مرده. خیلی وقت است مرده.
با اینحال، گاهی گداری، میروم و نبش قبر میکنم. تنفس مصنوعی میدم. بلند میشوم. خاکها را میتکانم و... ادامه میدهم...
اتفاقا، زیاد هم میآییند و فاتحه میخوانند...
گاهی هم اشتباه میگیرند. اشهد میخوانند.
*
دیشب رقصیدم. زیاد.
باران میآمد. زیاد.
رقص زیر باران..... غرق در خودم و ضربه قطرات... رقصیدم... ساکت... رقصیدم...
و به مودی فکر میکردم... که مودی شانس داشت. اینکه در رقص دیوانهوارت، رنوار تو را ببیند... شانس است؟ نمیدانم... اما لااقل در ذهن یک نفر ثبت شده ای و زنده میشوی به وقت خوش آرامش...
من رقصیدم.
و غرق شدم در قرمز خودم... در رگبار آسمان... و در بوی خیس چمن...
در اشک زمین و آسمان...
تکیه داده به باد و آجرهای خیس....
تکیه به هیچ...
هیچ...
و خودم...
و خودم؟
و خودم، هیچ...
و شاهدم، حشرهای بود که گزید. بیهوا گزید...
و خاطره ام... دستم که باد کرد و انگشتانم که بی حس شدند و دردی که نمیدانم از سر گزش خود بود یا حشره...
وقتی باران میبارد، هار میشوم... تمنای دیوانگی، وجودم را قرمز میکند... وقتی خیس، از درون و بیرون میرقصم... نه زمان میشناسم و نه مکان... به شهر اعتماد میکنم و شهر آغوشش را برایم باز میکند...
که چه محتاجم به این آغوش...
در این دنیای مکارِ ترسو...
از دستم در رفته که دیشب... چقدر و تا کجا رقصیدم... که چقدر در سرم تکرار شد:
شهر خاموش من... آن روح بهارانت کو... نعره و عربده بادهگسارانت کو...
که چه محتاجم به این آغوش...
در این دنیای مکارِ ترسو...
از دستم در رفته که دیشب... چقدر و تا کجا رقصیدم... که چقدر در سرم تکرار شد:
شهر خاموش من... آن روح بهارانت کو... نعره و عربده بادهگسارانت کو...
شور و شیدایی انبوه هَزارانت کو...
زیر سرنیزه تاتار چه حالی داری...
خیابانی بلند میبرد او را... خیابانی که من، نمیشناسمش...
نمیدانم از کجا میشناسد مرا... خیابانی که من، نمیشناسمش...صدا میزند مرا... با غریوها و بلورها... خیابانی که من، نمیشناسمش...
نمیدانم از کجا میشناسد مرا... خیابانی که من، نمیشناسمش...صدا میزند مرا... با غریوها و بلورها... خیابانی که من، نمیشناسمش...
دیشب اینقدر صامت بودم که ذهنم خستگی را بالا آورد...
دیشب یادم نیست کی و کجا خودم را درخانه دیدم...
مدهوش؛ خواب به فریادم رسید... در برم گرفت... بوسید... لالایی خواند... آرامم کرد... دردِ دلم را گرفت، زیبایی به جا گذاشت و... رفت... رفت...
و من امروز سرنیزه تاتارم، به دست... شور و شیدایی هزارانم به سر... نعرهها به نیش زبانم...
و هنوز آواره خیابانی که... نمیشناسمش...
من برای این دنیای چای و قهوه و فریاد خوشیهای کوچک... زیادی بزرگم... قالب شکستهام... به تنگ آمدهام... درد دارم.
دیشب یادم نیست کی و کجا خودم را درخانه دیدم...
مدهوش؛ خواب به فریادم رسید... در برم گرفت... بوسید... لالایی خواند... آرامم کرد... دردِ دلم را گرفت، زیبایی به جا گذاشت و... رفت... رفت...
و من امروز سرنیزه تاتارم، به دست... شور و شیدایی هزارانم به سر... نعرهها به نیش زبانم...
و هنوز آواره خیابانی که... نمیشناسمش...
من برای این دنیای چای و قهوه و فریاد خوشیهای کوچک... زیادی بزرگم... قالب شکستهام... به تنگ آمدهام... درد دارم.
No comments:
Post a Comment