دیروز سبزه خریدم و سماق و سیر و سنجد و سمنو... شیرینی های عید هم همچنین... خوشحالم.
دیروز و دیشب خوش گذشت. جشن بچه های نسل دوم ایرانی بود. خیلی خیلی خوب بود. پیش خودم فکر کردم که شاید بچه های heritage (نسل دومی های ایرانی) اینجا شانس بیشتری برای ایرانی بودن دارن... اگه خودشون و مامان باباهاشون بخوان...
دیشب دوست داشتم بیام و بگم "حرفهای دیشبم رو جدی نگیرید، مثل هذیان های دم بیرون اومدن از درد هیپنوتیزم بودن (یکی بگه آخه تو تاحالا هیپنوتیزم شدی که بدونی درد بیداری دم آخرش چیه؟)" اما دروغه اگه می گفتم...
دیشب حتی تحمل دو کلمه حرف سیاسی شنیدن اضافه نداشتم. تحملم تموم شده. از خودم بدم می آد این موقع ها... خبرهارو می شنوم، اما تحمل فکر کردن و بدتر از اون بحث کردن... نُچ!
امروز یه option دیگه به انتخاب های سال دیگه ام اضافه شد. خوبه. به خودم تبریک می گم و خداییش خوشحالتر و امیدوارتر دارم ادامه می دم. پیش خودم گفتم اگه چهارتا C هم بره تو کارنامه ام، دیگه مهم نیست!!! فکر کن!!! چقدر احمقانه و تلخ دارم به دنیا نگاه می کنم!!! اه اه اه...
و...
امروز از قطار جا موندم! به سلامتی! و این یعنی کلاس فردا رفت رو هوا! و این یعنی کتاب کتابخونه رو که امشب باید می دادم، نمی دم و جریمه... و این یعنی من خوابم می آد! جهندم! من بی رگ شدم فکر کنم!
...
...
دیروز، امروز، فردا... زندگی ادامه داره.
"فردا آدم بهتری می شم!" مشکل اینه که مدتیه نمی خوام دیگه به این جمله فکر کنم...
بعد از تحریر نوشت:
بعد از تحریر نوشت:
"Kindness is more important than wisdom, and the recognition of this is the beginning of wisdom. ~ Theodore Isaac Rubin"
and these days... I need someone wise. and it is for real....
کارهایی که باید بکنم و نمی کنم: برای مامان بانک برم، درس درست بخونم، بیشتر با دوستهام بگردم و حرف بزنم و تلفن کنم، ورزش کنم، ماشین رو روشن کنم که باتری اش نخوابه، برم اون گواهینامه لعنتی رو بگیرم، مالیاتم رو بدم، بیمه ماشین رو تمدید کنم، چک کنم دانشگاه آینده ام چه جور جاییه و یه برنامه ریزی از کارایی که می خوام بکنم داشته باشم، کتاب های کتابخونه رو پس بدم، خونه تکونی کنم و از توی اون کثافت در بیام!!!.... بله، خودم همش رو گفتم که بگم می دونم و حواسم هست... فقط نمی خوام! یه جورایی... نمی خوام! فقط می خوام بخوابم... و فقط می خوام یکی بگه: دوستت دارم. با تموم "بد بودن هات"، دوستت دارم!
امروز بابا که بالاخره شاکی شد و گفت دیگه باهام حرف نمی زنه تا برم ورزش (فکر کن! واسه خودم!!!)، چشم هام پر از اشک شد و جونم دراومد تا بغضم زیاد تابلو نشه... دیگه نمی تونم این اشک هامو کنترل کنم! کنترلم روی خودم رو دارم از دست می دم... به تدریج دارم می بینم که دیگه نگار نیستم...
حس و حال پست هات رو کاملا درک میکنم... انگاری که از یه حس مشترک نوشته باشی ... تا حالا با خوندن وبلاگ هیچ کس همچین حسی نداشتم...
ReplyDelete