دارم تمام تلاشم رو می کنم. این رو از باسنم می فهمم که درد می کنه...
*
حس عجیبی دارم که مامان دعام می کنه. توضیحش نمی دم. خوبه و دردناک...
*
گاهی به خودم می خندم. سردم می شه. از سرما "..." رو روشن می کنم... می گذره... می بینم سردتر شد! نگاه می کنم می بینم فن رو روشن کردم جای هیتر! هه هه...
*
برعکس دوسال پیش که آسمون و زمون رو به کار گرفته بودی که همه یاری کنند تا نگار پایان نامه داری کنه، تنهام. می خوام که تنها باشم. تحمل آدم های بیرون رو ندارم. فقط غیر از ژوری هام و مکس و آنتونی و رُز که بیان تز رو برام یه دور بخونن... تحمل آدمیزاد زنده ندارم...
*
*
فکر کنم روزی روزگاری، نزدیکی های 63 سالگی ام، برگردم به شاه عباس. باید از دید یک روان شناس، شخصیتش رو بررسی کرد... دیگه حرص نمی خورم که بچه هاشو کشت یا کور کرد... اون نابغه بود و معلول زمان خودش... وقتی از وقتی چشم باز می کنی، کشتن و نامردی می بینی، خیانت می بینی، اون هم از نزدیک ترین هات، تلخ می شی... نسبت به نزدیک ترین هات تلخ می شی... تو دنیای وحشی، می جنگی تا زنده باشی. همین که وسطش به "ایران" هم کر می کنی... خیلی مردی! دوستت دارم مرد متولد بهمن!
*
زندگی بالا پایین زیاد داره. پیش می آد...
*
تنها پنجره ای که باعث می شه یادم بمونه آدم ها هنوز اون بیرون زنده اند، فیسبوکه. حالا خسته اما با لبخند... خسته و کمی عقب تر از برنامه... چند دقیقه تعطیل می کنی بری چک کنی که چه خبره، این رو می خونی از بی بی ناز... لبخند محو می شه...
یه جایی از فیلم «چهارشنبهی لعنتی» که همهی بازیگراش ناشناس بودند و فیلم هم فیلمِ غیرمجاز، پسره میشینه برا یه پلیسه که اومده بود دستگیرش کنه یه داستان از بچهگیش میگه:
« بچه که بودم، تلویزیون که آهنگِ «ای لشکر صاحب زمانو» می ذاشت،(آهنگ ای لشکر صاحب زمان در پسزمینه پخش میشود) همیشه عاشق اون بسیجیه بودم که اینجوری میکرد (پسر دستش را به علامت V بالا میبرد و لبخند میزند) میزدم زیرِ گریه به اونجاش که میرسید. همیشه دوس داشتم یه روز سر صف صدام کنن، بعد بگن بیا بالا، بگن بابات شهید شده، تشویقم کنن، من گریه کنم. آقا اسماعیلپور بقلم کنه. بعد یه سری از این قلکا بود عینِ نارنجک بود، واسه کمک به جبهه میدادن دستمون، دادن بردم خونه. گفتم واسه کمک دادن. پُر کنید. بابام گفتش که :«هرکی جنگ راه میندازه، خودش پولشو میده» هیچی نداد. ما فرداش رفتیم مدرسه. گفتم قلکو گم کردم. بابامو مدرسه خواستن. یه روز بود. قرآنِ دوم دبستانو کلشو حفظ کرده بودم. اون روز میخواستم بخونم. جایزه بگیرم. تشویقم کنن. مادرم میدونست. یه دونه کاپشن طلایی خریده بود برام. اون موقع کار نمیکرد. پول جمع کرده بود خریده بود. اونو تنم کرد. موهامو شونه کرد. فرستادم مدرسه. بابام اومده بود مدرسه. صدام کردن دفتر. آقا اسماعیلپور بود. بابام بود. نشسته بودن. آقا اسماعیل پور گفت: بابات اینهمه پول داده به رزمندهها. قلکو چیکار کردی؟ منو میگی هاج و واج مونده بودم... اونو نیگا میکردم...بابامو نیگا میکردم...دنیا داشت دوره سرم میچرخید. بابام یهویی برگشت گفتش که : کاپشنرو از کجا اوردی؟ دست تو جیبش کرد یه مشت از این لواشک ارزونا در آورد، گفت اینام زیره تختش بوده. بابام از همه میترسید. میترسید اعدامش کنن اگه بگه پول ندادم. من دلم نیومد بابامو ضایع کنم. ولی ول نمیکرد. (پسر گریه میکند. موسیقی آرامی نواخته میشود.) آقا اسماعیلپور بهم میگفت: پوله رزمندههارو رفتی خرجِ لواشکو کاپشن کردی؟ بابام رفت. صبح مادرم موهامو شونه کرده بود. عاشقِ موهام بود. همیشه میگفت اولین چیزی که ازت دیدم موهات بود. سرت اینوری بود، موهاتو دیدم. بعدش آقا اسماعیل پور میگفت ادبت میکنم. پوله رزمنده هارو رفتی خرج کردی. کاپشنت پرچمِ فرانسه داره. میدونی فرانسویا کمک می کنن بچه های مارو بکشن تو جبهه؟ من چه می دونستم؟! (پلیس اشک می ریزد) کاپشنمو تیکه تیکه کرد با قیچی. گریه میکردم. میگفتم تو رو خدا آقا اسماعیل پور. من قرآنو حفظ کرده بودم اون روز. گریه میکردم. میگفتم تو رو خدا. گُه خوردم. من که کاری نکرده بودم. خیلی التماسش کردم. خیلی التماسش کردم. دلم برا مامانم می سوخت. خیلی التماسش کردم. هی گفتم به خدا ما خرج نکردیم. خیلی نامرد بود. (گریه را تمام می کند.) از اون روز تا حالا التماس هیچکی نکردم. خودم از عهده همش بر اومدم. اون آخرین سریای بود که از کسی چیزی خواستم.»
پسر کاپشنش را در میاره و با زیرپوشی خون آلود از روی مبل بلند میشه. پلیس هم بلند میشه. جلو میره و پسر رو بقل میکنه. هر دو گریه میکنند آرام. من هم... میچکد ... و امان نمیدهد
:-___________________________
*
فقط می خوام این دوره تموم شه. دوره خوبی بود. مثل دبیرستان. اما می خوام که تموم شه. عین کنکور... عین شوقی که برای شروع هرچه زودتر دوره جدید زندگی ام داشتم، و اون قوی شروع کردن برای تو کل دوره خیلی خیلی خوب بود... شوق دارم که با هیجان، شیرجه بزنم تو آینده ام... دوره شروع برای آمریکا دیدن بسمه! می خوام آمریکایی بودن رو تجربه کنم! می خوام دیگه "غریبه" نباشم! می خوام غرق بشم توش! شلوغ کنم، فعال باشم، گوشه گیر نباشم... می خوام به نگاری که دوست دارم نزدیک تر شم! مشاهده بسمه! می خوام قاطی اش بشم...
کسی اینجا به من نگفت غریبه... من تو ذهنم غریبه کردم خودم رو... از مهر اما، مثل قبل... نیاز دارم محیطم رو عوض کنم که ذهنیت خودم هم عوض بشه... --توضیح اضافه: حتماً راهی هست که هم ایرانی بمونی و هم غرق بشی تو محیطت که اینبار آمریکاست... پیداش می کنم--
*
چه...
-چه احساسی داری وقتی کسی فقط از رو قیافه پسندت می کنه؟
-بدم می آد! متنفرم! می ترسم!
-ترس؟
-آره... ترس که نکنه واقعاً عمق ندارم؟ لجم می گیره که آدمها به عمق نمی رند... نکنه واقعاً ندارم که نمی رند؟ آخه چند سال دیگه از این پوست و مو و چشم که چیزی نمی مونه! از بالا پایین پریدنم هم همین طور... حتی از این ریش و سبیل هام که رو اعصابمند و هی باید پاک و پوکشون کنم هم چیزی نمی مونه!!! معلومه که می ترسم... می دونی در مواجه با این آدمها چیکار می کنم؟
-چی؟
-شروع می کنم چرت و پرت گویی! کاملاً می شم یه دختر سطحی! اون که به هرحال از ظاهر اونور تر نمی ره... چه کاریه بیخود خودم رو ثابت کنم... بعد نتیجه احمقانه تر می شه! طرف فکر می کنه چه دختر آسونی گیرش اومده! دیگه کلی کلی پسند می کنه که به به! پیداش کردم اون که باید رو... ته تهش، خر بیار و باقالی بار کن...
-...
این پسرک منو پسند کرده! سه سالی ازم کوچیکتره فکر کنم... دلیل پسند کردنش رو می دونم چیه ها! چون برخلاف اکثر دخترها، بازی کامپیوتری دوست دارم و پایه ام! و خب قیافه ام بدک نیست... و می دونی؟ راستش قیافه اش خوبه! خوشم اومده!!!!!
:-___________________________
*
دیگه چیز زیادی برای گفتن ندارم... ** چرا... یک پینوشت دارم! منوچهر سخائی... "کلاغ ها"ش رو اولین باز از زبون دایی خلیل اینها، اون شب خونه مامان ایران و بابابزرگ شنیدم، وقتی همه آواز می خوندیم... اسم سخائی، تصویرهای قوی از خونه تاریک مامان ایران و نور شمع، صورت بابابزرگ و سایه روشن هاش و صدای دایی خلیل برام زنده می کنه... وقتی که سرم روی پای مامان بود...
No comments:
Post a Comment