افسردگی چیز عجیبیه.
تا یاد دارم، بخش خوبی از زندگی ام صرف این شده که خودم رو قانع کنم که از پنجره پایین نپرم. چه ایران، وقتی ساعتها بعد از خواب رفتن کل آدم های ساختمون، پاهام از پنجره اتاق خوابم آویزون بود و فقط یه تکون کوچولو کافی بود که تمومش کنم، چه بالتیمور که لخت، لیوان شیر به دست، کنار پنجره طبقه بیستم می ایستادم و به بالتیمور تاریک و وحشی زل میزدم و با خودم کلنجار میرفتم، چه چند ماه پیش، از بالکن و پنجره خونه بابا و مامان...
دوقطبی شاید عجیبتر هم هست.
امشب، ساعت سه شب، کنار همون پنجره طبقه چهارده ایستاده ام، زل زده ام به شهر و فکر میکنم چه زیباست... یه زندگی از پیش چشمم میگذره، و زیباست...
من پنجره ها رو دوست دارم. انگار پشت چشمهایم و درونی ترین رازهای مغزم رو منعکس میکنند به دنیای پشت پنجره... که بشن طناب من برای وصل شدن به دنیا...
ولی بایپولار رو بیشتر دوست دارم.
همه زندگیم میخواستم و خواسته ام که بتونم دنیا رو از زوایای مختلف ببینم. از دید هنر، تاریخ، علم، مذهب، والد، فرزند، مریض، سالم، کودک، بالغ، پیر، جوان، توانمند، بی توان... و بایپولار بهم این هدیه رو داده که نه فقط دنیا رو از ابعاد مختلف ببینم، بلکه عمیقا زندگی کنم... گاهی به فاصله کمتر از دو هفته...
که گاهی ته مغاک زجر باشم و گاهی سرخوش. گاهی غیر از خوابیدن کار دیگه نتونم و گاهی یادم بره خستگی چیه. گاهی تا همیشه دنیا برقصم و گاهی ضعیف ترین باشم. گاهی به هیج دردی نخورم و ارزشی برای بودنم نبینم و گاهی توانمندترین باشم...
گاهی پنجره ها برام مرگ بخوان و گاهی عشق رو تو گوشهام زمزمه کنند...
من پنجره ها رو و دنیا رو، در معیت دوقطبی دوست دارم.
این هدیه خدا و دنیاشه به من. یه جور super power فرض کن...
No comments:
Post a Comment