یکی از زیبایی های زندگی ام تو ایران این بود که شب با مخ برم وسط کار... اون قدر که صبح یهو با صدای کلاغ ها و گنجشک ها کله ام رو بیارم بالا و از پشت پرده توری ببینیم که بهله، عملاً روز شده... معمولاً می رفتم ور دل پنجره می شستم و از تغییر آروم آروم رنگ آسمون و هوای تازه و خنک دم صبح و شلوغ پلوغ کردن های پرنده ها که نمی دیدمشون، اما می شنیدمشون، لذت می بردم... گاهی حتی صدای اذان از اون دورها هم قاطی اش می شد و کلاً عشقی می کردم...
اینجا، پارسال از این خبرها نبود. خوابگاه بودم و یا اتاقم دور بود و یا شیشه پنجره هام زیادی کلفت که به هرحال پرنده ها صداشون به من نمی رسید... تو خونه جدیدم هم که تا حالا هم هوا سرد بوده و شبهای دراز من با پرنده ها صبح نمی شد... تا این یکی دو هفته اخیر... عاشقشونم وقتی بیرون قدر قیر تاریکه و یکهو یکیشون ور دل پنجره ام یه چه چه می زنه و در می ره... بوس به پرنده ها!
پینوشت: دیروز سمت خونه ام که برمی گشتم از دور دیدم بالای خونه ام، (خونه ام حد فاصل دوتا تپه است! من از بالای یکیشون قل می خورم و می رم سمتش... خونه ام پایین پامه وقتی می بینمش از دور) شاید نزدیک صدتا کلاغ یا بیشتر چرخ می زنن و سروصدایی راه انداختن که نگو! کل صورتم شده بود لبخند و تو دلم گفتم: "ای جان! نگران نباشین! رفته بودم سرکار... برگشتم!" از دور براشون بوس فرستادم!... انگار که همزادهام آروم شده باشن... به خونه که رسیدم، همشون رفتن...
آخی ... من زیاد تا 2 ، 3 بیدار موندم حتی تا ساعت 4 ! اما به ندرت شده که طلوع آفتاب رو به چشم دیده باشم . اصولا اون ساعت من بیهوشم :))
ReplyDeleteطلوع آفتاب فوق العاده است. من هر وقت مي بينم کلي ذوق مي کنم.
ReplyDeleteاما پست خيلي قشنگي بود، مخصوصا اين جمله:
"ای جان! نگران نباشین! رفته بودم سرکار... برگشتم!" از دور براشون بوس فرستادم!...
خيلي حس قشنگي داره.