احساس میکنم اینقدر خودم با خودم دودوتایم رو چهارتا نکردم که دنیا صبرش به سر اومده و گفته بسه دیگه! انتخاب کن!!!
همه زندگیم، به تیپ خاصی از شخصیت و قیافه، جذب شده ام که لزوما کاراکتری نیست که به عنوان پارتنر، خوشحالم کنه. این رو میدونم. و همیشه مثل خیلی دیگه از مسائل زندگیم، سعی کرده ام راه میانی براش پیدا کنم... یکی که هم برام turn on باشه، و هم آرامش بخش... که وجودش تو زندگیم، برام آرامش بیاره... نمیگم که با هم تناقض دارن. اما جمع شدنشون تو یه نفر هم سخته.
و حالا دوتا آدم اومدن، یکی، د، تمثیل آدمی که من رو در هر زمینه ای، جسمی و ذهنی، هیجان زده میکنه و دیگری، ج، آدمی که انگار تمام زندگیم بهش نیاز داشتم... که خودم باشم. خود آشفته ام... در میان یه دریای آرام و بدون هیچ چشمداشت... یه آرامش قابل اطمینان. بدون هیجان غیرمترقبه...
و دنیا هم راستش مستقیم نمیگه انتخاب کن هااااا... اما انگار این وظیفه رو به خودم دادم که انتخاب کنم... چشم و دلم دنبال اولیه. ولی میدونم دومی برای سلامت روان من بهتره...
همه اینها، علاوه بر اینکه اولی، ممکنه حتی نخواد باهام باشه!!! آلردی دوبار بحثمون شده! و بایپولار من ترسوندش... و سفرم به ایران هم کمکی نمیکنه... هرچند امشب دیدنمون خوب بود... یا حداقل منی که چشمم گیر کرده به دنبال چشمهای آبیش و قد بلند و ذهن قشنگش، فکر میکنم که خوب بود...
شاید هم خوب بود چون تو راه برگشت با ج حرف زدم... آبی رو آتیش... و فردا هم میریم کنسرت...
بد هم نیست! یه دل دارم و دو دلبر... همینه که هست اصلا! والله! 😑
هشتگ: افغانستان درد دارد.
No comments:
Post a Comment