Tuesday, October 19, 2010

تکرار خود! هربار یک جور

خب... 

کی نمی دونه که من زیاد خودمو خسته می کنم؟ هزارتا سنگ و  هندونه و هرچی دیگه سر راهم می بینم برمی دارم و می خوام برسونم به مقصد؟ خیلی وقت ها نمی شه، بعضی وقت ها می شه، خستگی اش می مونه و احساس لذت از مفید بودن... نمی دونم این خستگی خوبه یا نه! هرچند از خودم راضی ام. بچگی ام را کرده ام، جوونی ام را کرده ام و عین خر درگل، همیشه شلوغ ودرگیر بوده ام! یعنی برنامه ام شلوغ بوده... از دید خودم وقت زیاد تلف کرده ام، اما باز از دید خودم کم یادم می آد که علاف بوده باشم... چه می دونم... 
این احساس مبارزه دائم، تلاش دائم،... بهم اعتماد به نفس می ده! حتی به قیمت این که گاهی خودم را از خودم محروم کنم... حتی اگه چیزی برای مبارزه نباشه، خودم درستش می کنم انگار!!! حماقتی از بعد همون هایی که بدون دشمن زنده نیستند انگار... حماقته! افتضاحه... یا شاید... به قول مکس "شما دیوانه اید! اما دیوانه خوبی هستید! خوب است، خوب است"... (شاگردم در کلاس فارسی)

ایران، تارا که بود هر از گاهی به قول مامان "ترمزم را می کشید"... نمی ذاشت هوارتا بار با هم بردارم... اینجا هم به خصوص این ترم که الان دارم می گذرانمش، دیگه حقیقتاً به اوج مفتضح بودن داشت/داره نزدیک می شه... امروز بابا خودم را از خودم نجات داد!!! چرا اینجوری ام؟ چرا خودم نمی تونم خودم را از این هول کردن ها نجات بدم؟ چرا خودم نمی تونم به خودم واقع بین نگاه کنم؟
اَه.
امروز توی راه دانشگاه داشتم فکر می کردم، هم ایده آلیستم، هم دوست دارم که ایده آل باشم، هم دوست دارم اون کسایی یا چیزهایی که دوست دارم را (حتی شده به زور) ایده آل کنم!!! و از دم احمقانه است!!! پوف

بابا امروز ترمزم را کشید... کمی سبک ترم... کاش یاد بگیرم که فرداها دوباره خودم را تکرار نکنم...

Wednesday, October 13, 2010

Ostureye man khamush shod....

Marzieh, ostureye avaze man, raft ;(((((

Nemikham, nemikham, nemikham, nemikhaaaaaam ;((((((((((



Sunday, October 10, 2010

انتظار

- کسی را می شناختم که می گفت وقتی از ایران آمد بیرون وسط ماجراهای 28 مرداد بود، از اون روز منتظر بود (و شاید هست) که برگرده...
- کسانی را دیدم که به من گفتند "ما ایرانی بودیم"... گفتم یعنی چی "بودیم"؟ گفتند یعنی اجداد ما 300 سال پیش از ایران کوچ کردند به امید روزی که زود برگردند... هنوز منتظرند...

چهار ستون بدنم می لرزه

روزی که من اومدم، اوج ماجراهایی بود که نامش جنبش سبزه... من منتظرم... من منتظر می مانم... من حوزه زبانی ام را ترک کرده ام. تمام.

پینوشت در 3:28 صبح 28 آوریل 2011: یه بحث تو پیج دور باز شده که چرا مهاجرهای ایرانی برنمی گردند. یادی از پست "حوزه زبانی" داور کردم. طول کشید پیداش کنم. اینجا می ذارمش تا قابل پیدا کردن بشه برای آینده...

Friday, October 8, 2010

تاریخ تکرار می شه... اون هم ناجور

گاهی تاریخ آن چنان احمقانه تکرار می شه و تکرار می شه و تکرار می شه... که حتی اگه گاهی شک هم بکنی، باز مطمئن می شی که خدایی واسه خودش اون بالا نشسته و مطمئناً بازیش هم گرفته!!!
این خدای بامزه را دوست دارم. هرچند نمی دونم چه خوابی برام دیده... عیبی نداره! داره خوش می گذره... بگرد تا بگردیم...

Wednesday, October 6, 2010

عقل کل

یعنی بعضی ها آی حرف می زنن، آی حرف می زنن... من هم آی می خندم، آی می خندم...

پی نوشت یک: باورم نمی شد که یه روزی "منِ نگار" به یکی دیگه بگم "حراف".
پی نوشت دو: این خانواده میلانی آی ماهند، آی مااااااهند. فرزانه و عباس میلانی. ممنون! بودن در جلسات شما، یادم می اندازه که آدم هایی هم تو دنیا پیدا می شن که منطقی فکر کنن... و دوست داشته باشند که منطقی فکر کنن... و با دانش کافی، فقط توی اون زمینه ای که توش تخصص دارن، حرف بزنن! ایرانی جماعت نادره، که فکر کنه عقل کل نیست!!!
پی نوشت سه: اومدم عنوان این پست را انتخاب کنم، یادم افتاد که روزی که با آقای اورازانی بحث "برچسب گذاری" بود، همین برچسب رو روشون گذاشتم: "عقل کل"... اصلاً خوششون نیومد... 
پی نوشت چهار: و یادمه بیشتر برچسب هایی که روم گذاشته شده، بیشتر حول و حوش "هیچان محوری"، "شادی و شادابی"... این چیزها بود! اولش خوب بود! اما بعد حالم گرفته شد... از "دانایی" چیزی توش نبود... دلم واسه خودم کمی تا قسمتی سوخت... حداقل توی اون "ترین" انتخاب کردن های سال اول، یه "باهوش ترین"ئی شده بودم... به دانایی ربطی نداره، اما بازم یه جور پس رفت نشون می داد... هی... من هم اصلاً خوشم نیومد...

پینوشت پنج: اگه شما بخواین شخصیتی که ازم می شناسین را با یک/چند "لیبل" یا برچسب معرفی کنین، چه اسمی روم می ذارین؟

Thursday, September 30, 2010

Yesterday

گاهی خبرهای ایران را که می خونم، می شنوم، می بینم... دلم می گیره، می ترسم
امروز زمزمه هایی کردم که شاید دیگه بیشتر از این دووم نیارم، که برگردم، یا حداقل تابستون برگردم.... و باز خبری خوندم و باز... مثل خیلی وقتهای دیگه این آهنگ از ناخودآگاه پس ذهن های کودکی ام دوباره به لبهایم آمد

شعرش رو می نویسم، برای مامانم
و می خونمش، برای بابام

و برای دل خودم که برای خیلی چیزها از گذشته رفته ام و آینده نیامده ام، تنگه

من شادابم، مثل همیشه... اما این "جبر جغرافیایی"... خدایی بد کوفتیه

Seems the love I've known has always been
The most destructive kind
Yes, that's why now I feel so old
Before my time.

Yesterday when I was young
The taste of life was sweet as rain upon my tongue.
I teased at life as if it were a foolish game,
The way the evening breeze may tease a candle flame.
The thousand dreams I dreamed, the splendid things I planned
I'd always built to last on weak and shifting sand.
I lived by night and shunned the naked light of the day
And only now I see how the years ran away.

Yesterday when I was young
So many happy songs were waiting to be sung,
So many wild pleasures lay in store for me
And so much pain my dazzled eyes refused to see.
I ran so fast that time and youth at last ran out,
I never stopped to think what life was all about
And every conversation I can now recall
Concerned itself with me and nothing else at all.

Yesterday the moon was blue
And every crazy day brought something new to do.
I used my magic age as if it were a wand
And never saw the waste and emptiness beyond.
The game of love I played with arrogance and pride
And every flame I lit too quickly, quickly died.
The friends I made all seemed somehow to drift away
And only I am left on stage to end the play.

There are so many songs in me that won't be sung,
I feel the bitter taste of tears upon my tongue.
The time has come for me to pay for
Yesterday when I was young...

Wednesday, September 29, 2010

long way ahead

Have a admission letter in my hand and yet... not satisfied!

ps. this guy, Enrique... "karesh doroste!"... I like this song and it's video clip as well.
          "Eighth and Ocean Drive
          With all the vampires and their brides
          We're all bloodless and blind
          And longing for a life
          Beyond the silver moon"
          ... "No one sees me
          But the silver moon"
          ... "So far away - so outer space
          I've trashed myself - I've lost my way"

Tuesday, September 28, 2010

گربه-سگ

[اخیراً] وقتی از خونه بیرونم، احساس آدمی رو دارم که گربه هاشو خونه تنها و بی صاحب رها کرده! می خواد بدوئه برگرده سراغشون!

پی نوشت یک: شدیداً منتظر اون روزی ام که خونه خودم را بخرم! که به خودم قول دادم بلافاصله بعد از اون گربه می خرم واسه خودم... دنیای بدون حیوون های دست آموز، سخت می شه گاهی...
!!!
پی نوشت دو: و باز هم دم فوتوشاپ گرم...

برخرمگس معرکه لعنت

جزو یکی از معدود مشکلات تنهایی واستون بگم که:
اون لحظه خیلی بده که از کشتن جونور چندشتون می شه و ساعت چهار صبح، مجبور می شین یه موجود سیاه گنده (دو-سه سانتی) بین ملخ و مگس را بکشین!!! کشتنش به تنهایی عیبی نداره! اون موقع رو اعصاب می ره که مجبوری اولاً با دستمال کاغذی بپری دنبالش چون حشره کش نداری و اون لامصب هم کله سحری تمرین جهشش گرفته! دوماً برای رعایت حقوق همسایه فحش هم که می خوای بدی، آروم باید بدی!
عیب نداره! چون جزو معدود مشکلات تنهاییه، می بخشمش D;
پوف! میشن اکامپلیشد! ما ببریم لالا

Thursday, September 2, 2010

این پست وحشتناکه

آقا من حالم بد بید!!!!!!

ببین یه کلاس داریم، معماری مدرن! منظورش اخیر نیست ها...دوره مدرن و مدرنیسم... استادمون یک خانوم قد بلند روس با یه لهجه عجیب و جالبه. فارغ التحصیل ام.آی.تی و شدیداً باسواد... فقط... روسه دیگه! خشن و عجیب! شوخی هاش هم شُک ایجاد می کنن!

یعنی چی؟ الان می گم... بحث درسمون این بود که اون اوایل مدرنسیم یه نگاه دوباره به عقب جریان داشت... یعنی نگاهی به عقب که همراه با ستایش، ترس و احترامه! تو خودت را با یک "قدیم" با ابهت مواجه می بینی... می ترسی و جو می گیرتت! و بعد که از شک اومدی بیرون، می گی آخیش! خوب شد خواب دیدم! خواب بود و تموم شد. نقاشی ها نشون داد و ... آخر کلاس هم یک فیلم. این لینکشه، اما جداً بده! خیلی بد... برای من بود حداقل! سر کلاس... آمفی تئاتر تاریک، صدای دالبی در نوع خودش... پوف! بد بود... اگه اعصاب ندارین، نبینین.
توضیح اضافه این که بعد از فیم نزدیک دو دقیقه کلاس خفه شده بود، از کسی صدا در نمی اومد و نفس هم نمی کشیدن فالواقع...

از نقاشی ها هم که گفتم اینهارو نشون داد: 
نقاششون اسمش Giovanni Battista Piranesi ئه.




Thursday, August 26, 2010

من ساندیس خورم! می خوام دیگه نباشم

داشتم کاریکاتورهای مانا نیستانی را نگاهی می کردم تا به سر، که این رو دیدم: 

یادم افتاد که داشتم به سیاوش کاظمیان می گفتم که "...آره، برنامه اپلای دارم و این بار فاند واسم خیلی مهمه..." جواب داد: "ئه؟ مگه تو هنوز ساندیس خوری؟"... پکیدم از خنده...

Tuesday, August 24, 2010

خسته اما با لبخند

اعتراف می کنم: در یک اسلام نگاریزه شده، در بلاد کفر روزه می گیرم و باور کن باور کن باور کن که سخته!!! خیلی خب بابا! لوس نمی کنم خودمو، اما امروز خداییش ناجور بود! از ساعت 10 صبح تا 9شب که رسیدم خونه، سه تا کلاس داشتم و یک قرار با یک استاد فارسی که اصرار داره اینگیلیش حرف بزنه اونلی!!!!!!!!!!!!!!!!! =))
خلاصه سر کلاس آخر داشتم قیلی ویلی می رفتم! حالا می دونی چی می چسبه؟؟؟ فردا! کلاس ندارم و حالی به حولی!

البته یعنی خونه می شینم و درس می خونم که این ترم (مثل تصمیم های هر اول ترم) بچه مثبتم و لاغیر! خوشحالم که ثابت قدمم و سر این تصمیم های خوب خودم عمریه که سرمایه گذاری می کنم!!!!!! =))

                                                                                                                             

دیروز از بلاگ جیران خوندم که به زبان من خلاصه اش می شه: اگه دیدی بلاگ نویسی تند و تند و هرروز می نویسه، یعنی حالش خوب نیست اگه دیدی کلاً نمی نویسه یعنی دق کرد و مرد!!! حالا من هنوز زنده ام اما! حالم هم خوبه!!!

به به

                                                                                                                             

در پی نظر سنجی پر مشارکت، تصمیم بر این شد که سه روز در هفته کلاس داشته باشم! نه این باشه، نه اوشون!!! همچنان حالی به حولی و خرخونی پربار در خونه کوچولوی خودم...

دوباره درس شروع شد و نظریات معمارانه من هم گل می کنه: یه کلاس دارم که به نظر سخت می آد، اما دوست داشتنی می نماید!!! Advance Cultural Landscape Preservation
حالا این که خود این مبحث کالچرال لندسکیپ چه باحاله و شخصاً چندسالیه در جوش هستم بدون اینکه تا یک سال پیش بدونم اسم هم داره این مباحث، بماند! پرزرویشن کردنش باحاله! دوست می دارم! یعنی کاری که تو پروژه لیسانس هم انجام دادم... این ترم تو یه کلاس (سمینار) 25نفره با دوتا استاد یه پروزه-استودیو کوچولو داریم که گروه های دو-سه نفری از رشته های مختلف قراره با هم کار کنیم، روی یک سایت تاریخی وسط ویرجینیا... تا ببینیم چه شود
درباب خالی نبودن عریضه هم بگم که غیر از تز، درس معماری مدرن با یه دیدگاه جدید که حال ندارم توضیح بدیم دارم.درس معماری منظر عثمانی دارم که بعد از عمری با استادیه که برخورد غیر فرمال به معماری خاورمیانه داره. آخریش هم یه درس با این استاد ایرانیه است که اصرار داره خارجکی حرف بزنه و رو اعصاب منه کمی تا قسمتی! موضوع؟ تحقیق درباره طراحی شهری صفویه از طریق ادبیات کلاسیک! یه همچین چیزایی! معنیش اینه که اون متن های قدیمی که من بعضاً فقط می تونم حروفش را بخونم را به یه چیز قابل فهم برای خودم ترجمه کنم تا بعد از توش ببینم معماری در می آد یا نه!!! می شه خوندن ادبیات کلاسیک.... اون وقت این آقای محترم فقط در مقیاس "بفرمائید" با من فارسی حرف می زنه! عمو؟ اومدم می گم فارسی قدیم نمی فهمم! خارجکی به خوردم می دی؟ (به این می گن گیــــــــــــــــر جوجه دانشجو)


وای! غذام سوخت

روز اول سال آخر

و شروع می کنیم سال دوم/آخر فوق را!

کلاس اول: معماری عثمانی... و یک خانوم معلم خوب ترک... کلاس دوم یک خانوم معلم روس، کلاس سوم یک آقا که می گن آمریکاییه... ساچ ئه دایورس!!! نظرخواهی: اگه دوروز در هفته کلاس داشته باشی و از یکی از کلاس هات شروع نشده بترسی و نگرانش باشی، کلاس را عوض می کنی به یک کلاس آسون درحالی که برنامه ات بشه چهار روز در هفته؟؟؟؟

چه قدر امسالم با پارسالم فرق می کنه...

Monday, August 23, 2010

موجیم که آسودگی ما بهسازی ماست

مامان که بیاید، یک سال و یک ماه و سه روز خواهد شد که ندیدمش.
بهزاد رو شاید تا دوسال دیگه نبینم و عمر ندیدنمان بشود سه سال.
بابا نمی دانم کی بتواند بیاید و...

من کی باز ایران می بینم؟
من می خواهم ایران ببینم. کی می تونم؟ ایران امروز را! نمی خواهم قفل شوم در دیروزم، نمی توانم بفهمم امروز این مملکت غریب را... من کی ام، من چی ام؟


تا خودم را با خودم حل نکنم، چه جوری می تونم خودم را با بقیه حل کنم؟


شهریار عجیب نوشته:
آخ که شدیم مردمان بی سرزمین... و ...


این متن نبوی چه عجیب تر بود برایم... این مرد جدی تر که می نویسد، از دل که می نویسد بیشتر روم تأثیر می گذارد تا طنزهایش...
"... تضادی هست بین زندگی فعلی و گذشته، اما زمان برای یک کشور همانی نیست که برای یک فرد، گذشته شما همان گذشته کشورتان نیست. زیرا ایده زمان و مدت برای کشور بسیار متفاوت است. در هر حال نوستالژی تقریبا نوعی بیماری است." بعد درباره نویسندگان مراکشی مثل " پل بولز" می گوید " او دائم حسرت مراکش سالهای 1930 را می خورد، مراکشی که دیگر وجود ندارد. آنها در دنیایی زندگی می کنند که دیگر وجود ندارد. هربار که با پل بولز حرف می زنید او دائم شکوه می کند که آی مراکش دیگر همان که بود نیست." مدتهاست که دارم به حرف طاهر بن جلون فکر می کنم و به اوضاع ایران و اینکه آیا اینترنت می تواند تا حدی این فاصله را طی کند؟ می تواند؟ شما نمی خواهید در مورد این موضوع فکر کنید؟"


هی.... حالم چندان خوب نیست... نه چون یک نوستالژی مریض به جونم افتاده و هست... به اون دارم سعی می کنم عادت کنم و درست بشناسمش... نه... چون تکلیفم با خودم معلوم نیست و تا خودم با خودم حل نشوم، سرم از خودم بالاتر نمی آید....


به خاطر یک کامنت غریب، این پست قدیمی، مال یک سال و یک ماه و چهار روز پیش رو خوندم...
و چی برام جالب بود؟ کامنت ئاران...
"...دلم می خواد یه چیز رو بگم که از تو یاد گرفتم! جنگیدن! هر موقع تو رو می دیدم یادم می افتاد آدم ها باید تا جوون دارن بجنگن تا اون چیزی که می خوان رو به دست بیارن! نمی دونم چرا تو برای من این نماد رو زنده می کنی، ولی قطعا از روحیه ی همیشه پویا و دونده ات به این حس رسیدم..."


راست گفته، حتی اگر خودم ندونم یا توجه نکنم.... همیشه در حال جنگیدن و مبارزه ام. برای چیزهایی که می دونم درستند، می دونم ارزش رسید بهشون رو دارم و مهمتر از همه طبیعی و شدنیند.... می دونی چیه؟ خسته شدم! چرا همیشه مبارزه و جنگیدن؟ چرا؟ سخته که آرزوم آرامش باشه؟ زندگی بدون پیچیدگی؟ بدون ریتم تند و محکم رو به جلو؟ گاهی می خوام از جاده بزنم بیرون، بشینم تو خاکی و گذر عمر ببینم.... تنها؟ اگه قیمتش اینه، آره! بذار تنها باشم....

من آرامش می خوام. همین.

Thursday, August 19, 2010

لذت از لحظه های کوتاه زندگی


بابا و مامان برام تعریف می کردند که "اون اول ها آب نداشتیم بخوریم، به جاش شیر می خوردیم!".... یا یک همچین چیزی! دوست داشتم!!!!

تو استودیوی کوچولویی که صداش می کنم خونه ام، پله هاشو دوست دارم!
این که از پله هاش می آم، تمام قد می افتم تو آینه رو به رو ام و حس مدل های مُد بهم دست می ده را دوست دارم!
خرده خرید کردن های خونگی رو دوست دارم!
طبعم عوض شده و غذای خوب پختن و خوردن را دوست دارم!
حس مفید بودن را دوست دارم... حسی که می تونه بهم حس استقلال را هم هدیه بده...

بهزاد توی فیس بوکش نوشته: "ما سه چیز را در دوران کو چکی جا گذاشته ايم: شادمانی بی دلیل، دوست داشتن بی دریغ، کنجکاوی بی انتها." (by A. Tarakameh) باور دارم که کودکی ام را با خودم کشانده ام تا خودِ خودِ الان... و اگر چیزی باشد که بتونم بهش در خودم افتخار کنم، حتماً از مهم ترین هاش اینه...

تخم مرغ ساعت 4.5 صبح هم می چسبه ها!!!

Sunday, August 15, 2010

آره؟

بیشتر از یک ماهه که کوله به دوشم! سفر و سفر و سفر... جهان گردی شدم اساسی...

اما خسته شدم، از سفر خسته شدم و باورم نمی شه،
دیگه به آسونی قبل نمی تونم از در و دیوار بالا برم و باورم نمی شه،
به درد بی درمون گرفتگی صدا مبتلا می شم و باورم نمی شه،
موی سفید پیدا کردم و باورم نمی شه،

دارم پیر می شم و باورم نمی شه

Tuesday, August 10, 2010

دلم بهوونه می خواد

دلم بهوونه گریه می خواد! 
چیکار کنم؟
آخ. ولش کن.
.
دوست دارم و باور دارم که حتی اگه روزی داغون بودم و ناراحت، حداقل این خنده و شادابی رو نباید از خودم دورش کنم... اما  یه روز بهاری توی دانشگاه، بالاخره بُت همیشه خندانم شکست و یکهو زدم زیر گریه...  امیر گفت "ئه! مگه تو هم می تونی ناراحت بشی؟ مگه تو هم گریه بلدی؟"... فکر کنم گاهی وقت ها بقیه که هیچی، خودم هم باورم می شه... یادم می ره که "خودم" چی ام و کجام!!!
.
.
.
پینوشت یک: زیباست، http://www.youtube.com/watch?v=zrYwzb5vK7c می دونم که مقاله من هم بد نبود... فضاهای شهری... می دونم که یه روزی یکی نقد فیلم هاشو می کنه، یکی نقد موسیقی هاش، یکی نقد فضاسازی ها... آخرش هم همه با هم می سازندش.
پینوشت دو: دلم برای بابام، مامانم، بهزاد تنگ شده. با یه عالمه توضیحات ویژه که تو کلمات نمی آن...
پینوشت سه: -چرا این پینوشت دو هیچ وقت تکراری نمی شه؟ -چون آدم به درد عادت نمی کنه!!! حالا حکایت ماست! خیلی داره خوش می گذره ها! اما "خانواده"اش کمه! یه چیزایی هم تا نکشی، نمی فهمی!... آره داداش! این جوریاس!!!

Saturday, July 31, 2010

صدای بی صدا، صدای با صدا

وای زندگی، آبیِ بی کران قصه بهاره.... رخشان بود هرسو ستاره... منو تولد دوباره....
وای به سرزمین خورشید........

دلم گرفته. دلم بد گرفته... چند روزه که گرفته!

چند شب پیش اتفاقی فیلمی از زندگی جین آستین دیدم. چه زیبا بود و دلنشین... تأثربرانگیز شاید... قسمتی از فیلم گفت:
I am look like a cook, without a cooking receipt by myself
چقدر خودم را به ضعف های اسطوره هام نزدیک می بینم...

چند روز قبل تر هم فکر می کردم که مادام کوری باشی، اما اسمت و شخصیتت را به اسم شوهرت جا بزنی... در زنده و مرده بودنش... این عشقه یا ضعف شخصیت؟ باور نداشتن به خود؟ قایم شدن پشت اسم هایی که تکیه گاهت بودن یا هستن؟

[بردمت تا کهکشان های عشق... 
...زندگی است رؤیای زیبای عشق...]

بهزاد، دلم برات تنگ شده... موفق باشی رفیق! برادر!

[دلم تنها، غمم دریا... وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها...........]

به یاد قدیم آهنگ متنی که گوش می دم را توی آکولاد می نویسم، این آهنگ ولی عجیب مثل خیلی بارهای دیگه، با درگیری های ذهنی من همخوانی داره.... یادمه که چندین بار این رو می خوندم بلند و آروم... و حل نمی شد! نمی شد! نمی شد!

[خروش موج با من می کند نجوا... که هرکس د به دریا زد رهایی یافت... مرا آن دل که بر دریا زنم نیست... زِ پا این بند خونین برکنم نیست!... امید آن که جان خسته ام را به آن نادیده ساحل افکنم نیست]

نیست! نیست! نیست!.... آقا جان! نیست....
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست....

بی انصافیه که بعد از سفرهای فرح بخش نیویورک و فیلادلفیا این طور بنویسم... اما حال الانم همینه دیگه...
آخ! یاد اون شب تنها روی پل خیابون 38 فیلادلفیا به خیر... تنها. 2صبح... سکوت... تنها و خودم و خودم...

محمد نوری عزیزم! دلم برات تنگ می شه و هست

Saturday, July 10, 2010

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

همه چی آرومه، حال ما هم خیلی خوبه! فقط اگه یکی پیدا شه این ساک مارو برای هزارمین بار هم ببنده، دیگه همه چی تمومه 
شارلوتس ویل، بتزدا، لس آنجلس، بیابون های کالیفرنیا، سانفرانسیسکو، سانتا مونیکا، بتزدا، راک ویل، نیویورک، بتزدا، و به زودی فیلادلفیا... دور آمریکا در 80 روز
.
.
.
غر نمی زنم! همه چی خوبه، اما خسته شدم خوووووب
امیدوارم بی نتیجه نباشند حداقل! حیف نون، حیف پول، حیف وقت

کاش بی نتیجه نباشم
.
.
.
پی نوشتی بسی مهمتر از متن: خسته ام! خسته
بهزادم آرزوست...

Tuesday, June 29, 2010

نگاران، استنفورد و دست شویی هایش

نوشتن از دل می آد، نه از عقل
کلمه از عقل می آد، نه از دل

دلم می خواد بشینم و تا صبح طرح بزنم... مداد ندارم، کاغذ نیز هم... ذهنم بازه! باز باز... چشمانم نیز هم

"...من یه سایبون می خوام"

این که هنوز، همونم که بودم، خوشحالم می کنه و می ترسونتم... خوشحالم می کنه چون از شخصیت نگار، دختر رؤیاها خوشم می آد! از هیجان محوریش، از ریسک های کور و بینا کردنش خوشم می آد... می ترسم چون نمی خوام درجا بزنم. نمی خوام خودم را درجا بزنم...ه

آقای اورازانی، این دوست مهربون بهم یاد داد که "لیبل/برچسب" گذاری مهمه... حالا همون آدم یک لیبل را بهم از کیلومترها/مایل ها دورتر یادآوری کرده: فشفشه!!! چرا و کی و کجا به یادم افتاده، برام جالبه که بدونم...ه
این که آقای صالحی اولین دوست فیس بوکش من باشم، این که "جونور"هایی که بعد از من و ما، سراغشون اومدن را یادآوری می کنه... دوست دارم... یادم می آد که بودم و هنوز هم هستم انگار... یادم می آد که از آدم ها نام می مونه و خوب یا بد، نام من جا خوش می کنه گاهی.. نبودم حس می شه گاهی... و اون موقع است که خودم دلم برای خودم تنگ می شه... دلم برای علاقه ام به آموختن تنگ می شه... دلم برای خنده های از ته دلم تنگ می شه... دلم برای تلاش های به جا و نا به جام تنگ می شه که مطمئنم بی غل و غش بود...ه
این که شهریار بگه کشتین من را با عکس تیر و تخته و در و دیوار. یادم می اندازه که از شش سال پیش، سوژه ها/ شیوه های نگاه کردن هام چندان عوض نشدند...ه
این که مامانم بگه "خانوم کوچولو... برو برو! کشور زیاد هست برای دیدن"، یعنی هنوز دخترک رؤیاها مونده ام! یعنی کودک درونی هست که پا به پای کودک بیرونم بالا و پایین می پره و با دستای گلی، خاک جاهای جدید رو کشف می کنه.ه
این که پویان هربار جیغم می ره هوا، یادم می اندازه که "نفس عمیق بکش..." یا این که در سه سالگی در مقابل چشم هاش با بی هوایی سقوط کردم توی زیر زمین، شباهت غریبی داره به این که در بیست و پنج سالگی باز هم با بی هوایی سرم کوبیده می شه به قفسه های لباس های زیر زمین و اشکم از درد در می آد و اونه که صدامو می شنوه -و باز کاری از دست بر نمی آد-... ه
حرف زدن با بهزاد بهم آرامش می ده. حتی اگه یادم بیاد مسائلی هست که حلشون سخته و مستلزم فداکاری های کوچک و بزرگ... به هرحال یادم می آد داداشی هست که سالهاست حرف زدن باهاش آرومم می کنه! که یادم می اندازه خواهر بزرگتری هستم که زیاد جا دارم از برادر کوچکترم یاد بگیرم...ه

دلم برای بابا تنگ شده. ازش می ترسم. دلهره دارم..... دلم می خواد باهاش حرف بزنم... دلم براش تنگ شده قدر دنیا. دلم می خواد باز با هم تنهایی بریم کوه، جاده اصفهان-تهران، نائین، پوده.... دلم می خواد بریم، بحث کنیم، سکوت کنیم. آواز بخونیم و ... دلم می خواد بغلش کنم... دلم می خواد دوباره باز با چشمهام ببینم که چقدر شبیهشم... دلم می خواد نه توی یک کافی شاپ توی لس آنجلس، بلکه جلوی خودش بشینم و دوزاریم بیفته که حتی مدلی که دستم را دور دماغ و زیر چونه ام نگه می دارم شبیه بابامه
دلم می خود همین باشم که هستم. دلم می خواد بابام بدونه این که هستم به اندازه کافی  اون قدر خوب هست که دیگه در بیست و پنج سالگی، تماس های تلفنی اش برام دلهره ایجاد نکنه... از کیلومترها، مایل ها اون طرف تر...ه

دلم می خواد بی پروا باشم، بدون ترس همیشگی از اطرافم...ه

لامصب
ربطی نداره... مشکل منم. ترس از حرف زدن! این که الان داره یک هفته می شه که ذهنم مشغول احساسات خودمه و بیانشون از کندن سنگ های بیستون برام سخت تر
آه
دوستت دارم! این عبارت کامل هست شاید، اما جامع نیست... بقیه اش؟ نمی دونم! دخترک رؤیاها رودررو حرف زدن بلد نیست، چه برسه به تلفن و چت و... "چه بی منطق"ه
----------
همیشه آرزوم این بود که شخصیت محکمی داشته باشم! بدین معنا که توانایی سرکوب احساساتم را به وقتش و به جاش داشته باشم. نشد! هیچ وقت نشد!!! تصمیم های احساساتی، ترس های احساساتی، فروتنی های احساساتی... احساساتی بودن به خودی خود بد نیست... وقتی ترسناک می شه که پشت نقابی از منطق و جدیت و بی تفاوتی قایمش می کنی... اون موقع است که آن چنان ضربه پذیری که به باور هیچکس نمی آد
یادم نمی ره... نرفت و نخواهد رفت، روزی که حسام جواهرپور ناخواسته/خواسته سر کلاس و جلوی همه شخصیت قوی کاذب من را ریخت زمین... آخ! دردش هنوز باهامه! حتی اگه خودش یادش نیاد
----------
به شوخی و خنده همیشه گفته ام دانشگاهی که رشته معماری نداشته باشه، مفت گرونه... حالا حکایت استنفورده...ه
این دانشگاه سنگی، توی سکوت غروب یک آخر هفته تعطیلات تابستانی آنچنان خاطره خوشی توی تک تک سلول هام به جا گذاشته که... طراحی نامربوط دستشویی های عمومی اشو حاضرم ببخشم
ممنون پویان
;D

پی نوشت بعد از صحبت و تأمل: دارم به این نتیجه می رسم که پر حرفی هایم نتیجه مستقیم ترس از حرف زدنه!!! عجب تناقض دردآوری

Saturday, June 12, 2010

ترس از فردا

حالم بده. می ترسم.... پارسال همین روزها، ایران که بودم، این قدر دلهره نداشتم که الان دارم. خواب به چشمانم نمی آید.
عزیزانم اونجان؛ در تهرانم و اصفهانم... یادم نمی آد چه کسی این را گفته یا کجا خوندم: "آدم از چیزهایی نمی ترسه که جلوی چشمشند، از اونها می ترسه که نمی دونه چی اند و کی اند و کجائند... از آینده ای می ترسه که نمی دونه چیه..."
حالا امشب من می ترسم زیاد هم می ترسم.
خدا ایرانم را کجا میبره؟ مردمش کجا می برندش؟؟؟ می ترسم.


لطفی به این دخترک بکنید، باخبر نگهش دارید


پی نوشت، برای اولین بار بلاگم طرح شخصی پیدا کرده. دوستش دارم. شلوغ هم هست. مثل خودم.


Sunday, June 6, 2010

معتاد خواب و آئینه، معتاد نت فلیکس و شراب

خداااا می دونه......

از دیروز باز شروع کردم بریدا بخونم... بریدا خوندنم داستان خوندن نیست، مثل حافظ باز کردنه برام... تیکه تیکه، از عقب به جلو، از جلو به عقب... بی زمان و مکان... این جوری جذبه جادوش بیشتر می گیرتم... که دوست دارم بگیرتم... وقتی قدم بذارم دوباره توی دنیای جادوٍ شاردن خوندن هم برام آسون می شه... که داره آروم آروم یک ماهی می شه که ازش فرار می کنم...
امشب، از زیر زمین می آرمش بالا... ارزشش را داره
دیروز فیلم ندا دیدم (http://www.youtube.com/watch?v=5BShKF6pGjs)
فردا باید دوباره Views from Iran with Laura Secor را ببینم (http://www.youtube.com/watch?v=ckGMvt2hxkw)

بهزادم، داداش کوچولوم با اون قد درازش... دوستش دارم... بهزاد داره قدم به قدم، (این عبارت ربطی نداره شاید،فقط دوست دارم همینجا و همین الان بگمش) -عین یه اسب نجیب- به هدفش نزدیک می شه، منم سرگردون، دستهام بازبرای آغوش گرفتن زندگی، می چرخم و چرخ می زنم و از سرگشتگی ام گیج -اما راضی ام-... برای بهزادم از درونم... از عمق وجودم شادم... شادم...
بهزاد زندگی من، بخش ناهشیار وجود من که به صورت موجود هشیار بهزادگونه در اومده، ارزش رسیدن به همه آرزوهاش رو داره... بخش دیوانه وجود بهزاد که نگارگونه بالا پایین می پره معلوم نیست کی، به کجا می رسه...
یادش به خیر... "آقا مجید مقصد همین جاست..."

"من دیگه راه نمی رم، نمی دوئم، پرواز می کنم..."

مامانم میاد! در جشن شادی کل روز خوابیدم! همه جیغ های خوشی را دیشب کشیدم، در خفگی محض... که مبادا بیدار کنم آنها که برعکس من عقلشون هشیاره... زندگیشون نظم داره...

من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ...
"غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد 
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد " عراقی...

بابا تولدت مبارک... امروز شادترین روز زندگی ام بود به عبارتی، در کل زندگی من...

پینوشت: این عکس قشنگه 

Tuesday, June 1, 2010

Here I am tonight...

I feel it, I see it,,,

I can be innocent, I can be a lamb...
But there is a  flame inside the shell...

look at too the laughing eyes of her, but don't become fool, don't become a doll...
there is a always ringing alert over there... don't count it as a music of the nature...
it's for you...
believe me, it's for you...
don't fool of those laughs... those eyes...

I am as wide as snake, crawling and hunting... I can enchant and pass over the whole world...
I can blow, make a storm outside of shell and satisfy by the breeze blowing in my hair...
I feel the demon inside, see how pleasurable that wideness is...

what make me to keep the promise? I would never know...
Fear or hand of god? I would never never know...
***
I deeply know the demolisher inside me... she is my best friend...
I am a girl
I rather count these words as a poem... nothing else matters...

sigh