the way you kill...
... but nevermind...
you served me well,
I'm not surprised...
I'm turned on but...
... nevermind...
باب دده بالا نگران آینده کاری منه... اصرار داره تو فضایی باشم که رشد کنم....
در عین شوخی و خنده سر پروژه ای که تا دقیقه نود و سه طول کشیده، بهم میگه تو یه تایتل پشت اسمت میخوای...
میگم چی مثلا؟ نگار د مگنیفیسنت؟
چه میدونستم یهو جدی گفت این رو.... منظورش تو ایمیل ها، بود! مثلا نگار، aia associate یا leed designer....
و من، در عالم هپروت، هنوز Negar the Magnificent رو ترجیح میدم....!
من بی سی تی و تک تک آدمهای گوگولی اش رو دوست دارم. این هزار بار.
باب.
دانکن.
تروی.
کامیشیا.
کریگ.
فرناندو.
پال.
باب.
پدرو...
خستمه.
از نقش بازی کردن خودم، برای خودم، خسته ام.
از زندگی زیادی پیچیده ای که واسه خودم ساخته ام، خسته ام.
از محیطی که خودم رو واردش کردم و تحمل دیوانگی نداره، خسته ام.
از اینکه به زور میخوام خودم رو تغییر بدم و نمیتونم، خسته ام.
من خسته ام.
و اگه یه بار بخوام تعارف رو با خودم کنار بذارم، باید فریاد بزنم که دلم لک زده برای شونه ای که سرم رو بذارم روش و تا مدتهااااا سکوت کنم. سکوت....
این نیازهای طبیعی و ساده من که مدام میزنم تو سرشون و ندیده میگیرمشون....
فقط یه کوچولو نزدیکم که برم به باب دده بالا بگم، خودت که هیچ، زن و بچه داری... ولی لااقل پسر نداری عین خودت گوگوری و مهربون و همراه باشه؟
بعد اگه راه نداشت، میرم به کریگ رو میندازم... اون شاید نوه داشته باشه همییینقدر ریلکس و مهربون و هنرمند و شاد!
دیگه هیچکدوم نبودن، باب آلمانی هم خوبه... جدی، ولی مهربون و باهوش... میدونم بچه هاش دبستانند... اختلاف سنیشون زیاده یعنی؟ :))
در خونه ام رو به روی جنس آدمیزاد بسته ام...
با دنیا قهر کرده ام. مثل اسب باری کار میکنم. با کار ازدواج که نه، قورتش داده ام... عصر به عصر و شب به شب هم میام خونه... پارو میزنم و آدمها رو دونه دونه توی ذهنم میکشم... اولی و دومی درکم نمیکنند. سوی زیادی سرخوشه. چهارمی سرش شلوغه. پنجمی تو هپروته. ششمی بیسواده. هفتمی زبونم رو نمیفهمه. هشتمی و نهمی دلم رو نمیفهمند. دهمی بلد نیست از هوای تازه لذت ببره. یازدهمی خوشلباسی من رو نمیبینه. دوازدهمی درکی از هنرهای من نداره......
اینقدر میرم تا هیچکی نمیمونه... میرسم به مامان و بابا. زنگ میزنند. برنمیدارم. عادت نمیکنند. توی ذهنم نامه آخر رو مینویسم... خطاب به بابا مینویسم، دفعه بعد که خواستی بدخلق باشی، یادت باشه دیگه فقط یک همسر و یک بچه داری. همین.
پارو میزنم... از این همه آدم کشی حسابی عرق کرده ام... پارو میزنم. با نفرت پارو میزنم. بیشتر پارو میزنم.... نفرت از خودم بیش از همه اوج گرفته...
تمام.
میرم حموم. آدمهای کشته شده و عرقها، همه با هم شسته میشن... تا فردا.
تنها میخوابم.
و...
میدونی دسته بره، خط برگرده یعنی چی؟
.... آخ
گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا...
https://soundcloud.com/soheilysf/mohsen-namjoo-iraneh-khanom
In me,
Flows of dance...
And chants of songs...
They've been always there... They've been always pushing me ahead
I know I belong to another world. I know I am lost...
And there there should be a way out of this darkness... There should be a ray of hope...
I shall see the sunrise...
I continue to be the warrior...
نیاز به پیاده روی شبانه شدید زده بالا و احتمالا تنها چیزی که میتونست جلوم رو بگیره، در جریانه: حکومت نظامی.
کاش میشد آدم از روانش هم نامه بگیره تا مجوز راه رفتن داشته باشه... این حق طبیعی هر آدم...
در ساعت چهار صبح.
اولین فال حافظ امسال من..
حافظ سی سالگی...
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راه زن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره باران ما گوهر یکدانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
امشب، لبخند میزنم و به بازی کودکان سرخوش در خیابان فکر میکنم... شاد بودن نباید برای من -بخصوص برای من- سخت باشد...
دنیا خوب است،
لبخند میزنم...
اینکه سال دیگر کجا هستم و در چه حال، خدا داند...
آشوبم...
و تحملم برای آدمها کم شده...
بیشتر از گه گداری، سکوت میخواهم و دیگر هیچ.
اشتباه کردم امروز مرخصی گرفتم... سیزده را سر کار هم میشود در کرد...
هرچخ فکر کمتر، بهتر.
دلم برای سفر تنگ شده. برای بابا بیشتر.
من آدم سفر نرفتن نیستم...
آشوبم...
دچار یک بیماری خطرناک شدم: تحمل "آدم" برام به شدت سخت شده.
خطرناک از این باب که خوشحالم، راضی ام و میخندم... قصد مشاوره هم ندارم... همینه که هست...
خطرناک از این باب که من همیشه در حال اصلاح دیدم خودم رو... کم گفتم همینه که هست... شاید مثلا درحد دماغم همینه که هست... کمبود وقتم همینه که هست... انزجارم از تلفن و در دسترس بودن، همینه که هست... اما آدمها؟؟؟ اون هم برای من که خودم و دنیام رو بین آدمها همیشه تعریف کرده ام و زنده نگه داشته ام؟؟؟
خطرناک از این باب که یکهو تبدیل میشم به یه گردباد و همه چیز رو در هم میشکونم... آدم نباید زیاد دور و برم باشه... اگر مجبور بود و بود هم بهتره زیاد آدم بودنش رو به رخم نکشه... بهتره اسباب بازی باشه اصلا...
خطرناک از این باب که نمیدونم این تنهایی طلبی از کی و کجا شروع شده و تا کجا و چطور میخواد ادامه پیدا کنه... کی این ماسک سنگین لبخند جلوی مردم رو که چسبیده بود به من، از صورتم کندم که نه دردم گرفت و نه فهمیدم....
الان میبینم که چند سالیه قدمهایی که من رو محکوم میکنه به تنهایی، خیلی محکم و قاطع برداشتم... اینکه تنها بشم، برام اونقدر عجیب نیست که کم شدن تحملم....
خطرناکه...
یه خطرناک دلچسب.