میشنوم «برکه امن رو نمیخوام... وقتی اوج خطری نیست...» لبخند میزنم...
این چند روز که رادیو تهرازیت کار نمیکرد، مثل کبوتر بی بال و پر شده بودم. بالهای اوج گرفتنم نبود. موسیقی ها بود و هست، اما مجموعهای که هماهنگ با ذهن من باشه و انتخاب من نباشه... مجوعهای که روش کنترل نداشته بشم داستان دیگهای داره... دوست دارم توی این زندگی که مجبورم و احساس مسئولیت میکنم که به تمام ابعادش فکر کنم، چیزهای خوبی رو ببینم که ادامه دارند و من روشون کنترلی ندارم... برای خوب بودنشون نباید نگران باشم.. نباید درگیر بشم با احساس مسئولیتم... خوبه. خوب.
«بعد از زلزله» میخونم. توی پذیرایی گرم و قرمزمون، با رادیوی روشن، بو طعم چای سبز دوست داشتنیام... و صورتم رو تکیه دادم به شیشه خنک... پاهام رو تکیه دادم به قاب پنجره... خنکی لحظه واقعاً برام دلجسبه... فارغ از «بعد از زلزله»... تنش زمان و مکانم رو یه position خوب و خنکای پنجره، زل زدن به تاریکی کوچه، گرفت... به همین راحتی...
بارون رو دوست دارم هنوز...
بیرون پنجره، رعد و برق میزنه... رعد و برق من رو یاد زندگیم از بچگی تا الان، همراه با موسیقی متن اشکها و لبخندها میندازه... زل زدن به آسمون سیاه... بنفش... دنبال کردن رد برقی که یکهو میاد و میره... مثل زندگیم و لحظههاییش که یکهو اومدند و رفتند... اما روشناییشون توی ذهنم موندن... لذت لحظه های کوچیک...
میگردم دنبال ویدئوی خوبی از اشکها و لبخندها و این ویدئو از لوری مورگان رو پیدا میکنم... انگار زندگیم و لحظههای خوبی از اون تصویر شده... مکتوب شده... یادم میاد دیگه مکتوب نیستم. هاردم مرده و زندگیم مرده و از مکتوب بودن، در اومدن... حس میکنم میتون زندگی گذشتهام رو باز بسازم، حافظه خراب من، کمکی به من نمیکنی، اما ویدئویی مثل این، عروسکهایی که از زندگیم مونده، موسیقیهایی که توی گوشهام هنوز لالایی میخونند، تصوایری که مبهم توی ذهنم هستند و خواهند بود....
زمزمه میکنم:
Raindrops on roses and whiskers on kittensBright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things
Cream colored ponies and crisp apple streudels
Doorbells and sleigh bells and schnitzel with noodles
Wild geese that fly with the moon on their wings
These are a few of my favorite things
Girls in white dresses with blue satin sashes
Snowflakes that stay on my nose and eyelashes
Silver white winters that melt into springs
These are a few of my favorite things
When the dog bites
When the bee stings
When I'm feeling sad
I simply remember my favorite things
And then I don't feel so bad
یادم میاد بوی خاک حیاط خونه مامانایران...
یادم میاد شنا کردن با بهزاد تو تشتهایی که توش رب گوجه درست شده بود...
یادم میاد کنار هم خوابیدن من و بهزاد روی صندلی عقب... اون موقعها که جا میشدیم.. اون موقعها که آسمون کویر رو تو جاده تهران اصفهان کشف کردم و دلبستهاش شدم...
یادم میاد آنا کارنینا و برادران کارامازوف خوندن ماه قبل از کنکور...
یادم میاد بستنی خریدن سیاوش...
یادم میاد خرسم رو همیشه کنارم میخوابید... یادم میاد بالشهای زرد و آبیم رو...
یادم میاد خرسم رو همیشه کنارم میخوابید... یادم میاد بالشهای زرد و آبیم رو...
یادم میاد بوسیدن کاوه سر میرداماد، وقتی جفتمون روزه بودیم...
یادم میاد رقصیدن و تمرین رقص «سبز» کردن وقتی دلم پر از درد مامان بود... وقتی درد رو فقط و فقط با رقص توی تنهایی میتونستم آروم کنم...
یادم میاد تک تک پیادهروی های شبانه از دسامبر 2012 تا الان... که با چه لذتی، غم رو نگه داشتم و یادم میاد چند ماه گذشته که بالاخره سرم رو بلند کردم، پیادهرویها رو نگه داشتم و غم رو پرواز دادم و رفت...
یادم میاد که چقدر خودم رو دوست دارم.
یادم میاد که چقدر لایق دوست داشته شدنم....
قطرههای باران... شیشه سرد، رعد و برق و پاهای خوشتراشم که سالها بهشون بیتوجه بودم، محبت من رو به خودم برگردونده... سوم دبیرستان ونوس به من گفت «نگار، یک شبه پنجاه سال بزرگ شدی...» یک شبه نبود... صد سال تنهایی که سه چهار سال گذشته کشیدم هم یک شبه نبود. اما بزرگ شدم بالغ شدم. متفاوت شدم. بودم، متفاتتر شدم. لبخندم عمیقتر شده...
و من خودم، و قطرههای باران را دوست دارم...
امیدوارم، هیچوقت برای خودم تکراری نشوم.
امیدوارم، بتوانم هر روز، خودم را جشن بگیرم.
این موجود کوچک، توی دنیای بزرگ، جشن گرفتن دارد! «من»، «من» کردنش توی دنیای کلمهها و جملههای شخصیاشخیلی هم بد نیست... آزار نمیدهد...
رعد و برق دوست دارم. صدای کلی کلارکسون رو هم همچنین... ولی هیچ چیز، مثل جولی اندروز، من رو یاد خودم نمیاندازد... یاد جشن کوچک زندگانی!
- یاد تلگراف!
When the dog bites
When the bee stings
When I'm feeling sad
I simply remember my favorite things
And then I don't feel so bad
When the bee stings
When I'm feeling sad
I simply remember my favorite things
And then I don't feel so bad
پینوشت: حضورم، بودنم، نه فقط جشن من، که جشن زندگی خیلیهاست. آدمهایی که دوستم دارند کم نیستند... این جشن را باید جدیتر بگیرم... دختر شاد سرخوش و مست... جشنِ زندگانیِ عبوس مردمی.... خوب!
No comments:
Post a Comment