خودم رو بی عرضه نمی دونم. اما این اواخر کم پیش می آد که برم تو رخت خواب و به خودم نگم خاک تو سرت...
دیگه همین کم بود مامان هم بگه وتأکید کنه که "خاک تو سرت..." خودت هم بدونی که بی راه نمی گه...
بدترین مواقعم هم وقتهاییه که به "سی سالگی" فکر می کنم... اه اه اه...
از این که زمان اینقدر تند می گذره لجم می گیره. کاش می شد بعضی وقتها متوقفش کرد... وقت دسشویی و نماز و نهار داد!!!
کاش می شد لااقل بعضی دوستهای خوبت رو از ایران ورداری بذاری اینجا ور دل خودت... هی ی ی ی ی...
خب قحط الرجاله آقا جون! قحط الرجال! چیکارش کنم خب؟؟؟؟
*
دقیقاً دلم می خواد برم تو غار و یک کم خواب زمستونی برم! گه گاهی هم دنیارو از دور نگاه کنم!
مطمئنم که به مدت نامعلومی نمی خوام وسط ماجراهای دنیا باشم. اما انگار نمی شه.
*
اینجوری بلاگ رو دیدن هم جالبه: http://negar-online.blogspot.com/view/flipcard
*
من زیاد می نویسم!
که چی بشه؟
زیاد بهش فکر می کنم...
شاید حتی توی این کار هم باید برم تو ترک...
(نه که همه ترک کردن هام تاحالا موفقیت آمیز هم بوده!!!)
*
امیدوارم به زودی از این فضای غار طلبی و قحط الرجالی در بیام.
پینوشت: این اواخر یکی از لذتهای زندگی ام شده این که از سر پارچ آب بخورم و کمی از آب از کنار لبهام بریزه روی لباس و بدنم...
پینوشت بعد از تحریر: دلم بهونه گریه می خواد. الکی و دولکی... ذهنم هم انگار سریع آماده داره... این رو خوند برام:
هی هی هی... فایده نداره... به چیزی شبیه این بیشتر نیاز دارم:
پینوشت بعد از تحریر: دلم بهونه گریه می خواد. الکی و دولکی... ذهنم هم انگار سریع آماده داره... این رو خوند برام:
هی هی هی... فایده نداره... به چیزی شبیه این بیشتر نیاز دارم:
اومدم آمريکا تکليفم رو با تو يکی معلوم می کنم. می رم پيش قاضی 3 طلاقه ات می کنم و خلاص.
ReplyDeleteدخترجان...