Tuesday, March 29, 2011

می رقصم، می گردم، می رقصم: شکارچی... شکنجه گر زیبا

می رقصم...
     می رقصم...
          می رقصم...
می گردم...
     می گردم...
         می گردم...
چرخش و رقص نگاروار... با لبخند شاد...
     نگارم و می پرستم  نگار بودن و نگار ماندن را... با اشک...
          من با صدای ستون های تن خود... می رقصم... می گردم... می گریزم و می گریم...
زیر برف بخوابم من و ستاره ببینم... فریاد می زنم بی صدا... جیغ مرگبار...
     کویر می بینم، آفتاب داغ حس می کنم... پوستم، سینه هایم، پاهایم... آفتاب را سلام می کنند...
          بدنم زمین را می فهمد، آب را می بوید... می دمم در او، می دمد در من.... شن ها می خوانند با من...

          شکارچی، صید صیاد چشم خود شده... با ستاره ها می گوید... دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
***
دیدن خودم در آینه خودم... ترسناکه، و جذاب... دوست دارم خودم در وحشی وجود خودم غرق بشم... 
و این که نمی دونم راه برگشتی دارم از این وحشی یا نه... راه بی بازگشت...
"من با صدای ستون های تن تو... می رقصم... می رقصم...
من با جفت لبهای خشک و سرد تو... تر می شم... می میرم..."
...
انگار بگیر که یک جاده پرشکوفه تو مه رو انتخاب کردم... جاده ای که شک می کنی شکوفه اند یا برف... که روی زمینی یا روی ابر.... پاهای نگار، سرمارو حس می کنند، نمی دانند ابر است یا خاک... خزه های لزج... اوج اوج اوج....
کجا، کی دید... نگار رقصید و گردید و حرف نزد و نزد و نزد... بوسه زدم در تاریکی.... فرار کردم تا روشنایی...
هرچرخش... کمرم گردید، دست و آرنج و انگشتم لغزید.... خنده هام... من رو از پا می اندازه.....
"شکارچی! توی دامت گیر کردم..."
خنده هام روی تو شلاق می شه... روی من هوار می شه... توی ما فریاد بشه...
بخندم و وحشی باشم و صید کنم... تور بندازم و شکار کنم و غزل بگم.... رها کنم و بخندم به دیوانگی ات... که درمانی نداری... که درمانی ندارم... چه خوب آزارت می ده... 

دیشب به دیوانگی ات نگاه کردم... به مستی ات... به هشیاری ام... که چه رنجی بکشم از آزار ندیدنت... که چه زجری بکشم از آزار دیدنت... شکارچی اسیر صیاد صید دندان و چشم خود شده...
نگار باشم و هفت سنگی داشته باشم در دل.... سنگ های بی صدا... حجرالسود بازی کودکانه دلم... دلم... وای از این دلم...
می شنوم که می گویی: وای از این دلت...
هر تکان تکان دست، بازو، پا و سینه ام... هر حرکت استخوانم... رهاییه از دیوانگی... بمیر نگار... در خودت بمیر تا رها شی از تار سفید چسبناک.... بکش بر دهانت آن خاک... پاهایت آزاد... رها... بمیر نگار... بمیر...

1 comment:

  1. بسيار بسيار بسيار .... بسيار عالی.... وری پراود آو يو

    ReplyDelete