بهش گفتم «فامیل دور هستم، 29 ساله، از خارجستان.»
گفت: «دیوی به فامیل دور می گفت غریبۀ نزدیک!...»
گفت: «دیوی به فامیل دور می گفت غریبۀ نزدیک!...»
ادامه حرفهاش رو نفهمیدم... فکر کردم چقدر "من"... چقدر "غریبۀ نزدیک"... چه دوکلمۀ خوبی برای توصیف من...
شاید باید از این به بعد به نام خودم، خودم را بخوانم... "غریبۀ نزدیک"..........
نشستهام به آرزوی [دوست ندارم بگویم "محال"] شنیدن یک کلمه: «نرو». «بمان». «باش».
به ریش خودم میخندم! کسی بودن من را نمیخواهد. بزدلی، گیر کرده در دنیای وحش... در دنیای وحشتها و وحشتزدهها...
میروم. نه به جایی که کسی منتظرم باشد، نه... میروم که دیگر اینجا که هستم، جایی برای خودم سراغ ندارم...
تن خسته را بار میکنم و میبرم میاندازم دریا... آنجا سبکترم...
No comments:
Post a Comment