اینستاگرام ملت و زندگیهاشون رو بالا و پایین میکنم... دید میزنم و فکر میکنم. برمیگردم به صفحه خودم. خودم رو و زندگیم رو دید میزنم و فکر میکنم:
زندگی سرراستی نداشته ام و ندارم. از سرراست کمی اونطرف تر. هیچ جاش، یا حداقل میزان قابل توجهی از این زندگی، مبتنی بر عرف و قاعده نبوده... باید کشف میکردم، میجنگیدم، از هیچ میساختم. نتیجه اینکه خسته ام. خوشحال نیستم. نه. خوشحال کلمه اشتباهیه. خوشحال میشم گه گاهی. لبخند میزنم اینجا و اونجا. میخندم. زیاد حتی. من شاد نیستم. سرخوش نیستم. افسردگی و غم توم نهادینه شده. نه. افسردگی و غم کلمات اشتباهیند. Melancholy. معادل فارسی داره آیا؟ محزون درونگرا آیا؟ من درونگرا نیستم. محزون اندیشناک آیا؟...
مهم هم نیست راستش. مهم اینه که هرچقدر خسته و ناشاد، به هیچ قیمتی، مطلقا به هیچ قیمتی،حاضر نیستم زندگیم و سابقه ام رو با زندگی سرراست، تاخت بزنم.
مرگ، بهتر!
مکتوب کنم که جمعه، بهزاد من رو کشف کرد! بیموقع؟ نمیدونم. اون هم مهم نیست واقعا...
پینوشت یک. باید بنویسم در باب خیانت. جدی.
پینوشت دو. ماشین، کلافه ام کرده.
پینوشت سه. به گمونم سوزنهای تو چشمهام، دارند جا خوش میکنند کنار شونه دردم. به روغن سوزی افتاده ام...
پینوشت چهار. بیشتر برقصم، بیشتر بخوانم. بیشتر بنویسم.
پینوشت پنج. دوست، خوبه. قدر میدونم.
پینوشت شش. دارم مطمئن میشم که من زندگی مشترک با یک نفر رو هیچ جوره نمیتونم تحمل کنم. با دوستهام خوشحال ترم. محدود شدن، خفه ام میکنه. شامل محدود شدن به یک آدم.
پینوشت هفت. کامیشیا حالش خوب نیست و احساس ناتوانایی شدید دارم. هیچ ایده ای ندارم چطور کمکش کنم.
No comments:
Post a Comment