و چه شادم از کشف جدیدم، اینستارادیو...
*
به نیلوفرهای شاداب فکر میکنم و ترسی که ندارند....
روئیدنشان در مرداب به معجزه میماند...
به دلبستگی کبکوارم به نیلوفرها فکر میکنم و به شکارچیهایی که چند روزیست از شکار دست برداشتهاند و مرا به تماشا نشستهاند...
عجیب است دنیای شاد بیآلایش. دنیای پرآلایش غمگین.
به او، به آنها، به نیلوفر و مرداب و شکارچی، عادت نخواهم کرد. نخواهمش فهمید.
پینوشت: ساعت سه و چهار صبح، جمع چهار و چهار میشه هفت!
دیرترنوشت: قاصدک من، گل آبی نبود. نیست. اما میدانی؟ وفادار است انگار...
دیرترنوشت دوم، از جملههای خوب آبکی: ایستاده مردن...
این چند روز که رادیو تهرازیت کار نمیکرد، مثل کبوتر بی بال و پر شده بودم. بالهای اوج گرفتنم نبود. موسیقی ها بود و هست، اما مجموعهای که هماهنگ با ذهن من باشه و انتخاب من نباشه... مجوعهای که روش کنترل نداشته بشم داستان دیگهای داره... دوست دارم توی این زندگی که مجبورم و احساس مسئولیت میکنم که به تمام ابعادش فکر کنم، چیزهای خوبی رو ببینم که ادامه دارند و من روشون کنترلی ندارم... برای خوب بودنشون نباید نگران باشم.. نباید درگیر بشم با احساس مسئولیتم... خوبه. خوب.
«بعد از زلزله» میخونم. توی پذیرایی گرم و قرمزمون، با رادیوی روشن، بو طعم چای سبز دوست داشتنیام... و صورتم رو تکیه دادم به شیشه خنک... پاهام رو تکیه دادم به قاب پنجره... خنکی لحظه واقعاً برام دلجسبه... فارغ از «بعد از زلزله»... تنش زمان و مکانم رو یه position خوب و خنکای پنجره، زل زدن به تاریکی کوچه، گرفت... به همین راحتی...
بارون رو دوست دارم هنوز...
بیرون پنجره، رعد و برق میزنه... رعد و برق من رو یاد زندگیم از بچگی تا الان، همراه با موسیقی متن اشکها و لبخندها میندازه... زل زدن به آسمون سیاه... بنفش... دنبال کردن رد برقی که یکهو میاد و میره... مثل زندگیم و لحظههاییش که یکهو اومدند و رفتند... اما روشناییشون توی ذهنم موندن... لذت لحظه های کوچیک...
میگردم دنبال ویدئوی خوبی از اشکها و لبخندها و این ویدئو از لوری مورگان رو پیدا میکنم... انگار زندگیم و لحظههای خوبی از اون تصویر شده... مکتوب شده... یادم میاد دیگه مکتوب نیستم. هاردم مرده و زندگیم مرده و از مکتوب بودن، در اومدن... حس میکنم میتون زندگی گذشتهام رو باز بسازم، حافظه خراب من، کمکی به من نمیکنی، اما ویدئویی مثل این، عروسکهایی که از زندگیم مونده، موسیقیهایی که توی گوشهام هنوز لالایی میخونند، تصوایری که مبهم توی ذهنم هستند و خواهند بود....
زمزمه میکنم:
Raindrops on roses and whiskers on kittens
Bright copper kettles and warm woolen mittens
Brown paper packages tied up with strings
These are a few of my favorite things
Cream colored ponies and crisp apple streudels
Doorbells and sleigh bells and schnitzel with noodles
Wild geese that fly with the moon on their wings
These are a few of my favorite things
Girls in white dresses with blue satin sashes
Snowflakes that stay on my nose and eyelashes
Silver white winters that melt into springs
These are a few of my favorite things
When the dog bites
When the bee stings
When I'm feeling sad
I simply remember my favorite things
And then I don't feel so bad
یادم میاد بوی خاک حیاط خونه مامانایران...
یادم میاد شنا کردن با بهزاد تو تشتهایی که توش رب گوجه درست شده بود...
یادم میاد کنار هم خوابیدن من و بهزاد روی صندلی عقب... اون موقعها که جا میشدیم.. اون موقعها که آسمون کویر رو تو جاده تهران اصفهان کشف کردم و دلبستهاش شدم...
یادم میاد آنا کارنینا و برادران کارامازوف خوندن ماه قبل از کنکور...
یادم میاد بستنی خریدن سیاوش...
یادم میاد خرسم رو همیشه کنارم میخوابید... یادم میاد بالشهای زرد و آبیم رو...
یادم میاد بوسیدن کاوه سر میرداماد، وقتی جفتمون روزه بودیم...
یادم میاد رقصیدن و تمرین رقص «سبز» کردن وقتی دلم پر از درد مامان بود... وقتی درد رو فقط و فقط با رقص توی تنهایی میتونستم آروم کنم...
یادم میاد تک تک پیادهروی های شبانه از دسامبر 2012 تا الان... که با چه لذتی، غم رو نگه داشتم و یادم میاد چند ماه گذشته که بالاخره سرم رو بلند کردم، پیادهرویها رو نگه داشتم و غم رو پرواز دادم و رفت...
یادم میاد که چقدر خودم رو دوست دارم.
یادم میاد که چقدر لایق دوست داشته شدنم....
قطرههای باران... شیشه سرد، رعد و برق و پاهای خوشتراشم که سالها بهشون بیتوجه بودم، محبت من رو به خودم برگردونده... سوم دبیرستان ونوس به من گفت «نگار، یک شبه پنجاه سال بزرگ شدی...» یک شبه نبود... صد سال تنهایی که سه چهار سال گذشته کشیدم هم یک شبه نبود. اما بزرگ شدم بالغ شدم. متفاوت شدم. بودم، متفاتتر شدم. لبخندم عمیقتر شده...
و من خودم، و قطرههای باران را دوست دارم...
امیدوارم، هیچوقت برای خودم تکراری نشوم.
امیدوارم، بتوانم هر روز، خودم را جشن بگیرم.
این موجود کوچک، توی دنیای بزرگ، جشن گرفتن دارد! «من»، «من» کردنش توی دنیای کلمهها و جملههای شخصیاشخیلی هم بد نیست... آزار نمیدهد...
رعد و برق دوست دارم. صدای کلی کلارکسون رو هم همچنین... ولی هیچ چیز، مثل جولی اندروز، من رو یاد خودم نمیاندازد... یاد جشن کوچک زندگانی!
- یاد تلگراف!
When the dog bites When the bee stings When I'm feeling sad I simply remember my favorite things And then I don't feel so bad
پینوشت: حضورم، بودنم، نه فقط جشن من، که جشن زندگی خیلیهاست. آدمهایی که دوستم دارند کم نیستند... این جشن را باید جدیتر بگیرم... دختر شاد سرخوش و مست... جشنِ زندگانیِ عبوس مردمی.... خوب!
دارم پی میبرم به یک روند بیمار میرسم توی دوستیهام...
جذب چیزی و کسی میشم که برای سلامتم خطر داره! به همین سادگی! در اوج حماقت! هنره آدم اینقدر خودش رو تکرار کنه...
-اینقدر فکر نکن!
- این هم مرض منه. زیادی فکر میکنم.
هاه.
فکر کنم مقصر را پیدا کردم. مامان و بابا....
*
اهدای خون، از معدود کارهای مفیدیه که میکنم. و چقدر هم آرومم میکنه. به فعل و به ذات.
*
جلوی در خونه نشستم... زل زدم به گلهای زرد و قاصدکها وسط چمنها که شادابی از برگها و تازگی از بوشون که فضار و پر کرده، میباره... به کامو فکر میکنم که نمیتونم اندازه بوبن یا کوندرا دوستش داشته باشم، اکا بلاگم پر شده از تک جملههای اون. به تک جملههای آدمها فکر میکنم. به زندگیم فکر میکنم. برمیگردم به کامو مثل یه حلقه بشته. سر خط... اکو میشه تو چشمهام جملههای کامو که روزگاری بهش میخندیدم: «آدم های مبتلا به رنجی عمیق، وقتی که شاد هستند رنج شان فاش می شود: طوری به شادی میچسبند که انگار از سرِ حسد می خواهند بغلش کنند و خفه اش کنند.» شروع میکنم دنبال رنج عمیق گشتن در زندگی خودم... میخواهم ببینم این بیماری خفه کردن شادی و شادیها، در من، از کجا آمده... از کی سرطان خود-خوری توی من ریشه زده... میبینم که آدم کشتهام. جلویم آدم مرده، میبینم رنج کشیدن عادتم شده، رنج دادن، لذتم. میبینم که مدتهاست شدهام عشقه... پیچک کشندهای به دور درختان سربلند... قصدی ندارم، اما روزانه خفه میکنم، میکشم... خودم و هر موجود زندهای که سر راهم میاد... هر اثری که از زندگی، شور، سرزندگی جلوم پدیدار میشه رو مثل ماشین آسفالتریزی، میبلعم، ذوب میکنم، و بد مثل یک تُف سیاه بالا میارومش... یادم میاد اون روزی رو که برای اولین بار ماشین آسفالتریزی دیدم... همون روز که عاشقش شدم، باید میفهمیدم که جایی لنگ میزند... همان روز که عاشق گرمای بالاآوردن سفالت شدم... همان روز که دلبسته شدم...
جلوی در خونه نشستهام و فکر میکنم چرا من از آسفالتهای جلوی خانه ایران، رسیده ام به این آجرفرش قرمز و جوانههای سبز لابهلایش... فکر میکنم چقدر همیشه آجر قرمز دوست داشتهام... فکر میکنم چقدر همیشه نمیدانستهام که با آجر قرمز بیگانهام... فکر میکنم کاش میدانستم که چقدر بالا آوردن یر سیاه، به سلیقهام نزدیکتر است...
آدل داره توی گوشم میخونه... به کامو فکر میکنم که کامو رو دوست ندارم، اما وقتی کنار قاصدک میاید، انگار زندگیام را تعریف میکند... لعنتی کسی و چیزی زندگیام را تعریف میکند که دوست ندارم باهاش کوچکترین قرابتی داشته باشم. دارم اما. زیاد انگار.
دلم برای قاصدکِ توی خانه تنگ میشود... از مورچه های یک سانتی روی پاهایم هم زده شدهام. بلند میشوم، خودم و فکرهایم را میتکانم، فرار میکنم به خانه. به تخت. به آرامش اجباری. به مأمنی برای فکر نکردن...
این یک تهدید نیست. فقط، من همیشه نیستم. روزی، نگار، "فردا" را نخواهد دید. به همین سادگی.
*
تبدیل به بابایم شدهام. راه میروم، دعوا میکنم. خشم میگیرم، تند میشوم. از پریروز هروقت بیدار بودهام، درگیر شدهام. با اینطرف و آنطرف دنیا....
بد شدهام. بد.
بیصبر، بدخلق و بیحوصله.....
*
وقتی میگويم:
ديگر به سراغم نيا
فکر نکن که فراموشت کردهام
يا ديگر دوستت ندارم، نه!
من فقط فهميدم:
وقتی دلت با من نيست
بودنت مشکلی را حل نمیکند
تنها دلتنگترم میکند...!
~ رومن گاری
*
«ده» مکان احمقانهای است برای زندگی کردن... «ده» به مساحت کوچک یا زیاد نیست. به دوری یا نزدیکی مسافتش از آبادیهای دیگر نیست. به شعور است. در این مورد، من شدیداً معتقدم به discrimination. شعور زندگی اجتماعی، تو را از محیط بسته و احمقانه میاره توی شهر. توی محیط باز. توی زندگی «عادی». بدون فضول بودن و فضولی کردن... «دهاتی» بودن، به مکان و زمان نیست. به نوع نگاه است. به شعور زندگی اجتماعیست. به توانایی درک و تحمل دیگران، آنطور که هستند، فارغ از آنطور که هستی.
من از دهاتیهای دور و برم، که دوستیهاشان را حساب و کتاب میکنند، خستهام.
من از آدمهای عصبی، که عصبی بودن من را قضاوت میکنم، خستهام.
من از «شوخیهای شهرستانی» بیمفهوم و پوچ و دردناک بدم میاید.
من از چشمهای بیحیا، گوشهای کثیف و زبانهای بیسواد کلافهام.
من از ...
بیخیال. تکرار مکررات چرا؟ وقتی گوش شنوایی نیست... آن هم برای زبان تلخ من.
خوب نوشتم برای دل خودم... دلی که خودش بودن رو با شاید با چیزهای کمی توی این دنیا عوض کنه...
«گاهی اصرار خاصی دارم، اون روی سگ خودم رو نشون بدم.
با خونسردی.
لازمه.»
*"اردیبهشتِ تهران"
مادر بزرگ
اردیبهشت ماه
در خیابان پهلوی
دورهی کشف حجاب
عاشق شد
دایی سیاوش
اردیبهشت ماه
در خیابان مصدق
وقت بگیر و ببند
عاشق شد
اردیبهشت آمده
دیر یا زود من هم
در خیابان ولیعصر
عاشق میشوم
~ سارا محمدی اردهالی
از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
و من، چه خراب باشم و چه مست، همیشه یادم هست که نه هر کسی داند... نه هر کسی باشد... نه هر کسی تواند...
و هنوز، خرم آن روز کزین منزل ویران بروم...
نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند
نه هر که آینه سازد، سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن
که خواجه خود روش بندهپروری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی، ستمگری داند
هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
- خاطرت هست؟
- نه...
- حافظهها پاک میکنی لعنتی...
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
به درک. زمانه به گور بردن آرزوهاست... تو چه ابلهی که نه تنها به آنها فکر، که بیانشان هم میکنی...
روزی، زندگیام را خواهم رقصید...............
روزی، چشمانت خمار خواهد شد.....
کاش آن روز دیر نباشد. کاش...
به قول فؤاد خاکنژاد، «این کارتونِ مانا نیستانی، خودِ خودِ خودِ این نسل است. دقیقاً همانیست که کلی فیلمساز و جامعهشناس نتوانستند بگویند. نیمساعت تمام با دیدنِ این کارتون بُغض کردم و حالِ خوشی داشتم. نسلی که در اوجِ تمامِ سختیهایش، هنوز شادست و زیر لب میخواند: Happy Happy Happy»
ققنوس زندگی من، درگیر یه جاده عجیب شده. بالا میره، پایین میاد، تلاش میکنه، خسته میشه، میمیره، زنده میشه... تند و تند و تند از این حال به اون حال میره... زنده میمونه... زندگی میبخشه...
امروز خوبم. با لبخند. این لبخند لعنتی رو نگه میدارم... لبخند شفا بخشیه...
*
بگو آ... آ... بگو آ.... آ...
آ!
میفهمی؟ آ؟
نمیفهمی! آ!
آ!
*
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم....
شبها باید بیشتر بیرون بزنم. خوبه که گاهی همدم آشفتهتر از خودم، همراهم باشه تا یادم بمونه تنها نیستم تو کثافت زندگی. خوبه که حسام هست! وقتهای بیربطی از زندگی، انگار یکهو نازل میشه از آسمون... خوبه که هست... با تمام تفاوتهایی که داریم و مزخرفاتی که بار هم میکنیم... با تمام غرهایی که میزنیم و رک بودنمون نسبت به هم... با تمام بیربط بودنمون به هم... خوبه که سالی یک بار پیش میاد و هم رو میبینیم.... به این رُک بودن بی دغدغه، نیاز دارمو به این بدون حساب و کتاب، دوست بودن! نزدیک بودن...
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم....
*
دیرتر نوشت:
راستی.... دهانم بوی پیاز گرفته. پیاز نخورده ام امروز. نه دیروز و نه حتی روز قبلش... بوی پیاز گرفته ام. از درون بدبو شده ام.... خرم آن روز کزین درون بد بو، بروم.... بِکَنم، ببُرم... بروم... بروم....
دوستی کردن با من، این زن بدبو، سخت نیست.... باور کن سخت نیست... حسام که میاید، این را یادم میاورد... با همه نقطه ضعفهایم. با همه بدیهایم. با همه سخت بودنهایم... با من دوستی میکند. غر میزند و دوستی میکند. سخت نیست. به پیر، به پیغمبری که خودم و فقط خودم قبول دارم سخت نیست....
بعد از همه این سالهای پر حاشیه، قدر دوستی بی انتظارش را میدانم. جدی. حالا تا ابد هم غر بزند! تا ابد "خود-اس-هول-بینی" داشته باشد! اصلاً خود خود اس-هول باشد! به درک! به دنیا چه!
یادم میاورد که دوستی کردن، سخت نیست... دمش گرم.
حالم، حال گرسنهای است که خوردن نمیداند. که ضعیف شده، ضعف میکشد و درد میکشد و اشک میریزد... اما خوردن نمیداند. با مفهوم دهان آشنا نیست...
حال گرسنهای دارم که درد را میداند و خوردن را نه. فریب خوردهام از زندگی... فریب دادنش را هم نمیدانم...
صبح ها را به هوای شب سر میکنم تا بروم برای راه رفتن... برای خزیدن و گم شدن در تاریکی.... برای آغوش کشیدن دنیایی که بهتر میشناسمش.... و این روزهای لعنتی هم مدام و مدام بیشتر کش میایند... پشت پنجره مینشینم زل میزنم به اسمان و زمین. و به ساعت. نُه شب است. نه! نُه عصر است! شب تاریکی میشناسد، نُه اما، اینجا تاریک نیست... لعنتی... لعنتی...
مستقیم بخوانم:
دوستم داشته باش بی دلیل در پایتخت هنوز هم میتوان به روزی فکر کرد که ولی عصر خیابان دو طرفه بود
~ الهام گردی
یا برعکس بخوانم:
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند ! زیبایی هایش را بیرون بکشد ... تلخی هایش را صبر کند ... آدمهای امروز ، دوست های کنسروی می خواهند ! یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون ! و هی لبخند بزند و بگوید : " حق با توست "
~ دنیا محمد زاده
یا که نه... هیچ کدام... بزنم به این هوای تاریکشده... ارغوانم مرا میخواند....
شما! بله! شما آقا! فکر میکنید قد من بلند است. میگویید قد من بلندتر است. شما اینطور فکر میکنید، آقا. من به شما نگاه میکنم. فکر میکنم که شما فکر میکنید که قد من بلندتر است.
من... بله! من، آقا! فکر میکنم جعبه های خالی میوه چیزهای خوبی هستند. بله آقا. جعبه هایی که میوههایشان را دیگران میخورند و میوه فروش کنار دکهاش میاندازد. من فکر میکنم جعبههای میوه چیزهای خوبی هستند تا زیر پا بگذاری و قدبلند شوی. نه به قد بلندی شما، آقا!
آقا! جعبه میوه زمخت است و کف پاهایم را میخراشد... مدتهاست، آقا...
آقا! جعبه میوه جزئی از پاهایم شده... مدتهاست، آقا...
*
روزها شاعرم،
شبها فیلسوف.
*
چه شاعر و چه فیلسوف، بیکار.
*
زندگیم، مُرد!
به همین راحتی! هارد درایوم که بک آپ کل زندگیم بود، اطلاعات، عکسها، فیلمها و فایلهای تمام زندگیم از به دنیا اومدم و حتی قبل از اون تا امروز... همه رفتند! زندگیم که ثانیه ثانیه اش مکتوب بود، محو شد. به همین راحتی.
اینقدر ترسناکه که هیچ حسی ندارم. توی denial ئم. نه ترس، نه غصه... حتی نمیتونم بگم شُک زدهام.
کل زندگیم، محو شد.
و فکر میکنم چقدر ترسناکتر است که زندگیات توی دو ترابات، کم یا زیاد، جا شود... قیمت کرده ام... چقدر وحشتناک است که زندگی ات خالی که باشد صد تا چهارصد دلار باشد... جقدر وحشتناک است که برگرداندن زندگیات هفتصد تا 2500 دلار باشد و ادامه دادنش ماهی ده دلار... وحشتناک است قیمت داشتن زندگی. وحشتناک است...
*
"...
But I am just like you...
Selfish and abused..."
...
maybe there is a difference. That's my smile and your silence....
*
همیشه پای یک چیتا در میان است.
همانقدر که تند و تیز میآید، همانقدر هم تند و تیز میرود لامصب....
*
دور شدنت را نگاه میکنم...
تلخ شدنت را...
نمیتوانم کاری بکنم. خیلی دور هستی... خیلی دور...
...
نوشتن بلدم و... همین! فقط نوشتن بلدم. نمیتوانم کاری بکنم. تلخ شدنت را به تماشا نشستهام.
...
بعد میبینم مدام قطع و وصل میشوم به دنیا و از دنیا... کم و شبیه شبیه همین هارد، که نیمه، مرده است... میبینم که نیمه میشنومت که حرف میزنی، بعد یادم میاید که مدتهاست صدا از دهانت بیرون نیامده... به کما میروم... به هوش میایم، میبینم دارم تک کلمه و گاه به گاه میگویم:
"تو...
دوراهی خطر کردن...
لبهایم را میخندیدی...
چشمانم را میباریدی....
ما...
در انتظار مهتاب ماندیم..."
میشنوم "هیچ" را! یادم میاید که مدتهاست از دهانم کلمهای نشنیده... که مدتهاست سکوت را در انتظار مهتاب فریاد میزنم...
*
باید دیولافوا بخوانم. باید تاریخی که میشناسم را، دوباره، سه باره، از نو بخوانم... ببینم کدام راه را به خطا، کدام را کج رفتم...
*
کرکرهها را پایین میکشم آقا! وقت رفتن است....
مهمان دارم، آقا! مهمانِ خوانده! مهمانِ عزیز، یارِ عزیز نیست، اما به هرحال، مهمان، مهمان است آقا! مهمان برای فراموشی خوب است آقا! مهمان برای تنها نبودن، خوب است آقا! مهمان دارم آقا... بروم چای بگذارم... مهمان چای دوست دارد...
یا که نه. نه.... تو به جلو، من به عقب... ما به تماشا...
زندگی درد دارد. چه من به عقب و چه تو به عقب، تماشا، درد دارد.
آه.
باز میخوانم: Don't underestimate the things I would do... ولی تو بدان: تماشا، درد دارد.
لعنت به من. لعنت به نسرینا.
بدان... کوه استواری از شن بودن، درد دارد...
*
رفت. بهزاد رفت. نتوانستم غروبهای پشت پنجره را تحمل کنم. من هم رفتم...
او خوشحال است اما...
میدانی؟ من هم خیلی ناراحت نیستم... زیاد هم فرق نمیکند یار عزیز گوش کنم یا کوچ عاشقان...
*
فکر میکنم دو ساعتی هست که Evgeny Grinko ساز میزند... کتاب را تمام میکنم، میبندم، و میروم راه بروم. «دیوانهبازی» بوبن را بلعیدهام... الان نوبت بلعیدن هوای تازه است... نوبت بلعیدن برگهای سبز... نوبت دانه دانه نخودچی انداختن در گلو...
دلم برای پارکهای این گوشه و آن گوشۀ شهرم، برای تنهاییهای اربانا تنگ شده... خوشحالم که تابستان شروع شده. تابستان، اینجا، پر از تنهاییست... نیاز دارم به این تنهایی و این نسیم...
اینجا بهارش، فقط یک بدی دارد. شبهایش روشنند... درک حضور خورشید را در ساعت هشت شب، ندارم. از خورشید دلخور میشوم... نخودچی میخورم و دلخور میشوم... راه رفتنهای شبانه را دوست دارم چون میتوانم در تاریکی شب گم بشوم... حضور نابهجای خورشید، گم شدن را از من میگیرد... راهیام میکند به تخت... به روی تخت، نشستن و تایپ کردن... به زل زدن به بیرون پنجره... به گم شدن لابهلای صدای تق تق صفحه کلید...
همیشه صفحه کلیدهای تقتقکن را بیشتر دوست داشتهام از این صفحهها که بیصدا میخزند و وارد زندگیات میشوند...از اینها که نبودنت را بیشتر و مجکمتر به تو یادآور میشوند... صفحه کلیدهای تقتقکن من را یاد ماشینهای تایپ میاندازند... یاد حضور زندگی. یاد شادمانه زنده بودن و تق تق تولید صدا کردن! یاد دارکوب! یاد پسربچهای که سر کلاس پایش را به لبه نیمکت میزند... یاد میخ به دیوار کوبیدن برای آویزون کردن یک تابلوی جدید... یاد تخمه شکستن...
یک رفیق دارم، مرد ئه و مردانه زندگی میکند.... نوشته:
من در نگرش به جنسیت آدم سنتی هستم.
به نظر من مردا حق ندارن گریه کنن. حق ندارن زیر ابرو بردارن . حق ندارن شکست بخورن. حق ندارن ضعیف باشن. حق ندارن تو سری خور باشن. حق ندارن نامرد باشن. حق ندارن زنها و بچه ها رو آزار بدن. حق ندارن سهل انگار باشن. حق ندارن تنبل و بی مسیولیت باشن. حق ندارن لات باشن. حق ندارن بیکار باشن. حق ندارن زیاد استراحت کنن. حق ندارن نازپرورده باشن. باید سرسخت باشن. باید جنگجو باشن. باید با اراده باشن. باید شاد ولی نه سبک باشن. باید کاری باشن. باید حمایت کننده باشن. باید آرامش بخش باشن. باید فهمیده باشن. باید بتونن تا تهش رفیق بمونن. باید بتونن در هر حالتی لبخند بزنن. حتی وقتی دارن میترکن. باید بتونن در هر حالتی بگن نگران نباش من درستش میکنم. باید بتونن از خودشون بگذرن. باید به زنها احترام بذارن. باید زنها و بچه ها در حضورشون احساس آرامش کنن. باید یه بغل گرم و بزرگ داشته باشن. با یه زمزمه آرامش بخش و بم. باید سختی و جنگ براشون مثل هوا برای تنفس لازم باشه. باید وقتی میان خونه خونه گرم و شاد بشه از حضورشون. باید بتونن از عشق محافظت کنن و از خانوادش و از کارش. مرد باید مثل کوه مغرور مغرور مغرور و مثل خاک ساده و مثل آب جاری و صمیمی باشه. مرد باید یه جای کوچیک برای تنهایی و فکر کردن داشته باشه. مرد باید بتونه یه خونه و یه خونواده و یه شغل و یه عشق بسازه. مرد باید بلند قد باشه با سرشونه های پهن و دست و پای قوی و محکم. مرد باید اهل خطر کردن های گنده باشه و چندتایی چک برگشتی داشته باشه. مرد باید بتونه از چیزایی که واسش مهمن با هر وسیله ای و به هر شکلی محافظت کنه. مرد باید بلد باشه گاهی داد بزنه یا یه نامرد عوضی رو با کتک سر جاش بشونه. و آخریش مرد باید تا ته ته تهش مرد باشه.
پدرم. ممنون که اینجور بودی...
من هم اتفاقاً نگرش سنتی دارم به مرد و مردانگی. و همچنین به زن و زنانگی...
برای من، مرد بودن یعنی ایستادن. سخت بودن. همیشه بودن... برای من مرد بودن یعنی راستگو بودن، جنگیدن، آغوش باز داشتن... برای من مرد بودن یعنی مفهوم کاملی از استواری... برای من، مرد بودن یعنی یک سایۀ امن...
برای اون مرد، حضور زن و حضور لطیف زنانگی، موهبت و هدیهای از زندگیه که با چنگ و دندون میخوادش و حفظش میکنه...
خوششانس بودم که بابا، مرد زندگی ما بود. علی طبیبیان رو، دوست دارم. زیاد.
زنانه میخوانمت:
در کنار توست، رقیب اگر، زان دو چشم شوخ، به ما نگر
کن نظر بتا، که یک نظر
ما را بس
شیوۀ بُتان، فسونگری است، دولت وصال، ز دیگری است
در فراق یار، دو چشم تر
ما را بس
آن نگاه جانسوز نهانی خوشتر، در میان مستان، می از این ساغر
ما را بس
کفر آن دو گیسو، دل و دینم برد
دین و دل چه جویی، که مهر کافر
ما را بس
در کنار توست، رقیب اگر، زان دو چشم شوخ، به ما نگر
کن نظر بتا، که یک نظر
ما را بس
شیوۀ بُتان، فسونگری است، دولت وصال، ز دیگری است
در فراق یار، دو چشم تر
ما را بس
و من همچنین خوششانس بودهام و هستم که از برادری، کم نداشتهام. بهزاد رو داشتهام. به زاد را...
دوستت دارم مرد نازنین....
زنانه میگویمت:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
دیشب، وقتی همه خواب بودند، باز بی موسیقی رقصیدم. رقص زندگیست...
نگارِ شاد، گداری برگشت، لبخند آورد...
*
میدانم بی انصافیست...
اما بیریا، رفتن بهزاد ناراحت که نه، اذیتم میکند. خوبست که نرود. خوبست که بماند... خوبست... خوب...
و من، باز، از این همه وابستگی خودم متعجب میشوم...
*
نشر مشکی همیشه نشر مورد علاقهام بوده. هست. اکثر کتابهایی که در ناکجا کیبینم و با وسواس انتخاب میکنم هم طعم و بوی مشکی دارند. جالبتر از آن، نوشتن خودم هم طعم مشکی دارد. اگر قابلیت چاپ شدن داشتم، مشکی، انتشاراتم بود... هست...
*
بیکار -به مفهموم بیکار! به فهموم گیج برای ادامه دادن- که میشوم، گیر میدهم به موهایم! صافشان میکنم، مجعدشان میکنم، میچینمشان!!! باز چیدم موهایم را. خوب بود. خوب هست. سمت راست سرم سنگینی میکرد...
*
دلتنگ خانهام. دوشنبه خانه خواهم بود. رادیو روغن حبه انگور در گوش، کتابخوان و خرامان.... با آغوش باز برای کوچههای خیس و آفتابی اربانا....
دلتنگ خانهام. با لبخند، با امید....
دلتنگ خانهام. خانهای که از آن فرار کردم... و اکنون دلتنگشم....
داستان دخترک تناقضهاست که حبس شده در قلبم...
داستان دخترک آرزوها...
داستان دخترک زندانی سایهها...
سرشار از مرگ و زندگی...
فکر کنم دوران کافه نشینی و اعتیاد به سیگار و قهوه به سر آمده.
امروز، لااقل برای من، دوران نشستن در خانه، دوران زل زدن زدن به هوای بارانی یا بادهای ناآرامِ پشت پنجره، دوران اعتیاد به گوش دادن به موسیقی است...
دوران موسیقی بلند که گوش را با عاشقانههای آرام کر میکنند...
دوران نوشتن... زیاد نوشتن...
میاننوشت: امروز داشتم برای دل خودم یک داستان کوتاه مینوشتم. ناگهان به خودم آمدم و دیدم به انگلیسی است... کلمههایم برای تراوش، زبان نمیشناسند این روزها....
«و من... به جای آن که بپرسم منظورش دقیقاً چیست، خودش را نمیبیند یا مرا... عاشقش شدم...»
و بلیطهای یکشنبه گرانند. من دوست ندارم سه شنبه به خانه برگردم. من «خانه» میخواهم. بیش از هرچیزی در دنیا.
«خانه»...
«خانواده»...
و همچنان به سان سیب رسیدهای که اگر چیده نشود، میگندد... روی همان درخت، ذره ذره میگنند...
اینطور بگویمت:
I know our silence screams
I know confronting the unknown
I know singing our insolence
I know praying there’s hope for us
I know liking the time that advances
I know to savor our luck
I know empty hope
But why, I do not know
To hide in my voice
What trembles in me
But why, I do not know
To stop the wounds
Of a world that distorts
Where the air is no longer pure
To tell you the story
In the heat of the night
Which you want to believe
Without crying in the dark
روزی روزگاری، وقتی تمام کارهای ناتمام، تمام شد، زیان فرانسه یاد میگیرم... بعض از قریادهایم را انگار، با آن زبان بهتر میتوانم به کلام در بیاورم...
آن روز اما، هیچگاه نخواهد آمد. میدانم...
یا که نه، دل میسپارم به شعرهای بیمنبع... بیتهای هرجایی:
عشق و طغیان دو روی یک سکه اند...
کام از اولی برنیاید چاره در دومی خواهی جست
از خوشی های کوچک زندگی، اینکه سایهام را گفتم خورشت لوبیاسبز بپزد...
خوب است. خوشمزه است. نه تلخ است و نه شور. کمی ترش است. برای زنده نگه داشتن درد بیدردی.....
درباره عکس: دختر چارده ساله ندیدهای؟ من! می دو ساله بیار.
از پرشب نویسیها:
این عکس و متنی که 5 دسامبر گذشته برایش نوشتهام، خیلی بیراه نیست به حس الانم...
Listening to Barbara's "Make Someone Happy", rereading the old favorite book after finding it among my old stuff of 4 years ago. And an unexpected happens: an old photo fell down... Poudeh of autumn 1952 is with me. I miss home and I am in tears...
PS. The book is entitled "The More than Alive" by Christian Bobin
اما جدا از آن. تقریباً همیشه، حس همذاتپنداری شدیدی میکنم با ژیسلن. اصلاً هم فکر نمیکنم که پررو یا بیربطم. اصلاً! فکر میکنم حق خوبی دارم که دوست داشته شوم! نمیدانم اما چرا زندگیام، کریستین کم دارم...
تو را در اين موسم آخرين يخ بندان و اولين شکوفه هاي سفيد، به صورت زن جواني مي بينم که زير رگبار باران قهقهه مي زند. دل ام براي خنده ات تنگ مي شود...
تو برای من همیشه دست نیافتنی بودی، حتی وقتی به من نزدیک بودی. من تو را با علم به این موضوع دوست داشتم.
قلبي که تو ساختي، قلبي که تو هنوز مي سازی، قلبي که تو هنوز با دست هاي گم گشته ات شکل مي دهي، با صداي گم گشته ات آرام مي کني، با خنده گم گشته ات روشن مي سازي...
برای صحبت کردن با مرده ها هزاران راه وجود دارد. بیش از آنکه با مرده ها صحبت کنیم باید به ایشان گوش دهیم. و مرده ها تنها یک مطلب را به ما می گویند: «باز هم زندگی کنید. همواره، بیش از پیش زندگی کنید و به خصوص خودتان را آزار ندهید و همیشه بخندید».
تو در یک لحظه همان اندازه مادر مادرت هستی که مادر دخترت...
اگر فقط دو کلمه براي توصيف تو در اختيار داشتم، اين دو کلمه را انتخاب مي کردم: «دل خراشيده و شاد» و اگر فقط يک کلمه در اختيار داشتم، آني را انتخاب مي کردم که اين دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوستداشتني» اين کلمه خيلي به تو مي آيد، درست مانند روسری هاي ابريشمي آبي که به دور گردن ات مي بستي يا مانند خنده چشم هايت وقتي کسي آزارت مي داد.
نمیدانم قبرستان پیتزبورگ کجاست. باید بروم بیرون. این خانه برای من زیادی بسته است...
کاش بوبن یا اشمیت همین الان کنارم بودند. همین الان. کاش کنار کتابخانهام بودم....
کاش بزنم بیرون....
از امشبنویسیها:
زدم بیرون. خوب بود. این هوای سرد، برای روح و روانم لازم است. آواز خواندنم توی تاریکی شبهای شهر غریب، لازمتر....
*
"شب به شب
قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد......."
~ حامد عسگری
*
به دلایل متعدد، دارم پستهای رضا دلپاک رو از نو میخوانم. این متن خاص، در زندگی من نقش پررنگی دارد! یکی برساند به گوش صاحبش! (رُکتر از این؟)
*
زندگی، تاریک، بیآینده، پرامید اما! بله! پر امید. چه تلخ و چه شیرین، هنوز پر امید....
ایران که بودم، کاغذ بزرگی روی دیوار زده بودم و جملههایی که به دلم مینشست یا نیاز داشتم که بشنوم را، روی آن نوشته بودم. بزرگترینش همین بود: آدمیزاد به امید زنده است...
خوبه که هنوز این جمله بزرگترین درک من از زندگی باشد...
دیرترنوشت دو: خیلی واضح و مبرهن است که من از این امکان امبد کردن پست فیسبوک در بلاگ، خوشم میآید؟ در همین راستا این را هم ببینید. سرعت اینترنت خوب میخواهد. اگر اجازه خواست برای پاپ آپ بدهید، بعد تکیه دهید و تا آخرش هم به کامپیوتر دست نزنید! به مائوس و کیبرد و همۀ اجزای کامپیوتر! اینطور!
سعدی نمیپسندم. جمله بزرگی و گندهایست، میدانم. اما نمیپسندم خب. برایم هم سنگین است و هم زمحت. بی ادب و خشن...
اما گاهی، گداری از حکایتهاش به خصوص، جرقهای میزند که دلم رو خوب درک میکند....
و:
عاشق شعله ام. حالا میخواد شمع باشه یا شومینه. ...
میلرزه اما استواره...
کاش لااقل شعله بودم...
و:
در راه ایران بودم فکر کنم. فیلم Emperor رو دیدم. جدا از اینکه اعتقاد دارم پروازهای بینالمللی، بهترین جا برای فیلم دیدن هستند، فیلم بدی نبود. تقابل شرق و غرب، از نوع تفاوت فرهنگش را میگویم، هرجا نمود پیدا میکند صحنههای جالبی به وجود میاید... معنادار!
مدتها طول کشید تا یادم بیاید میخواهم این را جایی بنویسم و یادم میرود:
General Kajima: We did our duty, but we lost our humanity. You must understand, we Japanese are a selfless people capable of immense sacrifice because of our complete devotion to a set of ideas. We are also ruthless warriors capable of unspeakable crimes because of that same complete devotion. I cannot tell you if the Emperor is guilty or innocent. I don't know if he brought us to war, but he has brought us to peace.
اخیراً با بهزاد و محمد کریمی درباره ژاپنیها حرف زدیم. با بهزاد کمی بیشتر. این فیلم یکی از آن فیلمها بود که در ذهنم نشسته، نه چون فیلم خوشساختی هست یا نیست.... بلکه چون حرفهایی دارد درباره جهانبینی ژاپنیها. این ملت عجیب.
*
خانواده جذابی داریم! به مامان عید پارسال بود فکر کنم، گفتم برایم دوربین بخر عیدی. گفت چند؟ سه تا چنج هزار دلار. برایم به جایش اپیلیدی خرید!
بهزاد دارد میرود آلمان. خودش که خوشحال است، اما من نه. برای بدرقه راهش و کادوی تولد حساب کن، ریشتراش خریدم. خوب است، نه؟!
*
هروقت موسیقی میخرم، احساس حامی جدی فرهنگ و هنر بهم دست میده! یعنی فکر کنم هزار بار گفته باشم، اما همه این هزار بار، برام تکراری نشده خب.... اصلاً هم مهم نیست که قبلاً هرگوشه و کنار اینترنت را به هر زبان و زمانی جستجو کرده باشم برای دانلود و فقط وقتی پیدا نشده، برگشتهام برای خرید. این آلبوم را خریدم. خوب است. بخصوص آهنگ مینکا که قبلاً هم ازش گفته بودم... با همکاری گاسپاریان است...
*
"کاش میآموختیم و به دل مینشاندیم که قرار نیست همه مثل ما فکر یا احساس کنند همه قرار نیست به ما دل دهند یا از ما دل بگیرند، گوش دهند، درک کنند. هر آدمی، گرفتاری، شرایط و حواسپرتیهای خودش را دارد هر آدمی حرایم خاص خود، دلخوشیهایی دارد... کاش میآموختیم..." ~ عاطفه برزین *
پیچیدن باد لای پاها و وزیدنش میان دامن مشکی حریر یک زن سفیدپوست، زیباست... زیباست...
نشستن در کافی شاپ که دیوارش را زده بالا و تو میتونی بوی خاک خیس خورده و قهوه را با هم حس کنی، خوب است... خوب...
It's all about illusion............
اینجا، جای نوشتن است. زیاد نوشتن. زیاد فکر کردن. زیاد سرمست شدن.
*
دنیا را در طبق گذاشتم، و بعد، شعلهای و آتشی...
رفتم برای قدم زیر باران.
وقتی برگشتم، خاکستری مانده بود و چند دانه بادام. تلخ و شیرین. دودی.
داشتم مینوشتم از داستان عاشقیها. داستان عاشق کردنها. داستان زنانگیها و مردانگیها. داستان لبخندها و اشکها. داستان دل رمیدهای که مونس شد... داستان تکراری قرون.
که سه ساعتی وقفه افتاد.
که داستانها قطع شد، روز شد، شب شد، حکایتها کوتاه شد، سفر آمد. درد آمد. لبخند شد، بارید، آسمان گرخید. زمین خندید...
من هم باید بروم و بخوابم انگار. هوا، خیلی وقت است تاریک است.
روز. بی غروب.
شاد. بیانتها.
راستی. کتابی دارم: کوه پنجم. دوباره خواندنش، باید.
کفشهای کوچک من را کنار بگذار. وقتی میدانم چگونه به درد، با راه رفتن روی شنهای تیز کنار باغچه، تجسم بخشم...
کفشهای کوچک من را کنار بگذار. وقتی تأکید میکنی قدمهای سنگین تو در کنارم است. همراهم است...
کفشهای کوچک من را کنار بگذار. وقتی رهایم میکنی، تنها، چشم به راه یک بوسه تلخ و دور...
راه به حالم نمیبرد. نوشتههایم زیاد شدهاند. دو دو زدن چشمهایم بیشتر. از خودم و از هرچه به من وابسته است، خستهام.
خسته.
پینوشتی به خودم: وقتی نمیخواهی حرف بزنی، من چرا اصرار میکنم؟! خرفت!
آهان! و این:
+گاهی آدم میخواد با یکی 2 کلام حرف بزنه.
- حالا اگه اون نخواد 2 کلام حرف بشنوه چی؟
+خوب میره سراغ یه نفر دیگه.
-اگه نشد؟
+اونقدر میگرده تا پیدا کنه.
-راههای دیگه م هست.
+ مثلا؟
- مثلا از خودش بپرسه من چرا به یه نفر احتیاج داشته باشم که باش دو کلام حرف بزنم ؟ ...اصلا خودم با خودم میتونم بیشتر از 2 کلام حرف یزنم و حرفهای خودمو راحت تر بفهمم ...اگه کسی به اینجا برسه نه میگرده نه انتظار میکشه ...غیر از اینه؟
روزهایی که چشمهام برق میزنند و شبهایی که هنجرهام رو با فریاد زنده نگه میدارم..............................
من آنم که زندگیاش را نوا سر داد... و تو پیامبری که خواندن نمیدانست...