صبح رفتم شرکت، میبینم پائل سه صبح ایمل زده که پروژه رو فلان و بهمان... میرم فایل رو چک میکنم، میبینم چهار صبح سیو شده. سابقه با هم بیدار موندن و خرکی کار کردن رو داریم. من یک و نیم صبح برگشتم خونه و ایمیل آخرم از او، آن شب، دو و نیم صبح بود. سرک کشیدم و دیدم سرجایش نشسته و کار میکند. رفتم سراغش و گفتم تو خواب نداری؟
گفت من ومپایر ئم! نمیدونستی؟ الان هم درواقع داشتم چرت میزدم و خونهایی که دیشب خوردم رو نشخوار میکردم!
گفت من ومپایر ئم! نمیدونستی؟ الان هم درواقع داشتم چرت میزدم و خونهایی که دیشب خوردم رو نشخوار میکردم!
*
برگشتم سر میزم، یکی از نقشه هایی که میخوام، نیست. باب آلمانی ازم گرفتش و غیب شد... ایمیل میزنم به کریگ که برای یه هفته رفته مسافرت که اون نقشه رو داری برام بفرستی؟ مسئول طراحان شهری شرکت، جواب میده یه جایی تو ایمیلمه. برو چک کن. و پسوردش رو داد.
*
نشستم دارم کار میکنم، تروی سؤال گرامری میپرسه... فلان چیز رو باید نوشت by یا at... قبل از اینکه کسی جواب بده، باب ددهبالا میگه از نگار بپرسین! باز لااقل نگار درس زبان رو خونده، باسوادمونه! ماها چی تو شیکم مادر فرض کردن یه چیزهایی بلدیم؟
*
بعد از خونه تکونی داخلی که میزهای آدمها جا به جا شد، هر روز صبح، دانکن وارد میشه، پیرمرد با کوله پشتی میاد تا ته شرکت، میشینه، بعد پا میشه و غرغرکنان میگه تا شش ماه دیگه هم یادم نمیمونه که میزم جابهجا شده...
بعد فرناندو با تأخیر میاد شرکت. فرناندو رفته جای سابق دانکن. تا میاد بشینه تروی و باب ددهبالا میخندن بهش که بگرد نوشابه و سوپ و غیره از زیر میز دانکن پیدا نمیکنی؟ خود دانکن بلند میگه پیدا کردی، مال منه هااا نخوریش... شرکت ریسه میره از دست این پیرمرد نازنین شکمو و طبقه خوراکیهاش و تمام خاک و خلی که به یادگار گذاشته برای فرناندوی بیچاره.
بعد فرناندو با تأخیر میاد شرکت. فرناندو رفته جای سابق دانکن. تا میاد بشینه تروی و باب ددهبالا میخندن بهش که بگرد نوشابه و سوپ و غیره از زیر میز دانکن پیدا نمیکنی؟ خود دانکن بلند میگه پیدا کردی، مال منه هااا نخوریش... شرکت ریسه میره از دست این پیرمرد نازنین شکمو و طبقه خوراکیهاش و تمام خاک و خلی که به یادگار گذاشته برای فرناندوی بیچاره.
*
یک عالمه وقته روی پروژه داریم کار میکنیم. ایمیل میزنم به افراد گروه که فلان معمار واسه طرح اونطرف رودخونه اش برنده جایزه شده. تروی بلند میگه واقعا؟ متسوراخسوراخ (گوشواره داره و بینیاش رو هم سوراخ کرده) میگه اون طرف پروژه مسابققات ماشین سواری؟ من و تروی گیج به هم نگاه میکنیم. کاشف به عمل میاد پروژه چندین ماهه ما رو با مسیر مسابقات ماشین سواری اشتباه گرفته! افسوس خوردیم شیشهها باز نمیشن که خودمون رو پرت کنیم پایین....
*
کریس اومده بالای سرم از سر بیکاری میگه نشونم میدی رو چی کار میکنی؟ نشونش میدم. تروی میگه (تروی هم فضوله، هم شوخه، هم کنارم میشینه. برای همین در تمام صحنه ها حضور فعال داره) میخوای ببینی زمینهات در چه حالند؟ کریس میخنده میگه آره دیگه. این تیکه (و اشاره میکنه به شش هفت بلاک مرکزی شهر) همش مال منه. میخوام ببینم نگار خوب طراحیشون کنه. باب ددهبالا میگه نگار الان هر طراحی بکنه، پروژه به هرحال آخرش چه بخوای چه نخوای دست ما میرسه و ما تغییرش میدیم، خیالت تخت! خیلی دلت میخواد بیا با ما حساب کتابهات رو بکن... ارزون حساب میکنیم.
*
کلا خوبه. این لحظه های کوچیک همشون خوبند.
زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم، یک خانواده شدیم... این خانواده رو دوست دارم. بخصوص که دخترک سوگولیشونم یه جورایی و کلی هوام رو دارند....
No comments:
Post a Comment