Friday, March 29, 2019

آن روزی که خوشحال بودم...

امسال جالب شروع شد. از سر نوروز 98. چهارشنبه بود. کل هفته رو مرخصی گرفته بود. هم عید بود، هم بهزاد اومده بود، هم نیاز به جدایی نگار از کار داشتم. کاری که خوشحالم نمیکنه، اما هنوز هم نمیتونم دقیق تو کلمات بیارمش...
چهارشنبه سرچ کردم که محبوب ترین اپ و سایتهای دوست یابی چیه. یکیش که به من مربوط بود رو دانلود کردم. تا اخر شب با چند نفری حرف زدم و تا پنج شنبه، با مارک داشتم توی تلگرام چت میکردم...
پنج شنبه یه کم سرحال بودم، اما هنوز نه اونقدر که وقتی بهزاد اصرار میکرد بریم برای دو، حاضر باشم برم... که بوم! بهانه دار شدم! ایمیل اومد از streetsense که میخوان بهم آفر بدن! به همین بی مقدمگی... جمعه حرف زدیم تلفنی و درجا آفر گرفتم...

دیروز که پنج شنبه بود، نرفتم سر کار. حال نداشتم، از نوع حال کار نداشتم، ولی خوشم بود... در مجموع تنها چیزی که نیاز داشتم، این بود که پریودم که به خاطر این قرصهای کوفتی یه ماه عقب افتاده، شروع شه! عصر برای اولین بار با مارک رفتیم بیرون. خوب بود. معقول بود. اگه چرت و پرت نگه بی هوا و نترسونه آدم رو با red flag، حتی میتونه قابل اعتماد باشه! :))
رفتم، برگشتم، و پریودم شروع شده بود!

مدتها بود اینطوری خودم رو با لبخند و شادی ندیده بودم... مدتها...
خودم رو با لبخند دوست دارم.

Tuesday, March 19, 2019

شعشعه

شاید اگه هروقت دیگه بود، همه چیز سورئال مینمود...
حالت تهوع دارم. داشتم یعنی. قرار بود با مامان بابا و بهزاد بریم کیتو. سالگرد ملی شذن نفت. اما به جاش نشستم بیرون استارباکس. زل زده ام به دیوار پر زرق و برق تیفانی و هتل کنراد، طرف دیگه خیابون. و گوشم پره از صدای بیخانمان اینطرف خیابون که مدام تکرار میکنه street sense... شاید هم street cents... اما اینطرف خیابون آفتاب داره... نمیتونم به راحتی و به خاطر فاصله طبقاتی ببازمش... حتی اگه لباسهای اون طرف خیابون رو ترجیح بدم...
شاید اگه هروقت دیگه بود، همه چی سورئال مینمود. حتی گنجشک هایی بی ترس میان و روی میز من قدم میزنن...

اما نیست. وقت دیگه ای نیست. اتفاقا همه چیز واقعی میزنه... که من به هوش بیام که دارم انتخاب میکنم این روزهای واقعی، روزهای پایانم باشند یا روزهای شروع دوباره ام.

بیخانمان این طرف خیابون از بعضی میپرسه سهم قهوه امروزشون رو خورده اند یا نه... من اینجا نشسته ام، هرچی توی معده و روده به قل قل افتاده رو با چای سبز و بوی تند نعناع سرکوب میکنم و با بارش آفتاب، انرژی میگرم...

راستی، قرص هام رو قطع کردم. پریودم رو عقب و عقب تر میندازن. و من همون قدر که به مرگ دلبسته ام، از بیماری، از توقف چرخش طبیعت و خسته شدن آفتاب از درخشیدن، میترسم.