"حس عجيب غريبيه برام... نه عصبانيت، نه ترس، نه تقصير، نه عذاب وجدان، نه حتي ناراحتي از نوع هميشه...
يه جور حس زير پا خالي شدن و با مغز خوردن زمين، حس تام که ميدوييد ميدوييد يه دفعه ميديد اي دل غافل زير پات خالي شده و بنگ!"
يه جور حس زير پا خالي شدن و با مغز خوردن زمين، حس تام که ميدوييد ميدوييد يه دفعه ميديد اي دل غافل زير پات خالي شده و بنگ!"
...
خب پیش می آد... یهو از یکی بیش از اون که شدنیه، انتظار داری و... حتی "حس" هم نمی کنی، فقط یهو -اون هم هم شاید- به هوش می آی و می بینی... بنگ... بآ مغز خوردی زمین و خیلی وقته به هوش نیستی...
آه از غروری که خیلی راحت تر از "راحت" سدی می شه واسه همه حس های دیگه ات... مثل عصبانیت، مثل ترس، مثل تقصیر، مثل عذاب وجدان... مثل ناراحتی...
چرا ناراحت بشی تا وقتی که غرورت رو داری؟ این سرمایه بزرگ رو؟ نه، واقعاً چرا...؟
حیف که دماغم خیلی بزرگه!
پینوشت: امروز بسی بسی بسی خوش گذشت.... از هشت صبح تا نه صبح سرپا بودم عملاً... خودم، خود دوسال و نیم گذشته نبودم... با خانواده ام بودم، عزیزانم... حتی به زور سالاد خوردم! خوش گذشت... خوش به حال خودم!
No comments:
Post a Comment