چکه چکه چکه خون از چشمان روئین تن میریزد.
من خوبم. بالتیمور کمی غمگین بود شبهای گذشته. و من، با دو مملکتی که جا گرفتهاند در قلبم، تاب میخورم بیمقصد...
مدتهاست که قاطی شده که کی، دیگری را به خون و خاک میکشد... مدتهاست... که شهراب و رستم، همرا میشناسند، اما خون و اشک میریزند و هنوز شمسشیر میزنند....
***
همین الان دچار حس عجیب و جالبی شدم!!! یه جور تحقیر حتی که این بعدش اذیتم کرد!
روی یه پروژه عظیم کار میکنم. 95 هکتار زمین که شبانه روز و طول هفته و آخر هفته، فرقی نمیکنه، درگیرشم. حتی اگه بگم توی خواب هم درگیرشم، دروغ نگفتم!
و خب یه کمی قبل یه فاز بزرگی از پروژه رو تحویل دادیم. در راستای سرعت خرکی من، یه روز و نیم زودتر پروژه رو بستم!!! و خب این یعنی خمیازه کشان، بعد از فشار چنیدن روز گذشته، کاری نداشتم. اولش رسما خستگی درکردم... ول کشتم تو اینترنت و کادو برای روز مادر خریدم و غیره (نوشتم چون مامان سالی یه بار هم به بلاگم سر نمیزنه! :D ). بماند که این وقت تلف کردن فوقش بیست دقیقه بود!!! بعد به تروی گفتم کاری داری کمکت کنم، بهم چندتا عکس گفت پیدا کنم و درگیرش شدم... باب ددهبالا ازم پرسید بیکاری یا نه، که من به باب آلمانی (اسمهایی که میگم رو خودم انتخاب کردم) ایمیل زدم که من چیکار کنم، برم سر پروژه های دیگه؟
جوابش من رو برده تو شُک: نه. هیچ پروژه دیگه ای نه. تو رزرو شدی برای این پروژه. استراحت کن، تحقیق کن و خواستی پاشو برو سر محل پروژه قدم بزن! ولی سر همین پروژه میمونی. ما تمام تمرکز و ایدههای تو رو لازم داریم براش...
حس بردهزرخرید شاد و شادانی رو دارم که گوشهاش دراز شده و کاملا به درازگوشیش واقفه!!!
مدتهاست که قاطی شده که کی، دیگری را به خون و خاک میکشد... مدتهاست... که شهراب و رستم، همرا میشناسند، اما خون و اشک میریزند و هنوز شمسشیر میزنند....
***
همین الان دچار حس عجیب و جالبی شدم!!! یه جور تحقیر حتی که این بعدش اذیتم کرد!
روی یه پروژه عظیم کار میکنم. 95 هکتار زمین که شبانه روز و طول هفته و آخر هفته، فرقی نمیکنه، درگیرشم. حتی اگه بگم توی خواب هم درگیرشم، دروغ نگفتم!
و خب یه کمی قبل یه فاز بزرگی از پروژه رو تحویل دادیم. در راستای سرعت خرکی من، یه روز و نیم زودتر پروژه رو بستم!!! و خب این یعنی خمیازه کشان، بعد از فشار چنیدن روز گذشته، کاری نداشتم. اولش رسما خستگی درکردم... ول کشتم تو اینترنت و کادو برای روز مادر خریدم و غیره (نوشتم چون مامان سالی یه بار هم به بلاگم سر نمیزنه! :D ). بماند که این وقت تلف کردن فوقش بیست دقیقه بود!!! بعد به تروی گفتم کاری داری کمکت کنم، بهم چندتا عکس گفت پیدا کنم و درگیرش شدم... باب ددهبالا ازم پرسید بیکاری یا نه، که من به باب آلمانی (اسمهایی که میگم رو خودم انتخاب کردم) ایمیل زدم که من چیکار کنم، برم سر پروژه های دیگه؟
جوابش من رو برده تو شُک: نه. هیچ پروژه دیگه ای نه. تو رزرو شدی برای این پروژه. استراحت کن، تحقیق کن و خواستی پاشو برو سر محل پروژه قدم بزن! ولی سر همین پروژه میمونی. ما تمام تمرکز و ایدههای تو رو لازم داریم براش...
حس بردهزرخرید شاد و شادانی رو دارم که گوشهاش دراز شده و کاملا به درازگوشیش واقفه!!!
No comments:
Post a Comment