ایراد از منست لابد.
یکی رزومهام را دوست دارد.
یکی بدنم را.
یکی چشمانم را.
یکی سلیقهام را.
یکی گوشهایم را.
یکی عکاسی کردنم را.
یکی نوشتنم را.
یکی حرف زدنم را.
یکی هم لابد فکر کردنم را.
ایراد از منست لابد.
در آستانه سی سالگی، آدمیزادی نیست که درونم را بکاود. نمیخواهم دوست داشته باشد! فقط بیاید به قصد اکتشاف!
در آستانه سیسالگی و بین تمام مردان زندگی من، «مرد»، پیدا نمیشود.
ایراد از منست لابد.
زیادی میکاوم!
دنیا یک کاوشگر بیشتر نمیخواهد لابد.
*
روزها میخوانم و شبها مینویسم.... به این باور رسیدهام که از دنیای من تا دنیای آدمها قرنها فاصله است.... حتی اگر بخواهم -که نمیخواهم- هم، دیگر راه برگشتی نیست...
میشنوم، زیاد میشنوم و لبخند میزنم و به دورها خیره میشوم... به دوری که شاید کسی به من و لبخندهایم خیره شود...
در دنیای مریضی زندگی میکنم. و باید یاد بگیرم که توان کمک کردن به «همه» را ندارم.
آخ.
Happiness is a warm gun............
شهرزاد قصهگو هم گاهی یه شانه گرم میخواد.... بعد از هزار و یک شب، برای یک شب هم که شده، یک مأمن میخواد... که سکوت کند و آرام بگیرد با نوازش... همین...
نه حرفی، نه حدیثی، نه جنون و نه ساز و آواز... نه اشک و نه آه....
رها از سنگ صبور...
فقط... فقط یک لبخند
- شاید.
- شاید.
و زل زدن به ستارههای شب. در سکوت.
شهرزاد از ساز و آواز و قصه خوشش میاد. وابسته است به اونها.... شهرزاد نمیخواد اونها رو ترک کنه... شهرزاد فقط میخواد گاهی به خودش حق بده متفاوت باشه. نه ترکیدن از صبر رو میخواد و نه ترکوندن سنگ صبور... نه رابطه میخواد و نه فاجعه و نه دراما... شهرزاد میخواد آدم باشه. فقط همین. از fairy-tale بودن، خسته است... گاهی میخواد زندگی عادی رو ببینه چه جوریه.... زندگیای که بگه و بخنده و شادی ببخشه و شاد باشه. همین.
شهرزاد بلده. به خدا بلده. رفاقت کردن رو میدونه چه جوریه.
چرا رفیق نیست؟! چرا اینقدر سخته؟! درکم نمیکشه...
آدم بالغم آرزوست!
آدم متعادل....
نمیدونم چرا اینقدر پیدا کردن یک رفیق متعادل توی این روزگار، سخته....
*
بهزاد. دو تا سه سال دیگه نخواد بود. و من از زندگی خستهام.
*
"هرگز کسي چنين فجيع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگي نشستم..."
*
"هرگز کسي چنين فجيع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگي نشستم..."
~ شاملو-طور
No comments:
Post a Comment