هوالمُهَِيمِن
اين پست يک درد و دل نويسي نيست!
درد و دل ها را دوستان اين روزها مدام مي نويسند... وقت و جاي حرفي از من نيست. که کم هستم اين روزها.... خيلي کم...
ترسو ام شايد. شايد نه. حتماً. اما به اين فکر کن که يک سال تمام براي يک هدف، که توش حتي خيلي بارها هم شک ميکني، زجمت مي کشي و ... فقط اين که اگه امروز برم تو خيابان ها و فردا قبل پرواز بهم گير بدن و نذارن برم.... همين که فقط صدايي دارم که ازش خوب استفاده مي کنم –گاهي- باز هم عذاب وجدانم ر يک کم کاهش مي ده...
بذار از چيزاي ديگه حرف بزنم.... 360 بسته شده. بلاگ من که بسته نشده!!! عقلم رسيد و از همه بلاگم کپي گرفتم... يعني save اش کردم... اگه سوادم بره بالاتر توي همين بلاگ با همه کامنت هاي دوستان باز نويسي اش مي کنم...
حرف و دل مشغولي ندارم که ازش بگم... "فکر مشغولي" بهتره! اين رو ندارم! اما کار و زندگي دارم! فقط 3روز وقت دارم که فارغ التحصيل بشم و مي دونم که يک عالمه کار مونده! مرداد هم که دانشگاه مي بنده! علم و صنعت، عشق و شربت، دانشگاه فيضيه تهران، بي رگ هاي تهران، حتي "دانشگاه احمدي نژاد".... همه اين ها الان فقط واسه من يک سري کلمه اند که باز هم فقط و فقط يک معني دارند و بس: 6سال گذشته من! 6سال از بهترين سال هاي عمر من. نه چون بهترين ها ساختنش... چون بهترين ممکن براي خودم ساختمش! خيلي کمبود داره. اين گذشته را مي گم! شامل خودم، موجودات جاندار و بي جان توي اين محيط... اما خُب. خيلي هم بيهوده نبودم. حتي در حد توانم خوب هم بودم. احساسي که متأسفانه در مورد مدرسه ندارم. درسم، تجربه هام و... مهمترينش: دوست هام!
تارا زينال زادگان- پگاه جعفري- آيلا احمدي- نعيم اورازاني- عباس ترکاشوند- اميد موسوي- فائزه بنکدار- کاوه باغ به- صنم جبل عاملي- احسان مسعود- زينب رضازاده- زهرا همداني- امير برزويي- محسن فيضي- پريسا نيک خو- مهدي خاکزند- شهريار بيضايي- کريم مردمي- سارا افراز- بنفشه ماهوتي- حسين ترابيان- امير چاووشي- ليدا اربابي- علي اکبر يعقوبي- آران مردوخي- زهره (فاميلشو يادم رفته! براي آدرس دادن اشاره مي کنم به وحيد خاوه اي)- خورشيد (واي خدا! خورشيد! فاميل تو ديگه چرا يادم رفته؟؟؟)- عطيه استادان- مريم ناصري- بهناز فردوسي- گلنار ايران پور- ياسي آراسته- سکينه باوقار- اين و اون و همين و همون و بُز و بِلَکي و 3نما و غيره!!!!- سحر قاروني- نفيسه محمد بيگي- حميد عموزاده خليلي- نيما اربابي- نيما دهقان- صدف دها- فرهاد بيضايي- اميد رهايي- سپيده قائم مقامي.
و فرشيد ميرشکرايي. که نمي دونم چرا هم نعمت داشتن و هم نداشتنش را از دانشگاه مي دونم.
و ....ياشار....
مي دونم بعضي هاشون حتي نمي دونن توي زندگي من وجود داشتن!!! بعضي هاشون فکر مي کنن ... مهم نيست! مهم اينه که واقعاً زندگي 24 ساله من بدون هرکدوم اين ادم ها چيز مهمي را کم داشت! آدم هايي که فقط و حداکثر توي شش سال شناختمشون. اکثرشون، خيلي کمتر... و حتي نشد بعضي هاشون را بشناسم...
.
.
.
"خداحافظ ايرانم!!!!"
اين اون چيزيه که هِي دارم سعي من کنم ازش فرار کنم و نمي شه! نمي شه! باور کن نمي شه! بده ها! خيلي بد! نمي دونم چرا کم آدم ها درکم مي کنن!!! اونم منِ عاشق مام وطن!!!!!!!
بذار يک چيز را روشن کنم! چون فکر کنم ممکنه کسي باشه که مي خونه و نمي دونه!... آدمي هستم که تا دکتري معماري مي خوام برم. دکتري معماري چيزي از دکتري فلسفه کم نداره واقعاً! پس سخته! اونم تو مملکت غربت! با زبان خارجکي... اينو باور کنين!!!! حالا تصور کن که نگار طبيبيان در نظر داره (اينها فعلاً همش نظريه پردازيه!) که دو تا فوق بگيره که هر کدام دوسال طول مي کشه حداقل... و يک دکترا که مي شه 6سال... 10 سال تحصيل از اين زمان!!! و مشکل واقعاً تحصيل علم و دانش نيست که من عاشقشم! مشکل اينه که با ويزاي دانشجويي سخت مي شه از اون مملکت لعنتي خارج شد و دوباره بهش برگشت...
اَه! ولش کن... مثنوي هفتاد من کاغذه. اونم از نوع کاغذ چرک نويس....
می دونم احتمالا تعجب می کنی بعد این همه مدت که این رو نوشتی من یهو از کجا اومدم اینجا رو دیدم و دارم کامنت می ذارم! ولی یه مدته پی بردم زندگی همین اتفاقات واهی و الکی در هم ور هم که پیش میاد! و نه چیز بیشتر
ReplyDeleteخیلی خوشحالم که حتی اگه قد نوک سوزنی در زندگی یه آدم سهم داشته باشم و بتونم توی ذهن اون آدم بمونم! حقیقت زندگی چیزی جز این نیست و آدم های فانی تنها شاید این جور بتونن جاودانه شن! یه خاطره ای خوب! یه اتفاق خوب! یا جمله ی خوب! یا حتی میتونم بگم تنها یه لبخند و یا نگاه خوب!
منم توی زندگیم انسان های نانوشته زیاد دارم که حتی خودشون از حضور در ذهن من بی خبرن! شاید منم یه روزی مثل تو اسماشون رو لیست کنم که اگه یه روزی اسمشون مثل بعضی فامیلیشاون یادم رفت، خودم رو در اون مکان بی زمان فراموش نکرده باشم! چون مدت هاست خودم رو در دیگران پیدا می کنم تا یادم بمونه هنوز زنده ام و دارم نفس می کشم
دلم می خواد یه چیز رو بگم که از تو یاد گرفتم! جنگیدن! هر موقع تو رو می دیدم یادم می افتاد آدم ها باید تا جوون دارن بجنگن تا اون چیزی که می خوان رو به دست بیارن! نمی دونم چرا تو برای من این نماد رو زنده می کنی، ولی قطعا از روحیه ی همیشه پویا و دونده ات به این حس رسیدم
...
امیدوارم پله پله به اون چیزی که می خوای بررسی! چه دکترای معماری باشه چه هر چیز دیگه ای! فکر می کنم به چیز رسیدی و اینکه زنده ای زنجیره ای از لحظه هاست. و فکر می کنم تو قدر این رو خیلی خوب می دونی و این بیشتر از هر دکترایی برای تو خواهد ارزید.
خوش باشی نگار! همیشه و همه جا
سلام.توی نام های دوستات شخصی بنام تارا زینال زادگان هست,مطمعن هستم فامیل من هست ولی نمیدونم کیه.لطفا کمکم کنید.برام مهمه.اسم پدرش جمشیده؟ممنون میشم سوال چند ساله منو جواب بدید
ReplyDeleteسعید زینال زادگان
agripnu@gmail.com
نمی دونم چی شد که یهو این صفحه رو دیدم، شاید مثل آران .تو هزارتوی اینترنت یهو به یه اسم آشنا برخوردم.
ReplyDelete...
نمی دونم چی بنویسم،شاید اگه الان ساعت 2.5 شب نبود، نظری نمی نوشتم، فقط لبخندی می زدم، آهی می کشیدم و به خاطر می سپردم.
ولی از اونجایی که الان نیمکره راست مغزم بیشتر فعالیت می کنه، اگه بخوام از حسم بگم، " خوشحالم، نه خیلی. ولی ناراحت هم نیستم"
از این که تو اون لیست اسم منم بود.
با اینکه آخرین نفر بود، با اینکه ...بگذریم
-----------------------------
3 نما ... یادش بخیر .
-----------------------------
موفق باشی