Sunday, June 6, 2010

معتاد خواب و آئینه، معتاد نت فلیکس و شراب

خداااا می دونه......

از دیروز باز شروع کردم بریدا بخونم... بریدا خوندنم داستان خوندن نیست، مثل حافظ باز کردنه برام... تیکه تیکه، از عقب به جلو، از جلو به عقب... بی زمان و مکان... این جوری جذبه جادوش بیشتر می گیرتم... که دوست دارم بگیرتم... وقتی قدم بذارم دوباره توی دنیای جادوٍ شاردن خوندن هم برام آسون می شه... که داره آروم آروم یک ماهی می شه که ازش فرار می کنم...
امشب، از زیر زمین می آرمش بالا... ارزشش را داره
دیروز فیلم ندا دیدم (http://www.youtube.com/watch?v=5BShKF6pGjs)
فردا باید دوباره Views from Iran with Laura Secor را ببینم (http://www.youtube.com/watch?v=ckGMvt2hxkw)

بهزادم، داداش کوچولوم با اون قد درازش... دوستش دارم... بهزاد داره قدم به قدم، (این عبارت ربطی نداره شاید،فقط دوست دارم همینجا و همین الان بگمش) -عین یه اسب نجیب- به هدفش نزدیک می شه، منم سرگردون، دستهام بازبرای آغوش گرفتن زندگی، می چرخم و چرخ می زنم و از سرگشتگی ام گیج -اما راضی ام-... برای بهزادم از درونم... از عمق وجودم شادم... شادم...
بهزاد زندگی من، بخش ناهشیار وجود من که به صورت موجود هشیار بهزادگونه در اومده، ارزش رسیدن به همه آرزوهاش رو داره... بخش دیوانه وجود بهزاد که نگارگونه بالا پایین می پره معلوم نیست کی، به کجا می رسه...
یادش به خیر... "آقا مجید مقصد همین جاست..."

"من دیگه راه نمی رم، نمی دوئم، پرواز می کنم..."

مامانم میاد! در جشن شادی کل روز خوابیدم! همه جیغ های خوشی را دیشب کشیدم، در خفگی محض... که مبادا بیدار کنم آنها که برعکس من عقلشون هشیاره... زندگیشون نظم داره...

من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ...
"غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد 
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد " عراقی...

بابا تولدت مبارک... امروز شادترین روز زندگی ام بود به عبارتی، در کل زندگی من...

پینوشت: این عکس قشنگه 

4 comments:

  1. چه عالی نگارکی! خوشحال شدم که ویزا گرفتن!
    ما هم تو این فاصله کلی با بهزاد میریم سفر! P:

    ReplyDelete
  2. الان بیشتر از هر چیزی یاد اون روزی افتادم که جلوی آموزش گفتی بهزاد کامپیوتر قبول شده...یاد روز دفاعت که از صندلی ها بالا میرفت...داشتن ی بچه کوچکتر از خود آدم خوبه ها...:-)

    ReplyDelete
  3. شیدایی‌ات پیداست
    پ‌ن

    ReplyDelete
  4. فکر می کنم داريم با هم می ريم جلو، هرکدوم يه جوری، من نگرانم، نگران که واقعا آيا داره اون چيزی که میگی رخ می ده يا نه...
    دلم برات خيلی تنگ شده

    ReplyDelete