دلم بهوونه گریه می خواد!
چیکار کنم؟
آخ. ولش کن.
.
دوست دارم و باور دارم که حتی اگه روزی داغون بودم و ناراحت، حداقل این خنده و شادابی رو نباید از خودم دورش کنم... اما یه روز بهاری توی دانشگاه، بالاخره بُت همیشه خندانم شکست و یکهو زدم زیر گریه... امیر گفت "ئه! مگه تو هم می تونی ناراحت بشی؟ مگه تو هم گریه بلدی؟"... فکر کنم گاهی وقت ها بقیه که هیچی، خودم هم باورم می شه... یادم می ره که "خودم" چی ام و کجام!!!
.
.
.
پینوشت یک: زیباست، http://www.youtube.com/watch?v=zrYwzb5vK7c می دونم که مقاله من هم بد نبود... فضاهای شهری... می دونم که یه روزی یکی نقد فیلم هاشو می کنه، یکی نقد موسیقی هاش، یکی نقد فضاسازی ها... آخرش هم همه با هم می سازندش.
پینوشت دو: دلم برای بابام، مامانم، بهزاد تنگ شده. با یه عالمه توضیحات ویژه که تو کلمات نمی آن...
پینوشت سه: -چرا این پینوشت دو هیچ وقت تکراری نمی شه؟ -چون آدم به درد عادت نمی کنه!!! حالا حکایت ماست! خیلی داره خوش می گذره ها! اما "خانواده"اش کمه! یه چیزایی هم تا نکشی، نمی فهمی!... آره داداش! این جوریاس!!!
تجدید نظر کنم؟ نیام؟ خانواده جدیدالتاسیس هم قبوله؟
ReplyDeletekollan vaghti yeki mige gerye kaardam man migam taze tabiee raftar kardde
ReplyDeleteبسيار جذاب که اين تابستون انگار من دارم پيش دبستانی همه اون چيزايي که می گي رو دارم کی گذرونم و اين آخريش که وسط کوير 10، 15 روز بايد تحمل کنم از همش وحشتناکتر، مدتی است که دارم به خودم اميد می دم 6 ماه ديگه برمی گردم(حداقل برای يک هفته) چون فوق العاده وحشت کردم، من هيچ پيش بينی برای اين مسئله نکردم و اگر نتونم همه چيز ممکنه به هم بريزه.... مامان داره مياد، بابا هم بزودی انشا الله مياد من... منم ميام، دوباره همگی جمع می شيم، و من کينه ای از کشور و آشغال های توش پيدا کردم که آينده ای مشابه خيلی ها رو برای خودم تصور می کنم....
ReplyDeleteمنم همینم نگار!
ReplyDeleteکاش یکی می فهمید پشت این چهره
که همیشه و اکثر اوقات داره میخنده
یه غم به بزرگی کل کهکشان شیری وجود داره
sahar