مامانم، عجیبترین آدمیزادیه که تا حالا دیدم!
چند روزه گیجم. از خودم گیجم... مینویسم که یادم بره گیجم. ضبط میکنم و دوباره ضبط میکنم که حواس خودم رو پرت کنم... خونۀ بدون فائزه رو پر کردهام از موسیقی و کتاب... همه جا و در همه حال... به دنبال چیزی که نمیدونم چیه و میدونم هرجا هم که هست، نه لابهلای کتابها پیداش میکنم و نه روی موجهای موسیقی... به بلاگ خصوصیام سر نمیزنم که گیج بودنم رو مکتوب نکنم.... و الان، مامان واسم یهو مسیج گذاشته: - بی سلام و احوال پرسی -
"نگار وقتي نيست معنيش اينه كه درگير يه جريان جديده...!
مامانش وقتي نيست معنيش اينه كه درگير همون كهنههاست..."
چرا اینقدر حواسش هست؟ چرا اینقدر هست؟
و دیگه جواب نمیده... اومد، دید، بیست کلمه، دقیق، نوشت. رفت. همین.
این زن، عجیبترین آدمیزادیه که دیدم. نزدیکترین... و دورترین... خیلی دور. خیلی خیلی دور..........
دلم میخواد به خودم، خیانت کنم.
حالا چرا خیانتکار... :)
ReplyDelete