- Why do you smile so much Ramon?
- When you can't escape, and you constantly rely on everyone else, you learn to cry by smiling, you know?
From the The Sea Inside....
و من، لبخند میزنم. تا همیشه.
و میخواهم بمیرم. این عشق است، عشق.
عشق برای تمام کردن. نقطه پایان گذاشتن...
...
اینان به مرگ از مرگ شبیه ترند.
اینان از مرگی بی مرگ شباهت برده اند.
سایه یی لغزان اند که
چون مرگ
بر گستره ی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند
از "خفته گان" شاملو
*
بعد از مدتها، ناخنهایم را از ته گرفتهام. بد است. دیگر انگشت برای پنجه کشیدن به دنیا هم ندارم...
انگشتانم تنها شدهاند. برایم کتاب بخر. برایم شعر بخوان.
*
ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ می ﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﻢ ﻫﻢ می ﺗﺮﺳﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ همه ﺍﻣﺎ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺮﺩ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻃﻨﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﮔﺮ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﯿﺪ
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﮔﺮ
ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ
ﺟﺎﻥ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
هیچکسﺍﺵ
ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻣﻦ
ﻫﯿﭽﮑﺲﺍﺵ ﻫﺴﺘﻢ.
~ ﺭؤﯾﺎ ﺷﺎﻩ ﺣﺴﯿﻦﺯﺍﺩﻩ
*
روزه گرفتنهام رو دوست دارم...
خلوت کردنهای خودم، با خودم به عادت سالیانه... بیربطترین بیربط رمضان، منم و خودم!
دنیای رنگهایم سر جایش
دنیای ربنایم سر جایش
دنیای اسماءالحسنییم سر جایش....
و مهمتر از همه، من بعد از یک سال آزگار سرگردانی، انگار یک ماه را دارم برای خودم. که خوردن و نخوردنم معنا داشته باشد. که بیدار ماندن و خوابیدنم معنا داشته باشد. که خودم و ذهنم و بودن و نبودنم -لااقل برای خودم- معنا داشته باشد...
میاننوشت: نه که با رادیوام قهر باشم، نه نه... به هیچوجه. اما انگار اینسارادیو مدام دلش میخواهد صدایم را قورت دهد و بالا نیاورد!!! حرفهایم با دیوار اینطوری محو نمیشوند که ضبطشدههایم در رادیو... و من با خودم عهد دارم انگار که جز در اینستا حرف نزنم. دوست ندارم صدایم ادیت شود. بیش از حد مجازی باشد. ضبط شود و باز پخش شود. قوانین خودم، آخرش خودم را قتلعام میکنند....
*
رمضان آشپزم میکند!
آشپزی انگیزه میخواهد. همخوراک میخواهد. لذت بردن دوستانه میخواد از "با هم" خوردن... در تنهایی، خوردن، نمیچسبد...
رمضان که میشود اما، از بار تنهاییام کم میشود انگار... یا شاید هم بیش از حد توانم میشود. ماه روزههای من، ماه مهمانی خدا نیست. ماه جشن تنهایی است. و بس.
متفاوت بودن بیش از حد، بار تنهایی بیش از حد دارد و بار شماتت.
سادهترش این است که بگویم همیشه اگر هم آشپزی میکنم، در حد برطرف کردن گرسنگیاست. شکم را پر میکنم و خلاص. رمضان که باشد، میپزم، اما سیر نمیشوم. عطش دارم و مثل آدمیزاد تشنۀ به دنبال سراب، بیشتر میپزم و بیشتر و بیشتر و باز هم بیشتر. افطار که میشود، خودم میمانم و یک عالمه غذای تنها مانده....
فکر کنم نزدیک دو سال شده که میلک شیک درست نکرده بودم. برای خودم که فکر کنم خیلی بیشتر از این حرفها باشد... امروز نیم ساعت آخر رو به ضعف بودم... از آن حسهای آشنا که اگر میخوابیدم، دیگر بیداری پشتش نبود... برای مشغول نگه داشتن خودم، برای خودم میلکشیک درست کردم... چقدر خوب بود. چقدر جشن گرفتن خودم، برای خودم رو دوست داشتم... بیشتر باید بکنم از این کارها....
*
گفت " آن دستها و انگشتها جان میدهند برای نواختن پیانو..."
خندهام گرفت.
و به قانون فکر کردم.
No comments:
Post a Comment