که نفسم در سینه گیر کرد... که ذهنم فلج میشود. و میخواهمش. میخواهمش.
میشود آدمیزاد در سی و هشت سالگی، به یاد پانزده سالگیاش عاشق شود؟ همان شده باز، لعنتی. میخواهمش و نمیتوانم داشته باشمش...
لعنت.
اولین لحظه وقتی بود که شاید چند دقیقه از اولین بار دیدنمان هم بیشتر نگذشته بود. کاملا یادم رفته بود که دیر آمد و داشتم فکر میکردم که چقدر اسمم رو درست تلفظ کرد... بلند و با اعتماد به نفس. تا حالا پیش نیامده بود. وسط دوپانت سیرکل، کسی اسمم رو جرئت کند بلند صدا کند و تازه قبلش هم از من نپرسیده نباشد چطور... و داشتم فکر میکردم قد بلندش رو دوست دارم... در همین فکرها بودم که به حال سرخوش خودم پریدم وسط خیابون!! با دستش جلوی من رو گرفت که جلوتر نروم... همین. و ادامه داد به گفتگوهایش...
این حس ناب محافظت شدن. همیشه کسی که محافظت میکند، منم. این حس بدون خواستن و اشاره کردن از جانب من. نغسم حبس شد و خواستم ببوسمش حتی.
رقص شب اول توی خونهام. بین تمام جعبهها. شراب و گیلاسها و حرف زدن تا دو شب و رقص و عمیق و عمیق اعتماد کردن. چشمهایش وقتی میرقصیدم. تحسینش. لبخندش... اینکه نمیتونست صورتش رو از من برگردونه... خواستم ببوسمش حتی.
چشمهایش که بسته بود وقتی ماساژ میداد. انگشتهایش که ندیده بدنم رو بلد بودند... چشمهای من باز بود اما. داشتم میپایدمش... و از لذتش لذت میبردم. خواستم ببوسمش حتی.
خودم رو در کنارش دوست داشتم. برای لحظاتی حتی فکر میکردم که شاید اشتباه میکنم که lovable نیستم... و در تمامی اون لحظات که باعث میشد حس بهتری به خودم داشته باشم، میخواستم ببوسمش حتی...
چهاردستوپا که شد جلوی مینا... نگاهش. فرم بدنش. میخواستم بزنمش با تمام وجود. و خواستم ببوسمش حتی.
بغل کردنهاش. آخ، بغل کردنهاش... و بغلش کردنها... چقدر دلم میخواست که ببوسمش حتی...
هربار لعنتی که کلید رو به من میداد. نگاهش وقتی میگفتم شاید حواسم پرت شود و گمش کنم... میخواستم ببوسمش حتی.
وقتی به گریه افتاد... وقتی انگشتهایم رو لای موهایش کردم و نوازش میکردم. به خودم لعنت میفرستادم. چرا من؟ چرا اینطور؟ و خواستم ببوسمش حتی...
هربار - و هنوز - وقتی میدیدم You رو با حرف بزرگ شروع میکنه. توجهش به کلمات ، از نوع توجه من به کلمات. که میخواستم ببوسمش حتی...
وقتی که روی زمین مینشست.... و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و چقدر میخواستم که ببوسمش حتی...
وقتی نقاشی رو از نزدیک دید، و به گریه افتاد... بغلش کردم. و چقدر میخواستم که ببوسمش حتی.
وقتی مجبورش کردم به مینا نشون بده. وقتی با مینا رقصید... و من که اینقدر هیجان زده شده بودم که پریدم و خودم برای خودم شروع کردم رقصیدن... آخ که چقدررررر میخواستم ببوسمش حتی...
وقتی گفتم باید گزارش بنویسد و شروع کرد در لحظه گزارش دادن و گفت که دفعه قبل میخواسته مرا ببوسد. نفسم در نمیومد، به سقف نگاه کردم و داستان احمقانه رابطه با پراتیک بعد از بهروز رو تعریف کردم. چرا واقعا؟ وقتی همون لحظه هم میخواستم ببوسمش حتی...
وقتی ازم پرسید don't you wanna know؟ و جواب دادم I assume it's complicated و چقدر که به خودم فحش دادم و میدم... وقتی که حقیقتش این بود که میخواستم ببوسمش حتی...
هربار که تلفن حرف میزدیم. که ضربان قلبم به سقف میرسید... و عشق میکردم با صدایش، با خش صدایش، انتخاب کلماتش، توقفهای گاهبهگاهش بین کلمات... عشق میکردم و گاهی حتی نمیفهمیدم دیگه چی میگه... فقط میدونستم توی زندگیم میخواهمش و میخواستم ببوسمش...
چرا نبوسیدمش؟
دلم براش تنگ شده.
و ار خود عاقل و بالغم بدم میاد.
No comments:
Post a Comment