I dare.
And I change
And I change
دیشب، وقتی همه خواب بودند، باز بی موسیقی رقصیدم. رقص زندگیست...
نگارِ شاد، گداری برگشت، لبخند آورد...
*
میدانم بی انصافیست...
اما بیریا، رفتن بهزاد ناراحت که نه، اذیتم میکند. خوبست که نرود. خوبست که بماند... خوبست... خوب...
و من، باز، از این همه وابستگی خودم متعجب میشوم...
*
نشر مشکی همیشه نشر مورد علاقهام بوده. هست. اکثر کتابهایی که در ناکجا کیبینم و با وسواس انتخاب میکنم هم طعم و بوی مشکی دارند. جالبتر از آن، نوشتن خودم هم طعم مشکی دارد. اگر قابلیت چاپ شدن داشتم، مشکی، انتشاراتم بود... هست...
*
بیکار -به مفهموم بیکار! به فهموم گیج برای ادامه دادن- که میشوم، گیر میدهم به موهایم! صافشان میکنم، مجعدشان میکنم، میچینمشان!!! باز چیدم موهایم را. خوب بود. خوب هست. سمت راست سرم سنگینی میکرد...
*
دلتنگ خانهام. دوشنبه خانه خواهم بود. رادیو روغن حبه انگور در گوش، کتابخوان و خرامان.... با آغوش باز برای کوچههای خیس و آفتابی اربانا....
دلتنگ خانهام. با لبخند، با امید....
دلتنگ خانهام. خانهای که از آن فرار کردم... و اکنون دلتنگشم....
داستان دخترک تناقضهاست که حبس شده در قلبم...
داستان دخترک آرزوها...
داستان دخترک زندانی سایهها...
سرشار از مرگ و زندگی...
فکر کنم دوران کافه نشینی و اعتیاد به سیگار و قهوه به سر آمده.
امروز، لااقل برای من، دوران نشستن در خانه، دوران زل زدن زدن به هوای بارانی یا بادهای ناآرامِ پشت پنجره، دوران اعتیاد به گوش دادن به موسیقی است...
دوران موسیقی بلند که گوش را با عاشقانههای آرام کر میکنند...
دوران نوشتن... زیاد نوشتن...
میاننوشت: امروز داشتم برای دل خودم یک داستان کوتاه مینوشتم. ناگهان به خودم آمدم و دیدم به انگلیسی است... کلمههایم برای تراوش، زبان نمیشناسند این روزها....
«و من... به جای آن که بپرسم منظورش دقیقاً چیست، خودش را نمیبیند یا مرا... عاشقش شدم...»
و چشمان تقریباً نگران....
No comments:
Post a Comment