بعد از یک هغته درگیری با چشم و خانه نشینی، امروز تونستم بیام بیرون. اومدم کافه پوپان، خودم رو مهمون کردم به صبحونه داغ... فضای این کافه کوچیک فرانسوی برام همیشه جذاب بوده و هست...
تا یه خانواده اومدن داخل... یه آقای مسن، یه آقای جوون، دو تا خانوم جوون، و دو تا دخترک شیرین. سیاه پوست بودنشون، عجیب نبود. اینجا بالتیمور ئه، با اکثریت سیاه پوست. هرچند این اکثریت تو محله من صبح زود نمیرن صبحونه! ولی جذاب ترین قسمت، زبانشون بود. فرانسوی حرف میزدند.
عشق میکنم. موکا رو مزه مزه میکنم و عشق میکنم با بچه ها، با دغدغه های احتمالا بابابزرگ و احتمالا خاله... با شادی سرخوش بابا و مامان... که هیچی از زبونشون نمیفهمم، اما زبان بدن که ترجمه نمیخواد...
روز خوبی، شروع شده.
و من، باز دنیا رو میبینم. :-)
No comments:
Post a Comment