Monday, May 19, 2014

تو بخوان

حالم، حال گرسنه‌ای است که خوردن نمیداند. که ضعیف شده، ضعف میکشد و درد میکشد و اشک میریزد... اما خوردن نمیداند. با مفهوم دهان آشنا نیست...
حال گرسنه‌ای دارم که درد را میداند و خوردن را نه. فریب خورده‌ام از زندگی...  فریب دادنش را هم نمیدانم... 
صبح ها را به هوای شب سر میکنم تا بروم برای راه رفتن... برای خزیدن و گم شدن در تاریکی.... برای آغوش کشیدن دنیایی که بهتر میشناسمش.... و این روزهای لعنتی هم مدام و مدام بیشتر کش میایند... پشت پنجره مینشینم زل میزنم به اسمان و زمین. و به ساعت. نُه شب است. نه! نُه عصر است! شب تاریکی میشناسد، نُه اما، اینجا تاریک نیست... لعنتی... لعنتی...

مستقیم بخوانم:
دوستم داشته باش بی دلیل
در پایتخت
هنوز هم میتوان به روزی فکر کرد
که ولی عصر خیابان دو طرفه بود 
~ الهام گردی
یا برعکس بخوانم:
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند !
زیبایی هایش را بیرون بکشد ...
تلخی هایش را صبر کند ...
آدمهای امروز ، دوست های کنسروی می خواهند !
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان
از تویش بپرد بیرون !
و هی لبخند بزند و بگوید :
" حق با توست " 
~ دنیا محمد زاده
یا که نه... هیچ کدام... بزنم به این هوای تاریک‌شده... ارغوانم مرا میخواند.... 
ارغوانت اینجاست...
ارغوانت، دارد میگرید...
زده است به تاریکی...
میگرید...

No comments:

Post a Comment