پست قبلی کامل نبود. یعنی هیچی نبود!!! خیلی حرف دارم. خیلی. از این حرفهایی که تو شبکه نرون های مغز تو خودشون گره می خورن. که خود مغز هم گـ* گیجه می گیره که چی به چی شد... از اون مدلها که انگار تو مغزت دیوار کشیدن که توشو نبینی! می گیری چی می گم؟ عمراً اگه بفهمی...
*
می خوام خوب باشم. خیلی خوب باشم. ایده آل باشم. نمی شه خب لامصب... یعنی می شه ها! می بینم تو خودم... دلم immortality می خواد و می بینم تو خودم. بی تعارف! اما مشکل اینه که دلم بی زحمت می خواد! حوصله هیچ زحمتی ندارم. از تلاش کردن خسته شدم. هرگونه تلاشی. نه فقط بگی علمی منظورمه مثلاً... نه! کلاً نمی خوم هیچ سعیی بکنم! نمی خوام تلاش کنم تا زیبا باشم، تا مهربون باشم، تا تمیز و مرتب باشم، تا ادای دانشمند در بیارم، تا دنیارو جای بهتری کنم برای زیستن...
می خوام وحشی باشم با دندونهای تیز... می خوام پاچه بگیرم و نمی خوام کسی ناراحت شه... چون همینم که هستم... می خوام امروز یکی رو دوست داشته باشم و فردا مثل آشغال پرتش کنم کنار! می خوام وحشی باشم... وحشی...
می خوام با چشم و دندونهام شکار کنم. با پوست شکارم برای خودم لباس بسازم. روی درخت زندگی کنم. عصر پامو آویزون کنم و تاب بدم و آواز بخونم...
می خوام خودم و تک تک سلول هام زنده باشیم. فقط همین.
می خوام یک هفته، کم کمش یک هفته، بکنم از دنیا! برم و زیر یک آبشار بشینم... صدای طبیعت وحشی اونقدر بلند باشه که هیچی نشنوم. که حتی ذهن خودم رو هم نشنوم. می خوام بشینم زیر آبشار تا فشار آب خودم رو از خودم بشوره و ببره...
*
از برج سازی بدم می آد. برعکس غارسازی رو می پسندم.
*
دارم به خودم نزدیک می شم. راضی ام.
وقتی این رو فهمیدم که انگار که از یه خواب زمستونی بیدار شده باشم، بیدار شدم و مرسده و آنتونی بهم گفتن مثل امیلی می مونی... گفتم می دونم! خیلی ها بهم گفتن!
اما نگفتم که خیلی وقته که این جمله رو نشنیدم...
خوشحالم!
می دونی؟ کم یا زیاد... خوشحالم که خودم رو زندگی می کنم... خوشحالم. زیاد.
*
خدا دوست خوبیه برام. باشد که بماند...
No comments:
Post a Comment