به گمونم یه سری آدم دنگ هاشون رو به من بدهکارند. دنگ مالی منظورم نیست (که برعکس تو اون من خیلی بدهکارم) منظودم دنگ رفاقت و معرفت و دوستیه. منظورم چیزیه که باعث موندگاری دوستی میشه. باعث اینکه حس نکنی یهو زیر پات خالی شده و مدتها درگیر این خالی شدن باشی... منظورم استحکام بخشیدن به دوستیه تا مطمئن باشی خالی بودنها پیش نمیاد... که جرات قدم محکم برداشتن داشته باشی... فقط با همراه بودنهای گاه به گاه... سخت نیست...
پستهای سال پیش همین موقعهای خودم رو که میخونم بوی چنین استحکامی رو میدن... بوی قدرت از درون...
به گمونم یه سری آدم خیلی زیاد به من بدهکارند.
وگرنه من نباید گدای یه آغوش گرم برای گریه هام باشم. یا که مدام ملاحظه دغدغه های دیگری رو بکنم برای کنترل اشکهام... این اشکهای خورده شده و زارهای نزده دارن عقده ناجوری میشن در من...
دلم برای نگار شاد و پرانرژی تنگ شده... خیلی وقته مرده.
خواب دیدم سه تا از دندانهایم لق شدند، بهشان دست زدم، افتادند. خواب خوبی نبود. میدانم بقیه دندانهایم لقند.
***
دیشب یک بار سنگین را خالی کردم. دوتا بالش به بغل تا صبح زار زدم. بلند. دیگه چند قطره اشک و صدای خفه شده نبود. فریاد غصه بود. بد نیست. حس میکنم از هجم سیاهی روی شانه هایم کم شد...
باز زیاد مینویسم. علائم خطر، نزدیک است. نزدیکتر از هوای ناپایدار پاییزی....
*
چگونه باور نکند سکوت عریان مرا؟
چرا تمنا نکنی نگاه گیرای مرا؟
به دلم نقشی وانهاده از سکوتی گیرا... جلیل شهناز.
و من. خراب و مست، نگه میکنم خودم را که خود شدهام پارهای از هنر. قاب شده، خاک خورده، روی دیوار...
...
سقوطیست که نشانۀ رضا بود.
حس یک پروانه دارم که دچار فراموشی شده، یادش رفته دوران پیله گذشته... پیله میتنم به امید پروانه شدن. یک پروانه دیگه شدن.... با دقت دارم غشای نازکی از فراموشی رو میتنم... غشایی از "دیگر بودن"... یادم رفته که این غشا هم بالهام رو ازم میگیره و هم مرگم رو برام ارمغان میاره. هدیۀ فراموشی.
امتحان یه تأثیر دیگه هم رو زندگی من گذاشته! حس فضولی فیسبوکیم تقویت شد و از سه تا ازدواج خبردار شدم که هییییییچ تصوری ازشون نداشتم. تعجبها برفت! زندگی و ازدواج خارجستانیها با خارجستانیها برام جذابه! یعنی مثلاً یه ایرانی و یه هندی. یه ایرانی و یه کانادایی. یه ایرانی و یه چینی. یه ایرانی و یه آلمانی. یه آمریکایی و یه یه ژاپنی، یه آمریکایی و یه سوئدی... و قس علی هذه!
پینوشت یک. این "قس علی هذه" چقدر خفنه!
پینوشت دو. جدی موضوع جذابیه برای تفکر. جدا از نگاه های بالا به پایین و تبادل قدرت توی رابطه. این موضوع که یه "آدم" برات جذابه، یا حرکت محیرالعقول کردن برات جذابه تو چنین رابطهای، کلی فکرم رو مشغول میکنه...
پینوشت سه. امتحانم افتاد جمعه. هم آخ جون، هم چه بد.
پینوشت چهار. دوستان عزیز، شاختون میزنه؟! این همه تب و فیسبوک چک نکرده و غیره؟ بابا جون من اینجوری با کامپیتور کار میکنم و راحتم.... اهه! :P
"در زندگی هر کس يک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد و در موارد خيلی کمی نقطهای است که ديگر نمیتوانی جلوتر بروی، وقتی به آن نقطه رسيديم تنها کاری که میتوانيم بکنيم در آرامش پذيرفتن واقعيت است." ~ کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی
و مبادا که فکر کنی من به نقطهام رسیدهام. نه. اصلاً. اصلاً.
پینوشت: دیروز خسته شدم. عمیقاً خسته شدم. نتیجه اینکه به خودم گفتم ول کن زندگی رو... اما قبل از ول کردن زندگی، کارهایی هست که مونده، نه؟ از جمله خوندن این کتاب و اون کتاب... نتیجه اینکه در اوج خراب بودن روحیه و "ول کردن زندگی"، نزدیک 100 دلار کتاب خریدم. بی و با واسطه... هه! داشتن میانترم برای حساب بانکی من اصلاً خوب نیست! داشتن ecosystem ecology هم مدام و مدام یادم میندازه که چیزهایی در زندگی هست که من هرچی تلاش کنم چیزی ازشون نمیفهمم! بدتر از horticulture نیست که روزانه بهم ثابت میکرد که توانایی حفظ کردن ندارم.... اما خب چندان هم خوب نیست که درسی وجود داشته باشه که حس نفهمی آدم رو تشدید کنه! نمیپسندم ;-)
میدونم به این میگن افسردگی.
چقدر احمقانه است که "این" که من هستم، اسم داره!!! متنفرم.
میدونم چرا اینقدر زیاد میخوابم. میدونم چرا از هر دقیقه به دقیقه بعدی فرار میکنم...
میدونم چرا از خودم و از همه چیز متنفرم. متنفرم. میدونم چرا اینقدر سرشار از نیاز شدهام. نیازمند گریههای شبانه و فرارکردنهای روزانه...
کاش یه جور مردن خودخواسته شرافتمندانه وجود داشت. دکمه ماشین زندگیت رو میزدی و بوم. ماشین "اتفاقی" تو خیابون بهت میزد و تموم... یا تو خیابون یه گرند پیانو میفتاد رو سرت.
کاش فرار بلد بودم. فرار از خودم.
از اینکه نمیتونم تو زندگیم مسئله حل نشده داشته باشم، متنفرم. از اینکه این تنفر باعث میشه زندگیم رو پر کنم از مسائل حل نشده، متنفرم.
کاش دوستی وجود نداشت. از دوست و دوستی فراریام. هرچند انگار دوستهام هم از من فراریاند...
چقدر راحت آدمها تو لیست دوستهای من هستن و من تو لیست دوستهای آدمها نیستم.
چقدر راحت میشه فراموش بشم... و من همچنان لبخند داشته باشم...
از عکسها متنفرم و بهشون معتاد....
چقدر راحته پنهانکاری از من...
لعنت به من.
خط چشم بالا و پایین چشم به من میاد.... از چشمهام، از دستهام، از لبهام، از سینه ها و بدنم و از خودم متنفرم. از مغزم متنفرم. از لبخندم متنفرم. متنفرم.
دوست دارم یک تابلو به خودم آویزون کنم که «اون که "Full of Energy, Full of Joy..." بود، من نیستم... نه. نیستم. اشتباه گرفتهاید. او مرد. او تمام شد.»
I. Am. Broken.
Since ages ago.
هنوز این جملههای بهزاد تو گوشم زنگ میزنن: "وقتی میخوری زمین. وایسا، بلند شو و خودت رو بتکون از نو، برو. سینهخیز ادامه نده..." و من مدتهاست سینه خیز بودن، خاکی و آلوده و خسته بودن رو رها نمیکنم. متنفرم و رها نمیکنم.
پینوشت: تا کی متنظر یک ایمیل میمونم؟ نمیدونم.
پینوشت خیلی بعد از تحریر: عکسهام رو دوره میکنم. از بچگی. از خیلی خیلی بچگی... تا ببینم کی و کجا شد اون که نباید بشه. که درد از کجا شروع شد و رشد کرد و بزرگ شد که من نفهمیدم... که همه وجودم رو گرفت... کی؟ کجا؟ چطوری؟
بعد میبینم که...
این هم دردیه که آدم، قیافه اش از بچگی تا الان تغییری نکرده باشه... هیچی انگار... شاید یه کم دماغم بزرگتر، چشمهام ریزتر و خسته تر. همین.
پینوشت خیلی بعد از تحریر سوم:
زندگی یک عالمه "ممنون" به من بدهکاره. نمیدونم کی میخواد بدهیهاش رو باهام صاف کنه... زندگی بهم بدهکاره که بگه:
ممنون که خوبی. ممنون که خوب زندگی میکنی. ممنون که تمیز زندگی میکنی. (کثافتکاری نمیکنی و گند نمیزنی به زندگی دیگران) ممنون که دوست خوبی هستی. ممنون که گوش بدی نیستی. ممنون که آدمیزاد خوبی هستی. ممنون که ساکتی. ممنون که میریزی تو خودت. ممنون که پرحرفی. ممنون که شادی میبخشی. ممنون که تحمل میکنی. ممنون که صبرت برای آدمها زیاده. ممنون که شیطونی. ممنون که بغل نشدنها رو تحمل میکنی. ممنون که سیگار نمیکشی.
یا اصلاً فقط همین که «ممنون که هستی».
و اینگونه بود که من عمراً به چیز دیگهای فکر کنم. به جان همین دوتا بچه هام که رو گازند. و به جان همین کتاب که پنجشنبه امتحانش رو دارم و سوت میزنم واسش...