Wednesday, March 30, 2011

خزعبل

دوست دارم خودم رو ترور کنم...
که شاید روزی روزگاری، باز از خاک سر برآرم... دستهایم برگ های سبز، تنم سوزان تر... دلم، ذهنم.... ببار ای بارون، ببار...

این مجنون واری، شادی های خفته ته معده ام اند... میریزند بیرون از روده و از دهانم... شادم... شیدایی و جنون.... می نوازد لبانم را... 
و منتظرم.... انتظاری بس معده وار...

ایمان دارم که مسیحای زمانم... تا بدمم روح زندگی را در تو... که زنده شوی و بفهمی مرا... وقتی که دیر شده... خیلی دیر...
*
یه تلاش احمقانه:
تکیه بر عهد من و باد صبا نتوان کرد...
گله از زلف من و درد دلت نتوان کرد...
که محبوب جهانم لیکن، 
تو چه دانی که غم سرّ مگو ورد زبان نتوان کرد...
نشنیدست کسی حرف دلم،
چه بگویم که نوا بر سر هر گوش رها نتوان کرد...
تو ندانی که چرا مُهر دلم، درد دلت نتوان شد،
وه که آغوش مرا منقوش هر صخره سرد نتوان کرد...

به جز ابروی من محراب دلت نتوان بود...
که تو بت بینی و من تکیه بر چشم سرمازده ات نتوان کرد...

چقدر خرم من....
*
یعنی ما که از هر انگشتمون هنر می ریزه همین جوری خود به خود... کاش لااقل یک کم صبر، تحمل و سواد هنر آشپزی هم بهمون تزریق می شد... آخه کدوم احمقی، اول سوسیس رو می پزه، بعد تخم مرغ و رب آماده می کنه، آخر از همه سیب زمینی؟؟؟؟ تا این سیب زمینی بپزه، تمام اون بقیه یخ کرده اند و از دهن افتاده اند... اه

No comments:

Post a Comment