دیر زی تو... شادمان آید همی.
به زودی تقریباً برای همیشه ویرجینیا رو ترک می کنم. سر می زنم، اما موقت... دیگه کتابخونه هم نمی تونم برم...
هه هه! چه ترک بی خداحافظی ای...
یه جایی از فیلم «چهارشنبهی لعنتی» که همهی بازیگراش ناشناس بودند و فیلم هم فیلمِ غیرمجاز، پسره میشینه برا یه پلیسه که اومده بود دستگیرش کنه یه داستان از بچهگیش میگه:
« بچه که بودم، تلویزیون که آهنگِ «ای لشکر صاحب زمانو» می ذاشت،(آهنگ ای لشکر صاحب زمان در پسزمینه پخش میشود) همیشه عاشق اون بسیجیه بودم که اینجوری میکرد (پسر دستش را به علامت V بالا میبرد و لبخند میزند) میزدم زیرِ گریه به اونجاش که میرسید. همیشه دوس داشتم یه روز سر صف صدام کنن، بعد بگن بیا بالا، بگن بابات شهید شده، تشویقم کنن، من گریه کنم. آقا اسماعیلپور بقلم کنه. بعد یه سری از این قلکا بود عینِ نارنجک بود، واسه کمک به جبهه میدادن دستمون، دادن بردم خونه. گفتم واسه کمک دادن. پُر کنید. بابام گفتش که :«هرکی جنگ راه میندازه، خودش پولشو میده» هیچی نداد. ما فرداش رفتیم مدرسه. گفتم قلکو گم کردم. بابامو مدرسه خواستن. یه روز بود. قرآنِ دوم دبستانو کلشو حفظ کرده بودم. اون روز میخواستم بخونم. جایزه بگیرم. تشویقم کنن. مادرم میدونست. یه دونه کاپشن طلایی خریده بود برام. اون موقع کار نمیکرد. پول جمع کرده بود خریده بود. اونو تنم کرد. موهامو شونه کرد. فرستادم مدرسه. بابام اومده بود مدرسه. صدام کردن دفتر. آقا اسماعیلپور بود. بابام بود. نشسته بودن. آقا اسماعیل پور گفت: بابات اینهمه پول داده به رزمندهها. قلکو چیکار کردی؟ منو میگی هاج و واج مونده بودم... اونو نیگا میکردم...بابامو نیگا میکردم...دنیا داشت دوره سرم میچرخید. بابام یهویی برگشت گفتش که : کاپشنرو از کجا اوردی؟ دست تو جیبش کرد یه مشت از این لواشک ارزونا در آورد، گفت اینام زیره تختش بوده. بابام از همه میترسید. میترسید اعدامش کنن اگه بگه پول ندادم. من دلم نیومد بابامو ضایع کنم. ولی ول نمیکرد. (پسر گریه میکند. موسیقی آرامی نواخته میشود.) آقا اسماعیلپور بهم میگفت: پوله رزمندههارو رفتی خرجِ لواشکو کاپشن کردی؟ بابام رفت. صبح مادرم موهامو شونه کرده بود. عاشقِ موهام بود. همیشه میگفت اولین چیزی که ازت دیدم موهات بود. سرت اینوری بود، موهاتو دیدم. بعدش آقا اسماعیل پور میگفت ادبت میکنم. پوله رزمنده هارو رفتی خرج کردی. کاپشنت پرچمِ فرانسه داره. میدونی فرانسویا کمک می کنن بچه های مارو بکشن تو جبهه؟ من چه می دونستم؟! (پلیس اشک می ریزد) کاپشنمو تیکه تیکه کرد با قیچی. گریه میکردم. میگفتم تو رو خدا آقا اسماعیل پور. من قرآنو حفظ کرده بودم اون روز. گریه میکردم. میگفتم تو رو خدا. گُه خوردم. من که کاری نکرده بودم. خیلی التماسش کردم. خیلی التماسش کردم. دلم برا مامانم می سوخت. خیلی التماسش کردم. هی گفتم به خدا ما خرج نکردیم. خیلی نامرد بود. (گریه را تمام می کند.) از اون روز تا حالا التماس هیچکی نکردم. خودم از عهده همش بر اومدم. اون آخرین سریای بود که از کسی چیزی خواستم.»
پسر کاپشنش را در میاره و با زیرپوشی خون آلود از روی مبل بلند میشه. پلیس هم بلند میشه. جلو میره و پسر رو بقل میکنه. هر دو گریه میکنند آرام.
من هم... میچکد ... و امان نمیدهد