Monday, August 23, 2010

موجیم که آسودگی ما بهسازی ماست

مامان که بیاید، یک سال و یک ماه و سه روز خواهد شد که ندیدمش.
بهزاد رو شاید تا دوسال دیگه نبینم و عمر ندیدنمان بشود سه سال.
بابا نمی دانم کی بتواند بیاید و...

من کی باز ایران می بینم؟
من می خواهم ایران ببینم. کی می تونم؟ ایران امروز را! نمی خواهم قفل شوم در دیروزم، نمی توانم بفهمم امروز این مملکت غریب را... من کی ام، من چی ام؟


تا خودم را با خودم حل نکنم، چه جوری می تونم خودم را با بقیه حل کنم؟


شهریار عجیب نوشته:
آخ که شدیم مردمان بی سرزمین... و ...


این متن نبوی چه عجیب تر بود برایم... این مرد جدی تر که می نویسد، از دل که می نویسد بیشتر روم تأثیر می گذارد تا طنزهایش...
"... تضادی هست بین زندگی فعلی و گذشته، اما زمان برای یک کشور همانی نیست که برای یک فرد، گذشته شما همان گذشته کشورتان نیست. زیرا ایده زمان و مدت برای کشور بسیار متفاوت است. در هر حال نوستالژی تقریبا نوعی بیماری است." بعد درباره نویسندگان مراکشی مثل " پل بولز" می گوید " او دائم حسرت مراکش سالهای 1930 را می خورد، مراکشی که دیگر وجود ندارد. آنها در دنیایی زندگی می کنند که دیگر وجود ندارد. هربار که با پل بولز حرف می زنید او دائم شکوه می کند که آی مراکش دیگر همان که بود نیست." مدتهاست که دارم به حرف طاهر بن جلون فکر می کنم و به اوضاع ایران و اینکه آیا اینترنت می تواند تا حدی این فاصله را طی کند؟ می تواند؟ شما نمی خواهید در مورد این موضوع فکر کنید؟"


هی.... حالم چندان خوب نیست... نه چون یک نوستالژی مریض به جونم افتاده و هست... به اون دارم سعی می کنم عادت کنم و درست بشناسمش... نه... چون تکلیفم با خودم معلوم نیست و تا خودم با خودم حل نشوم، سرم از خودم بالاتر نمی آید....


به خاطر یک کامنت غریب، این پست قدیمی، مال یک سال و یک ماه و چهار روز پیش رو خوندم...
و چی برام جالب بود؟ کامنت ئاران...
"...دلم می خواد یه چیز رو بگم که از تو یاد گرفتم! جنگیدن! هر موقع تو رو می دیدم یادم می افتاد آدم ها باید تا جوون دارن بجنگن تا اون چیزی که می خوان رو به دست بیارن! نمی دونم چرا تو برای من این نماد رو زنده می کنی، ولی قطعا از روحیه ی همیشه پویا و دونده ات به این حس رسیدم..."


راست گفته، حتی اگر خودم ندونم یا توجه نکنم.... همیشه در حال جنگیدن و مبارزه ام. برای چیزهایی که می دونم درستند، می دونم ارزش رسید بهشون رو دارم و مهمتر از همه طبیعی و شدنیند.... می دونی چیه؟ خسته شدم! چرا همیشه مبارزه و جنگیدن؟ چرا؟ سخته که آرزوم آرامش باشه؟ زندگی بدون پیچیدگی؟ بدون ریتم تند و محکم رو به جلو؟ گاهی می خوام از جاده بزنم بیرون، بشینم تو خاکی و گذر عمر ببینم.... تنها؟ اگه قیمتش اینه، آره! بذار تنها باشم....

من آرامش می خوام. همین.

1 comment:

  1. شاید دیر و شاید هم زود!!!
    آره جنگیدن سخته، همیشه سخت بوده! ولی بعضی وقتا این سختیه جنگه که آدمو سمت خودش می کشه. ولی اگه جنگ رو شروع کردی هرگز پاتو عقب نذار! چرا که براش از خیلی چیزا گذر کردی و با خاطراتشون زندگی می کنی. همه ما هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردیم که یه روزی تنها فکرمون رسیدن به چیزهایی باشه که به خاطرشون مجبور بشیم از همه چیزمون بگذریم ولی چه میشه کرد باید جنگید، پس بجنگ تا بجنگیم.
    باور دارم، واقعا باور دارم، چون منی که تنها با فکر این چیزها زندگی می کنم و هنوز جرات جنگیدن رو به خودم ندادم کم آوردم، چه برسه به اینکه وارد جنگ بشمو بخوام ادامه هم بدم!
    تنها آرزوی خوبم برات اینه که همیشه صبور باشی، به خاطر این می گم تنها آرزوم چون اینه که بهت کمک می کنه تا توی جنگیدن هم موفق باشی! بدرود

    ReplyDelete