برگشتم به موسیقیهای خوب خودم... نه اینکه ازشون دور شده باشم یا مثلاً کنارشون گذاشته باشم، نه، اما اون لحظه های انتظار برای اتوبوس وقتی یه کم سردته و موسیقی تو گوشت پر از حرفه یا اون لحظه هایی که داری با عشق طراحی میکنی و موسیقی انگار برات دست میزنه تا چشمهات رو باز نگه داری... کم شده بودند و باز زیاد شدند!
*
امروز دیوانگی کردم و چسبیـــــــــــــــــــــــــد!
نیم ساعتی تو خیابونها منتظر بودم... میشد برم تو، اما کی از قدم زدن فرار میکنه؟! و قدم زدنهام من رو برد به یه مدرسه... به حیاط کنار مدرسه و زمین بسکتبال خالی و رقص و رقص و رقص... با هدفون توی گوشم...
عالی بود... عالی نه، محشر بود...
خوشحالم که میتونم دیوانگی کنم.
*
*
همیشه وقتی طراحی میکنم میرسم به یه سطحی که ناهشیار و هشیارم قاطی پاطی میشن... دستم یه چیزهایی میزنه و ذهنم دنیای دیگهای سیر میکنه... چیزهای دیگهای میبینه...
یکی از تصویرهای قوی که همیشه تو ذهنمه، مامانه وقتی دایی فرهاد رفت... خونه آبشار، مامان که از لای پرده خونه به بیرون نگاه میکرد و اشک میریخت... و من مبهوت. و سکوت... سکوت مطلق.
و اون صحنه و این موسیقی برام همیشه موازی، یادآور دیگری هستن... هرچند در لحظه، کنار هم نبودند:
در فکر، در فکر، در فکر تو بودم که یکی
حلقه به در زد، عزیز حلقه به در زد
گفتم، گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی
تو باشی، تو باشی، تو باشی
و بعد ذهنم میره به جادههای تهران-اصفهان... به خودم و بهزاد که دوتایی رو صندلی عقب میخوابیدیم. به خودم که خودم رو میزدم به خواب ولی چشمم به دنبال ستارهها بود...
و یادم میاد جادههای تهران-اصفهان-شهرضا-پوده رو با بابا... آواز خوندنمون. فرانک سیناترا! آهنگهای بیربط من. جریمه شدنهای بابا و میوه به پلیس دادنها. بحثها و خاطرهها...
من خیلی چیزها ایران جا گذاشتم. ولی فکر کنم آینده من رو این مملکت با آغوش باز داره فریاد میزنه...
به یاد همایون خرّم که با آهنگهاش زندگیها کردهام...
و به یاد شبهایی که با آهنگها چه سفرها کردهام...
آه...
... از این شیدای زمانه. رسوای زمانه...
:-)
*
به گمونم یه سری دانشگاهها به آدم یاد میدن که "دو نقطه دی" باشن! به گمونم یو اس سی یکی از اونهاس! آدم هرکی رو میبینه از اونجا نیشش تا بناگو استــــــــــــــــاد!
*
این جمله رو تو یه تیشرت تو یه مغازه کلی باحال تو پیتزبورگ دیدم، هی یادم مینوشت بنویسم:
*
یوهووووووووو! یعنی تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم وقتی اسم آکشیتا رو موبایلم افتاد!
*
به گمونم یه سری دانشگاهها به آدم یاد میدن که "دو نقطه دی" باشن! به گمونم یو اس سی یکی از اونهاس! آدم هرکی رو میبینه از اونجا نیشش تا بناگو استــــــــــــــــاد!
*
این جمله رو تو یه تیشرت تو یه مغازه کلی باحال تو پیتزبورگ دیدم، هی یادم مینوشت بنویسم:
یوهووووووووو! یعنی تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم وقتی اسم آکشیتا رو موبایلم افتاد!
No comments:
Post a Comment