطور که من تعجب کردم که سپیده دختر عمه ام حتی نمی دونست مدرسه چهارباغی وجود داره، من تعجب نمی کردم وقتی می شنیدم ماه هاست که بچه های ال ای لب آب نرفتن... و آرامش... فکرش رو نکن... من آرامش، بخصوص آرامش اعصاب رو تو لس آنجلس ندیدم...

خلاصه که آواز دهل شنیدن، حتی گاهی برای من از دور شنیدنش هم خوش نیست! یه جورایی شبیه حسی که نسبت به این ویدئو دارم:


این جمله برام سنگین بود: تو لس آنجلس همه توی open relationship به سر می برن، مگه این که خلافش ثابت شه... حداقل توی شرق آمریکایی که من می شناسم، این طور نیست و می پسندم که اینطور نباشه. این آزادی، از دید من، ارزونی شهر فرشته ها باد...

می دونی؟ این یه حقیقته که اگه کسی تو یه شهر باشه که دلت براش بتپه، چهره شهر هم برات تغییر می کنه...

پینوشت: هیچکدوم اینها معنیش این نیست که به من خوش نگذشت... من تارا و دقتش تو ریزکاری هارو دوست دارم. تمام انرژی و مایه ای که از خودش می ذاره تا به بهترینی که می تونه، دست پیدا کنه رو دوست دارم. تو این چند روز سیر رقصیدم و نوشیدم... خود درونم رو ریختم بیرون، آدمهای جدید دیدم و نظرهای جدید... رقص رقص رقص... شب های مهتابی... لرز... ماشین روباز و باد لای موها و باز هم رقص رقص رقص.. از حق نمی گذرم، خیلی خوب بود!

Tuesday, June 21, 2011

پایان شب سیه، یه چی می شه بالاخره....

تاریکی بی پایان نیست...

این که دو کلمه نوشتن برای مامان اینقدر آرومترم می کنه، یعنی حتماً زیر آسمون آبی باز هم این اتفاق می تونه بیفته... یعنی حتماً کسایی هستن که "حرف زدن" رو می فهمن... اخلاق رو می فهمن... ارتباط متقابل رو می فهمن...

احتمالاً روزی می رسه که من اینقدر احساساتی خرکی نباشم... احساساتی که زیر ماسک سنگی قایم کرده باشم...
احتمالاً روزی روزگاری ابراهیمی پیدا می شه که سنگ های روی صورتم رو بشکونه... که به عقل سرخ من یرسه...

مامان، بابا، بهزاد، نینا، آقا فرداد دوستتون دارم...

Monday, June 20, 2011

خفگی

حرفم تو این مایه هاس انگار.... این پست نیلوفر....

"واژه گمشده
سکوتم از رضایت نیست! دلم اهل شکایت نیست...ـ
این جمله پرتم میکنه به روزای مشهد...به روزای دانشجویی...به میم و خیلی از بچه های دیگه...به روزای بد و خوب...به همه قصه هایی که پشت سر گذاشتیم...و به قصه هایی که با خودمون تا امروز کشوندیم و ادامه دادیم....ـ

هرکدوممون یه گوشه دنیا٬ هر کدوم یه جور زندگی٬ ولی هیچ کدوم راضی نیستیم...ـ
هر کدوم از ماها٬ یه طوری گیجیم...یه جوری راه رو گم کردیم یا وسط راه موندیم...نمی دونم ارزوهامون خیلی بزرگ بود یا ماها خیلی کوچیک؟!...همه‌مون خسته ایم...خسته ایم بس‌که پی گمشده‌هامون دویدیم...بس‌که نرسیدیم..حالا یکی دنبال کار میگرده٬ اون یکی دنبال همراه...یکی پی ادامه تحصیل٬ یکی دنبال ازادی...هرچی...خسته ایم از نرسیدن
واژه گمشده‌مون "رضایت" هست...ماها هیچ کدوم راضی نیستیم... نمیدونم ارزوهامون بزرگ بوده یا خودمون خیلی کوچیک؟ پرتوقع بودیم یا زندگی رو اشتباه گرفتیم؟....ـ

من این روزها خسته ام...هی با میم حرف میزنم...اون هم خسته است...هردومون ناراضی هستیم...گیجیم...گنگیم...نمیدونیم کجاییم و چی کار داریم میکنیم...ظاهرا همه چیز خوبه...ولی ته ته دلمون راضی نیست
وقتی راضی نباشی از خودت و زندگیت٬ ارامش هم نداری...عین مرغ سرکنده می مونه ادم...بی قراره..اروم نداره...مضطربه! گمشده داره...ـ

من این روزا مرغ سرکنده‌م...گمشده‌م رو پیدا نمیکنم...گمشده‌م رو نمیشناسم که پیدا کنم...ارزوهام توی بی قراری هام
گم شدن...یا من توی بی قراری هام شاید...ـ"

می دونی؟ بعد چند روز تازه تنها شدم. خونه تارام و چقدر عمیق تر از همیشه داغون!!! اینقدر صدا و حرف تو گوشها و ذهنم موج می زنه که فقط دلم می خواد برم "خونه"... "خونه"... دلم می خواد مامان یا بابا یا بهزاد رو بغل کنم و فقط زار بزنم... زار بزنم بی یه کلمه حرف... نه می خوام دیگه چیزی بشنوم، نه بگم... فقط زار بزنم....
کاَش می شد دنیارو mute کرد... ذهن رو خفه کرد...  
یه بار کاوه بهم گفت منم مثل صندلی می مونم. کاش بودم لااقل... کاش می تونستم باشم...
کاش "باهوش" نباشم که نمی خوام که باشم... 
می خوام بخوابم گریه می کنم... پا می شم، گریه می کنم... خودم رو از خودم مخفی می کنم... خودم رو، خفه می کنم... کسی نبینه، کسی نفهمه، مبادا کسی ناراحت شه... و این مخفی بودنم بدتر ناراحت کننده است... از خودم بدم می آد.... نمی خوام خودم رو... نمی خوام....

از چرت و پرت گفتن خسته ام... از این که حرفهایی بزنم که بهشون اعتقاد ندارم... حرفهایی بزنم که نشون ندم به چی فکر می کنم... من مریضم واقعاً!!!!! خیلی بده دروغگوی خوبی باشی! که خودت رو آنچنان پشت دیوارهای خودت قایم کنی... که مبادا کسی ببینتت! که درونت رو ببینه... می گندی از درون. عق می زنی و می ریزی رو خودت... کثافت می زنی به زندگیت... چون می ترسی... از دیده شدن می ترسی....

بدترین نوع ترس همینه... ترس از دیده شدن... ترس از دیده شدنن که برای این که اتفاق نیفته، با تمام وجود بری تو چشم همه!!! که اونقدر زیاد و پرسروصدا خودت رو بیان کنی که چشم و گوش و ذهن دوروبری هات بره اونجا که می خوای... که کورشون کنی از زهیر....
متنفرم از خودم.
ترس از خودِ ترسوم.........

امشب برمی گردم... روزی روزگاری، باید از نو شروع کنم. از صفر. امیدوارم این صفر زود برسه...

پینوشت یک: برای این که "دیگر شناس" خوبی باشی، باید آینه خوبی از خودشناسی ات باشی... من آدم بی اعتماد به نفس و حسودی ام...
پینوشت دو: سفر غریبی دارم که خوشحالم امشب تموم می شه... یکی از لذت بخش ترین و عذاب آورترین ها... فقط می دونم از لس آنجلس متنفرم... فضای تهران جلس خفه ام می کنه...

پینوشت بعد از تحریر: من واقعاً میزان نوشتنم، با میزان حال خرابم، رابطه مستقیم داره.... بازم به کلمات که همراهمند...
پینوشت بعد از تحریر دو و اعتراف: "باهوش بودن"، "هم صحبت خوب بودن"، "مهربون بودن"، "عاشق خوب بودن"، "معشوق خوب بودن"، "با انرژی بودن"، "experimental بودن"، "مشاور خوب بودن"، "شاد بودن"... توی این مملکت ازم انرژی زیادی می گیره... خیلی زیاد... به زوال می کشونتم... نمی خوامشون...

ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ...

ﺍﻧﺪﺭﻭﺋﻴﺪ ﺑﺎﺯﻳﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ... ﻣﺜﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ.
ﭘﺴﺖ ﻗﺒﻠﯽ ﻣﺎﻝ ﺩﻳﺸﺐ ﺳﻪ ﻭ ﭼﻫﺎﺭ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ... ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻨﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ..........

ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻢ.
ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ..........

ﻧﻴﺶ ﻋﻘﺮﺏ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻩ ﮐﻴﻥ ﺍﺳﺖ

ﺩﺍﺭﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﭼﻴﻪ.... ﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﭼﻴﻪ؟!!!

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮕﯽ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ؟ ﺧﺪﺍﻳﯽ؟! ﺁﺭﻩ! ﻫﺴﺘﯽ! ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ؟! ﭼﺰﻭﻧﺪﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ؟!!! ﻣﻦ ﻧﮕﺎﺭ ﻭ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ... ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ؟! ﻧﻪ... ﻭﺍﻗﻌﺎً؟!... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺲ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ؟!

ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﯼ ﺭﻭ ﭘﺲ ﻧﻤﯽ ﺩﻡ. ﺍﻣﺎ ﺟﺮﻡ ﺩﺍﺩﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺭﻩ... ﻧﻤﯽ ﺑﺨﺸﻤﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ! ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ... ﻫﻴﺞ ﻭﻗﺖ... ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﻤﯽ...

ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ: ﻫﻤﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ. ﻫﻢ ﺑﺎﺑﺎﻳﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺪﺍ... ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﻭﻡ ﻧﺨﻮﺍﻳﻦ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﻦ
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺩﻭ: ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ/ﺭﻓﻴﻖ/ﺑﺎﺑﺎ/ﻣﺎﻣﺎﻥ/ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﻳﻎ ﮐﻨﻦ؟!

ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺑﻌﺪﯼ: ﺩﻟﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﻡ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭﻳﻎ ﻣﯽ ﺷﻪ...

ﺍﺷﮏ ﺍﻣﻮﻧﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻩ... ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻭﻗﺗﯽ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﻪ..........

ﺍﻩ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ......

Wednesday, June 15, 2011

ﺗﮏ-ﻧِ-ﻠِﺮﮊﯼ

ﺗِﮏ-ﻧِﻠِﺮﮊﯼ (ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﻱ ﻣﺪﺭﺳﻪ) ﻳﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﺗﺒﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﺍﻳﻨﺘﺮﻧﺘﺖ ﺭﺩﻳﻔﻪ. ﻓﻴﺴﺒﻮﮎ ﭼﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺳﺖ ﻣﯽ ﺫﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﻼﮔﺖ... ﺍﻣﺎ ﮔﺸﻨﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﮐﻮﻓﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﺭﯼ!!!

...
ﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺪﺭﻥ!!!

ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ: ﺑﺎﺑﺎﻳﯽ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ :-٭

Tuesday, June 14, 2011

نشسته ایم و نگه می کنیم به جهان گذران

در راستای پند داداشمون، خیام*، نشسته ایم و نگه می کنیم به جهان گذران!!!
غر می زنم ها... اما می دونم یه چیزهایی تو زندگی مجردی رو واااااقعاً دوست می دارم! یه چیزهای ریز ریز!

هر طرف تخت که بخوای می خوابی! گاهی راست، گاهی چپ و زیر لب می خندی که دیدی این بار من بردم؟
کتابهاتو شبها می ذاری رو جایی که کله طرف باید باشه... و کتاب به دست خوابت می بره! صبح با انگشتی که بی حس لای ورقهای کتاب مونده بیدار می شی و می خندی...
هر وقت دوست داری می خوری، می خوابی، می ری بیرون... ساعت زندگی ات دست شکمته! می گیریش و می ری جلو...
دوست داری و هوس می کنی و اصلاً عادت داری که سه شب آشپزی کنی! کلاً از آشپزی بدت می آد، اما آشپزی سه شب شنگولت می کنه...
ذرت آب پز رو می غلتونی تو زرده تخم مرغ و با انگشت می خوریشون! می دونی هرکی بود از این کثافتکاریهات عق می زد و ریز ریز می خندی تو دلت...
آب رو از سر پارچ می خوری و باز می ذاریش تو یخچال! پارچ خودته!!! هروقت خواستی و مهمون اومد می شوریش خب!!!!!!
رب که می خوای بریزی تو غذا، همونجوری قاشقش رو می کنی تو دهنت، حال می کنی و بعد باز ادامه می دی به هم زدن!!! تو دلت می خندی که کافی بود مامان ببینه و فحشت بده!!!
ساعت دو تا چهار شب آوازت می گیره و رقص... حالی به حولی!
با خودت اونقدر بلند بلند حرف می زنی تا کار به بزن بزن می کشه... بعد یه نفس عمیق می کشی، می گی آآآآآخیش! حل شد!

میان نوشت: نه که فکر کنی گشنمه ها... نه بابا! تازه صبحانه خوردم! اما کلی از کارهام به آشپزخونه ام ربط داره خوووو...


آشپزخونه"ام"، خونه"ام"، شهر"م"، زندگی"ام"... این میم مالکیت رو عمیقاً دوست دارم و سعی می کنم به همون عمق قدرش رو بدونم...
حالا این ریتم شنگول رو داشته باش تا بگم که غر چیه! غر اینه که تا آگست انگلیسی بی انگلیسی!!!!!!! دلم دوست خارجی می خواد! جوهانا که رفیقم بود از پارسال نیست... دلم به کتابخونه خوش بود که بی مقدمه قطع شد! حالمون گرفته شدید!!! به قول گلاره، خارجی ها می شن برام ساید دیش! که دوست نمی دارم... تا آگست! هی هی هی...

حواسمون رو به عروس شدن مردم پرت می کنیم تا بعد...

* بر خیزو مخور غم جهان گذران. بنشین و دمی به شادمانی گذران

Monday, June 13, 2011

آید همی...

دیر زی تو... شادمان آید همی.

به زودی تقریباً برای همیشه ویرجینیا رو ترک می کنم. سر می زنم، اما موقت... دیگه کتابخونه هم نمی تونم برم...
هه هه! چه ترک بی خداحافظی ای...


Sunday, June 12, 2011

تابستان خود را می خواهید چگونه بگذرانید؟

زندگی آروم آروم داره خوب می شه...

اولهاش سعی کردم دیگه خبر نشونم. هیچی.. یه کم خودم رو دیدم. از بیرون. بیشتر با دوستهام می گردم. دنیامو تعطیل کردم. دنیای علمیمو می گم. و خبری. می گفتم درس می خونم، اما نمی خوندم. تعطیل بودم تا دیروز بالاخره به درس خوندن هم برگشتم... با بچه ها، تو همین شارلوتش ویل کوچولو، می رفتیم و می گفتیم و می خندیدیم. با آندروئید جدید هی بازی بازی می کنم و چون فارسی نمی تونم بنویسم باهاش، از فیس بوک هم دارم کنده می شم (بهتر) آهنگ گوش می دم و به تمیز و مرتب کردن و اسباب کشی و گرمای هوا و بارون پشت پنجره فکر می کنم... دنیای بی خیالی و خوشی.

توی دو هفته آینده دوتا نامزدی و یه مهمونی دعوتم... احتمالاً هم با 20-30 تا بچه قد و نیمقد می رم کمپ... که یکی از اون تجربه هاست که هم ازش می ترسم، هم هیجانش رو دارم...
دنیا خوبه. دارم ریکاوری می نمایم. امیدوارم این پروژه احیا به دقیقه 90 نکشه...

پینوشت: خرداد ماه عجیبیه. تنها حس مطمئنی که نسبت به این ماه دارم، اینه که آدمهای خردادی رو دوست دارم!!!!
پینوشت دو: اون روزی که من توانایی خرید و نگهداری گربه رو داشته باشم، خودم رو خوشبخت احساس خواهم کرد...
توضیح بعد از تحریر: خونه مامان بابای آنتونی که رفته بودیم، 5تا گربه داشتن و یه سگ... مامانش از دوتا کرم پروانه هم نگداری می کرد و اگه دستش می رسید، حسابی به پرنده ها و بخصوص دارکوبهای خونه هم می رسید... خلاصه ماجرا این که آنابل و من حسابی رفیق شدیم... هنوز بعد از اومدنم، می ره جای من می خوابه... دوستش دارم این دخترک خجالتی رو! دوستش دارم بغل کردنش رو... دوستش دارم...
پینوشت سه: یه احمقی از سر شب بیرون خونه ام هی صدای دزدگیر ماشینش می ره رو هوا!!! اعصاب پعصاب ندارم! بعد یه ویدئو دیدم از امروز... از همونها که همه بوق می زنن! صداش رو تا حد خفگی کم کردم... همچنان اعصاب پعصاب ندارم!!! بعد یادم افتاد که با مامان اون شب ندا، بیرون بودیم... یادم اومد که اون شب هم با وجود همه بوقها اعصاب پعصاب بوق نداشتم و فحش می دادم (مامان هم ذوق کرده بود هی می خندید بهم!!!) خیالم راحت شد که درد جدید نیست! حالا می تونم آروم بخوابم
پینوشت چهار: ماندانا متوسلیان، دوست کلاس پنجم دبستانم رو پیدا کردم! آنچنان هیجان دارم که نگوووو... دم فیسبوک غیژژژ...
پینوشت پنج (بعد تحریر): جمله دو پست قبل ترم رو دوست می دارم: تنها "اتفاق" زمستونی خونه، منم...

Sunday, June 5, 2011

پینوشت

می گن آدمها تاریخشون رو تکرار می کنن...
راست می گن... ما هم دوره ظل السلطان رو دوست می داریم انگار... زیاد!

پینوشت: کاشی های تئاتر شهر رو مردم کندن و بردن! 

دختر بابایی

گاهی برام جالبه... تنها "اتفاق" زمستونی خونه منم. لوس خونه. بهزاد، بابا، مامان... خرداد و تیر! حتی سالگرد ازدواج مامان بابا، حتی تمام پسرهایی که تاحالا باهاشون رابط جدی برقرار کردم...شهریور، تیر، مرداد... خنده داره گاهی... واقعاً فکر کنم یه "اتفاق" بودم و هستم... حداقل تو زندگی خیلی ها! بیشتر از همه، خودم!

بابایی. تولدت مبارک! دوستت دارم. قدر همه همه همه زندگیم. قدر همه همه همه زندگیمون.
کاش زودتر بیای.

پینوشت اول: بابا سالگرد ازدواجتون یادت نره ها!!! احتمالاً مامان موهاش رو هم رنگ کرده تا اون موقع! خلاصه یه دقتی بکن D:
پینوشت دوم:
Good Will Hunting (1997)....
makes me hates myself. makes me feel like a big "I don't know"!

I don 't know what I want, and I know what I want!
I don't know what's wrong with me, and I know what's wrong with me...
I don't wanna talk... and... goddamn it! I wanna yell!

see what am I sayin'?
I am good in sth... goddamn it.. I don't want this gift... 
"It's not your fault" girl... hear me? It's not your fault...
I don't want to be special cuz I am! yet I don't have any other choice and... that's it! 
though,... am hanging around, wastin' myself! ...hate it! hate myself...!
... and
... yet, the life is good! 

I will chose the way that it should be... the way of happiness! ...for all,... you know?

پینوشت سوم: دوست دارم خودم رو لوس کنم! و اون موقع جدی جدی باید نازم رو بکشی... بی تعارف!

Friday, June 3, 2011

بزی... نگار، ای امیلی. امیلی، ای نگار

پست قبلی کامل نبود. یعنی هیچی نبود!!! خیلی حرف دارم. خیلی. از این حرفهایی که تو شبکه نرون های مغز تو خودشون گره می خورن. که خود مغز هم گـ* گیجه می گیره که چی به چی شد... از اون مدلها که انگار تو مغزت دیوار کشیدن که توشو نبینی! می گیری چی می گم؟ عمراً اگه بفهمی...
*
می خوام خوب باشم. خیلی خوب باشم. ایده آل باشم. نمی شه خب لامصب... یعنی می شه ها! می بینم تو خودم... دلم immortality می خواد و می بینم تو خودم. بی تعارف! اما مشکل اینه که دلم بی زحمت می خواد! حوصله هیچ زحمتی ندارم. از تلاش کردن خسته شدم. هرگونه تلاشی. نه فقط بگی علمی منظورمه مثلاً... نه! کلاً نمی خوم هیچ سعیی بکنم! نمی خوام تلاش کنم تا زیبا باشم، تا مهربون باشم، تا تمیز و مرتب باشم، تا ادای دانشمند در بیارم، تا دنیارو جای بهتری کنم برای زیستن...
می خوام وحشی باشم با دندونهای تیز... می خوام پاچه بگیرم و نمی خوام کسی ناراحت شه... چون همینم که هستم... می خوام امروز یکی رو دوست داشته باشم و فردا مثل آشغال پرتش کنم کنار! می خوام وحشی باشم... وحشی... 
می خوام با چشم و دندونهام شکار کنم. با پوست شکارم برای خودم لباس بسازم. روی درخت زندگی کنم. عصر پامو آویزون کنم و تاب بدم و آواز بخونم...
می خوام خودم و تک تک سلول هام زنده باشیم. فقط همین.

می خوام یک هفته، کم کمش یک هفته، بکنم از دنیا! برم و زیر یک آبشار بشینم... صدای طبیعت وحشی اونقدر بلند باشه که هیچی نشنوم. که حتی ذهن خودم رو هم نشنوم. می خوام بشینم زیر آبشار تا فشار آب خودم رو از خودم بشوره و ببره...
*
از برج سازی بدم می آد. برعکس غارسازی رو می پسندم.
*
دارم به خودم نزدیک می شم. راضی ام.
وقتی این رو فهمیدم که انگار که از یه خواب زمستونی بیدار شده باشم، بیدار شدم و مرسده و آنتونی بهم گفتن مثل امیلی می مونی... گفتم می دونم! خیلی ها بهم گفتن!
اما نگفتم که خیلی وقته که این جمله رو نشنیدم... 
خوشحالم!
می دونی؟ کم یا زیاد... خوشحالم که خودم رو زندگی می کنم... خوشحالم. زیاد.
*
خدا دوست خوبیه برام. باشد که بماند...

Near, far, wherever you are, I believe that the heart does go on

Every night in my dreams
I see you, I feel you
That is how I know you go on

Far across the distance
And spaces between us
You have come to show you go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

Love can touch us one time
And last for a lifetime
And never let go till we're gone

Love was when I loved you
One true time I hold to
In my life we'll always go on

Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on

You're here, there's nothing I fear
And I know that my heart will go on
We'll stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on

چیه؟ بهم نمی آد عشقولانه زمزمه کنم؟ ولی می کنم... خیلی وقتها!

Wednesday, June 1, 2011

ندای هاله برای نگار آمریکایی

سه روز معرکه رو گذروندم. با یه خونواده آلمانی-آمریکایی. 70درصد وقتم رو انگلیسی حرف زدم. غذاهای غیر ایرانی خوردم. شاد بودم و شاداب شدم. زنده شدم... بی کوچکترین خبری از مملکتی که دوستش دارم.
بعد از مدتها، مثل ایران یا مثل اون موقع که مامان اینجا بود، شب خوابیدم و صبح با صدای آهنگ توی گوشهام از خواب پاشدم... با صدای رقص، که انگار توی مهمونی گذرانده ام کل شب رو. خود شنیدن آهنگ توی ذهنم اونقدر شادم نکرد که درک این واقعیت که بعد از مدتها خوب خوابیدم! خیلی خوب! روحم هم خوابیده بود کمی... جای کابوس دیدن.

الان برگشته ام.
قبل سفر شنیده بودم که فوق لیسانس روزانه علم و صنعت و چندجای دیگه، دیگه دختر قبول نمی کنن. تفکیک جنسیتی...
قبل خواب دیشب شنیدم که برعکس ماها که نمره های 5 سال تحصیل "رایگان" رو کمتر از یک ملیون می خریدیم، به زودی برای خرید دو سال فوق باید 8.5 ملیون پول بدی.
خوابیدم. از درون داغ.
بیدار شدم، اولین خبر: هاله سحابی در پی حمله نیروهای امنیتی به مراسم خاکسپاری پدرش جان باخت.

قلبم می گیره. جدی تلخ می شم. خیلی تلخ. 
این سه روز که نبودم شادابی رو دوباره از نو حس کردم و الان می بینم که چی ها دارن اذیتم می کنند. خبر تلخ خوندن. زندگی پیوسته توی آوار دردی که همه اش و یکجا، درد روزانه تک تک مردم ایران نیست... من بیشتر از اونهایی که تو خود ایرانند، جدی می گیرم شاید... به خصوص که کاری از دستم بر نمی آد. دایه نزدیکتر از مادر شدم؟
گاهی فکر می کنم بِکَنم... بکنم خودم رو از این مملکت. حداقل هراز گاهی... بی خبرهای فیسبوکی و رادیوفردایی هم می شه زنده ماند وایرانی ماند، نه؟
موضوع اینه که نمی تونم بخونم و بی تفاوت باشم. توی عمق وجودم می ره این خبرها... روزها به روی خودم نیارم، شبها به خوابم می آن. می مونه بخونم و تلخ شم یا نخونم و ندونم... جهل شاداب!
نگار تلخ نه به درد خودش می خوره، نه به درد بقیه.